تا مدتی...

سلام.

ادامه مطلب ۶۸ نظر

هفته ی تازه

بچه ها سلام.

ادامه مطلب ۱۵ نظر

کم خوابی...

سلام بچه ها...

ادامه مطلب ۳۶ نظر

یکشنبه

سلام بچه ها...

ادامه مطلب ۱۱ نظر

نو نواری ^_^

سلاااام به همه...

ادامه مطلب ۲۱ نظر

مادر کافی

سلام بچه ها.

ادامه مطلب ۱۴ نظر

رجوع شود به اینستاگرام

سلام بچه ها

به اینستاگرامم سر بزنید و پست آخرم رو ببینید.

:)

لینکش تو یکی از سربرگ های بالای وب موجوده.

۳ نظر

رمضان

دوستان سلام.

ادامه مطلب ۲۱ نظر

موج نو

سلام به همه.

ادامه مطلب ۱۳ نظر

مشاوره

سلام به همه.

ادامه مطلب ۱۸ نظر

دوشنبه

ادامه مطلب ۳۷ نظر

میگرن یا چی ؟

پنجشنبه عصر با نفیسه قرار گذاشته بودیم که بریم دیدن دخمل زهره.آخه اومده و خونه ی مادرشوهرشه...

دیگه رفتیم... واااای چقدر نوزاد بغل کردن خوبه...
صورتش مثل ماه میمونه.طفلکم کولیک داره... اه این کولیک لعنتی دیگه چه کوفتیه.اصلا بچه ها قدیم نداشتن از این قرتی بازیا...
جوجه قشنگم یه بار اومد دست به سرش زد.یه بارم اومد جوراباشو درآورد. فدای پسرم بشم من...
دیگه دو ساعت نشستیم و برگشتیم.
اوووم دلم برای سه نفرگی هامون تنگ شده بود... خدا کنه زهره زود برگرده خونه اش تا این مدت هر چی میشه ببینمشون....
جمعه شیفت کاری همسر عوض شد و من از سر صبح خوشحال بودم که شبش پیشمون میمونه.
اما خوب کل ظهر تا شب رو تنها بودم.با جوجه البته.
وای عاشقشم.... یه کارای باحالی میکنه براش غش میکنم اصلا... پس من چرا پست جوجه داری دو رو نمینویسم آخه :/
‌‌آه چرا مریضی من خوب نمیشه بچه ها؟ ‌سر دردام واقعا عجیب و شدیده.من کلا تو زندگیم سر درد نگرفته بودم... نمیدونم چم شده :(

امروز صبح یه سر رفتیم  واکسن جوجه رو  بزنیم که گفتن یکشنبه ها واکسن میزنیم بعد از اون رفتیم پارک که دیدیم همه ی تاب و سرسره ها خیس هستن. خلاصه همه جوره دست از پا درازتر برگشتیم خونه. قبل از ناهار یه دعوای حسابی با همسر داشتیم و نهار رو با حرص هر چه تمام تر درست کردم بعدم همسر بی نهار تشریفشو برد شرکت... یعنی رویی که خدا به شوهر من داده به هیچکس نداده.بخاطر اهمال اون همه کارامون به هم میریزه بعد زبونشم کوتاه نمیشه غرشو به من میزنه... خلاصه هر چی تو این مدت رشته بودم پنبه شد.دیگه طاقت نیاوردم و خشم و غصبمو بیرون ریختم...
شماره دوزی دخمل زهره رو هم تموم کردم و اینم از عکسش...
تشویق بفرمااایید ^_^

ساعت چهار به زور خودمو از خونه کشوندم بیرون.جوجه باید تا قبل از تموم شدن ماه آزمایش خون میداد.تو آزمایشگاه بهم گفتن بچه رو بده و از اتاق خارج شو.اصرار کردم پیشش باشم.گفتن نمیشه شما اینجا اخ و اوخ میکنید :/  ‌گفتم نمیکنم و اصرار دارم کنارش باشم... و موندم :)
‌قربونش بشم یعنی داشت با خنده هاش دلبری میکرد که یهو سوزن فرو رفت و کلی گریه کرد... بعدش تو بغلم فورا اروم شد... چرا انتظار دارن منبع امنیت تو اون شرایط که یکی دست و پاشو میگیره یکی سوزن فرو میکنه از بچه دور شه؟؟؟ 
‌نفیسه رو هم بیرون دیدیم و یه ذره قدم زدیم و برگشتیم.
جوجه خوابه و میخوام کم کم بیدارش کنم.
یه مسکن بخورم و تا شب چندتا سفارش اینترنتی  ثبت کنم...
روز خوش

۱۸ نظر

سفر

سلام دوستانم.

من از سفر برگشتم :)
‌امیدوارم حال همتون خوب باشه.من که دارم روزای آخر آخرین سرماخوردگی تو سال جدیدی که برا من تا اینجا پر از ویروس و ضعف و بیماری بود رو میگذرونم.
ما شنبه صبح قرار بود راه بیفتیم.اما از اونجا که اگه همسر خسته ی از شرکت برگشته ی من به برنامه ریزیش وفا میکرد آسمون خدا زمین میومد،‌عصرش راه افتادیم.
چهار ساعت تو راه بودیم.جوجه هم گوش شیطون کر دیگه مثل قبل بهونه نمیگیره.یا خواب بود تو بغلم یا بازی میکرد.میکوبه به شیشه میگه تق تق ^_^ کتاب شعراشم برده بودم و کلی تونستم با اونا سرگرمش کنم.
خلاصه که رسیدیم دیگه...
کلی بخوام تعریف کنم خیلی بد نگذشت.خوب مریضیو یه سری داستان دیگه نذاشت بهمم خوش بگذره خیلی... اما خوب هم همسر اینبار تنهام نذاشت و پشتیبانی و عشقشو نشونم داد هم خودم صبورانه و مودبانه جایی که لازم بود حرف زدم و تو خودم نگه نداشتم.
قربونشون برم طبق روال همیشگی که میذارن دم برگشتن شوهرمو منصرف میکنن باز همین کارو کردن.مامانش یه کلوم گفت آره گذاشتم برید :/ ‌ما میخوایم برا نومون تولد بگیریم.ما براش رخت خواب سفارش دادیم اونو باید بهش بدیم.ما میخوایم کیک بخریم ما هدیه تولد باید بدیم.... و اینجوری شد که ما گفتیم باشه بجای دوشنبه سه شنبه برمیگردیم.
خواهر همسر برای نهار سه شنبه دعوتمون کرد.قرار این بود عصر سه شنبه برگردیم.چون من دو تا از دندونام اونجا شکستن و درد دندون پدرمو دراورده.گفتم چهارشنبه باید خودمو به دندون پزشک برسونم.
سه شنبه  ظهر میزبانها خیلی قشنگ تا یک ظهر خوابیدن و طبیعتا مهمونی نهار کنسل شد.مادر همسر میگفت عیب نداره شام میرید اونجا همسر هم میگفت نه دیگه عصر میخوام برگردم.منم چیزی نمیگفتم تا اینکه گفتن نمیشه که.اگه نرید دخترم ناراحت میشه.منم گفتم نمیشه که آدم برای خودش مهمون دعوت کنه بگیره بخوابه نه خبری بده نه چیزی.شما فکر نمیکنید ما ممکنه ناراحت بشیم؟ ‌دیگه تا عصر هی درگیر تلفنا و قهر و گریه های خواهرشوهرم بودیم و مادر شوهرمم از اون ور میگفت شب میخوایم کیک تولد جوجه رو بگیریم...
خلاصه ی مهمونی اینه که رفتیم.نه خبری از کیک شد نه تولد.برنج رو مادرشوهرم پخت.جوجه کبابا رو شوهرم درست کرد .ظرفا رو من شستم.آخرم وسط ظرف شستن من جوجه رفته بود نوک پله های بی حفاظشون وایساده بود و به ثانیه ای نجات پیدا کرد وگرنه کل سفر باید زهر مارمون میشد....
روز اول سفر  همسر پرسید بهشون بگم میخوایم از ایران بریم؟ ‌گفتم نگو.منم هنوز به مادرم نگفتم.بذار ببینیم ویزامون چطور میشه.اینهمه مدت اینا رو نگران نکنیم.
البته ته قلبم بیشتر به این فکر میکردم که ممکنه تصمیم همسرو عوض کنن یا با بی تابی سفر رو کوفتش کنن...
اما مادرشوهر زبلم از بین حرفامون نمیدونم چی رو از رو هوا زده بود.یهو پرسید کجا میخواید برید و اگه خبریه ما رو غافلگیر نکنید.منم به همسر گفتم عافلگیرشون نکن... این شد که چهارشنبه همسر به مادر و پدرش گفت ما تا پایان امسال میریم فلان کشور...
دیگه از همون لحظه مادرشوهرم اول زد زیر گریه بعد پدرشوهرم....  بدجنس نیستم.اون لحظه دیگه داشتن تو دلم چنگ میزدن.میدونم چقدر سخته شنیدن چنین چیزی.... و دلم سوخت واقعا.اما در کمال تعجبم بعد گریه کردن و خالی شدن مادر شوهرم گفت برید به سلامت.خیر باشه براتون... و کلی با این لیدی گریش دل منو برد ^_^ ‌
قبل اومدنمون هم مجددا مراسم گریه داشتیم حسابی...
نسیم یه پستی تو اینستاگرامش نوشته بود که اگه ما بتونیم به سرگذشت و دوران کودکی و اتفاقاتی که بر سر آدمهای اطرافمون تا امروز اومده فکر کنیم راحت تر میتونیم ببخشیمشون...
من تو این سفر چنین کاری کردم.حالم خیلی بهتره و دیگه فکر جریاناتی که بعد زایمانم اتفاق افتاده اونقدر عمیق ناراحتم نمیکنه.
مادرشوهرم همش نه سالش بوده که عروس شده. پدر شوهرم در طول زندگی یه مرد بی محبت و خشن و عربده کش بوده.سادگی زیادشون باعث شد یه میراث بزرگ و ثروت عالی رو از دست بدن.همیشه تلاش کردن برای گذران زندگی.شرایط تحصیل برای بچه ها مهیا نکردن و همه بچه ها تا دیپلم گرفتن روونه ی شهرای غریب شدن برای کار.اما هیچی برای خودشون نبود چون برای پدر مادرشون کار میکردن.مشکلات پشت سر هم که خودشون برای بچه هاشون درست کردن،‌اعتیاد و ازدواج های نا موفق....
خوب اینا پدر هر خانواده ای رو درمیاره.خصوصا وقتی انقدر خرافاتی باشن که همشو پای قسمت بنویسن و مسئولیت خودشونو قبول نکنن.من تو این هفت سال عروس بودنم یه بار ندیدم پدرشوهرم دستی به سر یه دونه دختر ته تغاریش بکشه.قربون صدقش بشه.احترام بذاره بهش.یا سر هیچ بچه ایش.کلا جز چای اماده است و غذا چی داریم چیزی ازش در مقابل زن و بچه هاش نشنیدم.همشون به لحاظ عاطفی ارتباطشون بسیار سرده هرچند که تو قلبشون حتما همو دوست دارن.انگار ندیدن محبت کردن چجوریه.همیشه تنها مساله روشن خونه قانون احترام بی چون و چرا بوده.که نتیجه اش شده همسر من که تو بدیهای دیگران خودش رو داغون میکنه اما بخاطر اینکه بی احترامی نشه به روی خودش نمیاره که حق خودش ضایع شده.پدرشوهر معتقده الان به این سن که رسیده دیگه پسرا و نوه ها باید دستشو بگیرن...
دقیقا این فکر مسموم شوهر منم بوده و کمیش هنوز باقیه.البته ما خیلی سر این قسمت حرف میزنیم و من همیشه تلاش میکنم بهش بفهمونم تا دنیا دنیاست من و تو پدر و مادر در قبال بچه هامون مسئولیم.ما بچه ها رو برای سعادت خودشون بزرگ میکنیم نه برای آینده ی خودمون.اونا اگه تو بزرگی کاری برامون کنن وظیفشون نیست محبتشونه.قرار نیست زحمتای امروز ما رو تلافی کنن... اما چون خودش چنین مسئولیت هایی رو دوشش بوده براش به سختی قابل درکه...

تو ماشین تو راه برگشت بخاطر اینهمه مصیبت یه جا تو یه خانواده براشون گریه کردم.خصوصا برای شوهرم که هر روز باید تلفنی هم این چیزا رو بشنوه و هر چی دور زندگی کنه باز داره عین اونا زندگی میکنه. و من نمیدونم باید چطور کمکش کنم....
تصمیم گرفتم قبل رفتن تو سفر آخر یه بار خصوصی و محترمانه به مادرشوهرم بگم گاهی هم تو حرفاش از یه چیز خوب به شوهرم بگه.که انقدر ذهنشو با چیزایی که کاری براشون نمیتونه کنه پر نکنه.شاید اگه بدونه چقدر تلفناش باعث ناراحتی و اختلاف و افسردگی میشه تو رفتارش تجدید نظر کنه...
همینا دیگه اینم از سفرمون و نتایجش.... 
برم اولین مسکن امروزو بخورم تا سرم منفجر نشده...
ساعت یه ربع به یک ظهر روز پنجشنبه است و برای امروز یه برنامه خوب چیدم که تو پست بعدی خواهم گفت... روز خوش
۱۷ نظر

تولد نوشت...

سلام سلام....

چقدر نبودم؟ ‌نمیدونم... اما میدونم مریض و بی حال و بی انرژی افتاده بودم کف خونه.برای همین نبودم...

جوجه ی عزیزم بعد از نه روز بیماری و یه کم لاغر شدن هفته ی قبل خوب شد .خدا رو هزار بار شکر.اما خوب بعدش من خودم ترکیدم و دکتر رفتن هم دردی ازم دوا نکرد...

چند روز خیلی سختی رو گذروندم تا خواهرام سه شنبه غروب رسیدن.

سه شنبه با همکاری خواهرا و فاطمه که جوجه رو نگه داشتن من به ارایشگاه و درست کردن تزئینات روز تولد رسیدم....

شبش چون جا کم بود به پیشنهاد من مردا اومدن خونه ی من و ما خانم ها موندیم خونه آبجی.

همون عصر هم دستگاه تصفیه آبمون بخاطر فیلتر عوض نشده اش یه قطعش سوخت و بخاطر کارای تعمیرات ظرفشویی و کابینت پایینش و کف آشپزخونه افتضاح شده بود.روی تختمم هفت هشت دست لباس تازه شسته شده ی جوجه در انتظار کاور و جمع شدن بودن.زیر مبلها هم چندتایی توپ رنگی بود...

خلاصه...

چهارشنبه صبح ورود شوهر آبجی که اینجاست دیگه آبرو نذاشت.چقدر تو نامرتبی... شوهرت بهت رو داده من اگه بودم فلان و بهمان میکردم... برو بابا بهونه بچه نگیر زنای ما هم بچه بزرگ کردن... 

آخ اون لحظه ها تمرین ناراحت نشدن میکردم.اما خوب خیلی هم موفق نبودم...

چهارشنبه شام همه اومدن خونه ی من و منم قبلش اومدم همه جا رو مرتب کردم و یه بار دیگه حس کردم با همه وجود که چقدر خوبه آدم نزدیک خانوادش باشه.خیالش از جوجش راحت باشه...

پنجشنبه قرار بود تولد رو برگزار کنیم.بیخودی چقدر استرس داشتم.هدچند قرار بر مهمونی خودمونی ساده بود اما بعنوان اولین تولد جوجه خیلی نگران بودم که همون ساده هم مطابق میلم شه.

همسر از من بدتر بود.با این تفاوت که اون استرسش رو با غر زدن سر من واقعا در این حد که چرا در بازه چرا دم خر درازه خالی میکرد.من یه چند جا نزدیک بود سرشو بیخ تا بیخ ببرم انقدر بهونه گرفت اما خدا رو شکر همش میگفتم چشم فدات شم باشه عزیزم حق با شماست گلم .... و هی آتیش تنش میخوابید.هی میگفتم عزیزم جانم قربونت و کارا رو ازش میخواستم و انجام میداد.آخر سر دیگه غر نمیزد یکسره گوشش با من بود.منم میگفتم قربون شکلت یه چنین روزی ما باید قوت قلب هم باشیم کمک هم باشیم...

اون وسطم کادوی عید و روز مرد رو که واقعا فرصت نشده بود بخرم بهش دادم.

یه قاب چوبیه.وسطش رو کاشی یه شعری خطاطی شده که الان حضور ذهن ندارم چیه.عشقولانه اس اما ^_^

یه تعدادی میوه برش زدم و به سیخ چوبی کشیدم و تو کدو فرو کردیمش انقده قشنگ شد.باقی میوه ها رو هم آبجیم تو دیس چید.چرا من اصلا هنر میوه چیدن ندارم؟؟ :/

بعدم کشک بادمجون و لازانیا لقمه ای درست کردیم.البته تقریبا تمام زحمتشو خواهرام کشیدن.

ساعت چهار و خرده ی بود که میز رو چیدیم و از دوستای منم فقط نفیسه اومد.با خواهرش و شوهرش... نرگس دقیقه نود پیام داد براش مهمان اومده.فرفر هم بله برونش بود.فاطمه رفته بود مراسم ختم یکی تهران.زهره هم که از بعد زایمانش هنوز برنگشته.

تولد که شروع شد منم تمام اضطرابم تموم شد.چون همه چیط مطابق میلم شد.فقط یه کلیپ از وقتی تو دلم بود تا یکسالگیش درست کرده بودم که وقتی خواستم تو تلویزیون پخش کنم زد این فیلم پشتیبانی نمیشه در نتیجه موبایلمو دادم نوبتی اون تو نگاه کردن.

یادم رفته بود به مهمونا بگم کسی اسباب بازی جنگی نخره که خدا رو شکر کسی نخرید.همه نقدی دادن.دستشون درد نکنه.من و باباشم براش یه چهار چرخ خریدیم که عاشقشه.

من این پستو از عصر جمعه شروع کردم اما الان شش صبح شنبه است که دارم میبندمش.

خواهرم اینا همون پنجشنبه بعد تولد برگشتن شمال.خیلی این اومدنشون برام ارزش داشت.

من از صبح جمعه دوباره بشدت سرما خوردم.تمام روز از بدن درد و سر درد و تب و لرز حالم افتضاح بود.الان منتظرم همسر از شرکت برگرده.چمدونو ببنده صبحانه بخوریم و راه بیفتیم سمت خونه پدرش...

حالم تو دلم خوش نیست از این سفر اما خوب باید بریم دیگه :/


‌همینا دیگه...

فعلا میرم...  دعا کنید سفرمون هم بی خطر باشه هم آرامشمونو نگیره هم زود برگردیم.همسر که به من گفته سه شنبه برمیگردیم حالا ببینیم دیگه...

جوجه رو ببینید :)


۲۳ نظر

جمعه...

سلام سلام.

عصر چهارشنبه  یه ساعت جوجه رو بردم تو حیاط مجتمع.تو خونه همش گریه میکرد.یعنی فقط رو زمین دراز نکشید... راه رفت.از سطح شیبدار پارکینگ هزار بار بالا پایین شد.افتاد.نشست با دست برگایی که رو زمین افتاده بود این ور اونور کرد.سر تا پاش خاکی و سیاه شده بود.بعد یکی از همسایه ها با دخترش اومد پایین.چیتان پیتان.دامن چین چینی.کت کوتاه... وای دخترش دو سه هفته از جوجه بزرگتره.افتاده بود دنبال جوجه و جوجه ناز میکرد بهش پشت میکرد بعد نگاه میکرد ببینه میاد یا نه.تو دلم گفتم کار بچه ها رو ببین.چقدر پاک و معصومن و دنیای قشنگی دارن.

بعد جوجه افتاد دنبالش فداش بشم اصرار داشت بغلش کنه با مف آویزون و دستای سیاه.اونا داشتن مهمونی میرفتن.وای مامان بیچارش قشنگ معلوم بود دل تو دلش نیست نکنه بچه اش کثیف شه.
دیگه منم جوجمو گرفتم کشیدم کنار تا اونا رفتن....
با خودمم کتاب برده بودم تو حیاط بخونم.
به بچه ها گفتن.از بچه ها شنیدن.
چند صفحه خوندم دیدم به درد شرایط الان من نمیخوره.بذارم شش ماه دیگه بخونم احتمالا.
وقتی برگشتیم باز جوجه شروع کرد گریه و زاری برای بغل.تو بغلم که از این سر هال میرفتم اون سر لالا کرد و به زور هشت شب بیدار شد.
بعدشم شکر خدا باهاش توپ بازی کردم کتاب شعراشو خوندیم و خلاصه سرگرمش کردم تا ساعت نه و چهل دقیقه.
بعد بردمش حمام.سرتق تو وانش نمیشینه و وان بیچاره به اون گندگی بی استفاده افتاده تو حموم.تو یه تشت کوچک میشینه اونم به شرط اینکه شلنگ توالت فرنگی و دوش حمام کلا در اختیارش باشه.دوشو میبندم و شلنگو باز میکنم.وسط اب بازیهاش منم کم کم حمامش میدم.دیگه چهل دقیقه تو حمام بودیم و منم اون وسط یه حمام حسابی کردم و رنگ موهامو شارژ کردم.
بعد حمام هم تا دوازده یک شب بیدار بود ولی وقتی خوابید برای بار دوم تا صبح خوابید :)
‌اگه بخاطر دارو باشه بعد خوب شدنش باید به مواد مخدر رو بیارم برای یه همچین شبای لاکچری ^_^
‌قدیم به بچه ها تریاک میدادن :/
‌بعد خواب جوجه یه کم کنار همسر بودم و دیگه گفتم میرم بخوابم که اونم اومد.نمیدونم چرا وقتی تو روشنایی هالیم حرفی نداریم تا میریم بالاسر جوجه جیک جیکمون میگیره :/
‌قرار بود یه تماس تصویری با خواهرم اینا داشته باشیم و شوهرش گفته بود میخوام از سختی های اینجا بگم و شوهرم استرس گرفته بود...
پنجشنبه هم باز همسر از صبح زد بیرون.دنبال کارای وام.جوجه با وجود اینکه یازده بیدار شد اما سرحال نبود و گریه و بغل و ....
اب ماکارونی گذاشتم اما دیدم نمیذاره دیگه من آبکش کنج و سیب زمینی ورقه کنم و پیاز سرخ کنم و فلان.زنگ زدم همسر گفتم ساندویچ بگیره.خوب ما تا حالا نشده دو تا ساندویچ بخریم بیاریم خونه.خوب سیر نمیشیم که چهار تا میخریم.یا سه تا که یک و نصف بخوریم.وای با دو تا ساندویچ اومد.
من اشتباه کردم بهش گفتم آیا ما تا حالا دو تا ساندویچ خریدیم؟؟ ‌که اونم بیچاره گفت من مال خودمو نمیخورم و الا و بلا تو باید بخوری... الان میدونم از این به بعد که زنگ میزنم دقیقا بگم مثلا چهار تا ساندویچ بخر...
البته من نخوردم ساندویچشو و به زور دادم خودش.
بهم میگه هرجور شده غذا درست کن.ببین چه لاغر شدی؟ ‌صورتت اب شده.
خوب چی بگم.قربون همکاریهات برم اصلا ^_^‌
آبجی هام قراره بیان به زودی.دو تاشون.برای تولد پسرم.بهم گفتن زنده بمونم تا اون موقع :)

امروز هم جوجه صبح زود بیدار شد.خدا میدونه چه حالی داشتم وقتی به زور خودمو بلند میکردم...
سرماخوردگیش خیلی بهتر شده. همچنان آبریزش بینی داره اما سرفه و خس خسش کم شده.امروز پنجمین روزی بود که دارو میخورد.چرا کامل خوب نمیشه آخه ‌:(
‌شیفت همسر هم عوض شده و صبحکاره.
دو نیم برگشت.پرسید نهار درست کردی؟ ‌گفتم نه. گفت چرا.گفتم بچه داری کردم :/ ‌یعنی اصلا نمیخواد باور کنه من هزارتا دست ندارم که با دو تاش بچه بغل کنم یکسره با باقیش آشپزی.گفت اون بچه داریت چه فایده داره آخه.
سعی کردم به خودم نگیرم حرفشو و نگرفتم.ولش کن چقدر حرص بخورم بابا...
از دیشبش ماکارونی داشتم اونو خوردیم.عصر هم بعد مراسم خواب زدیم بیرون...
کیک تولد جوجه رو سفارش دادم.آخرم قرار شد تو خونه بگیریم.حالا همه که اومدن شوهرم دید به زور جا میشن خودش میفهمه فضای باز بهتر بود...
جوجه رو در حد یه تاب سواری پارک بردیم.
بعدم غذا خریدیم و قدم زنان رفتیم یه مغازه ای.سه چرخه و چهار چرخه دیدیم برای جوجمون.شاید بخریم یکیشو.از اینا که پشتشون دسته داره...
آخ آخ ظاهرا بدجور سرما خوردم... مماغم گرفته و گلومم اووووف :(‌
بیرون از خونه همش با هم یکی به دو کردیم.
برگشتیمم همینطور.
بهش میگم از قصد با حرفام مخالفت میکنی که دعوا کنیم؟ ‌میگه آره :/
‌حال و حووصله ناراحت شدن ندارم اصلا. به تولد فکر میکنم فقط... تو فکرم میوه ها رو چجوری بچینم.میخوام برش خورده باشن نه درسته... الویه و لازانیا لقمه ای هم درست میکنم.تو فکر تزیین اینا هم هستم... نمیخوام تم رنگ خاصی حاکم باشه.میخوام همه رنگی باشه...
برم یه آویشن دم کنم با عسل بخورم تا گلوم بدتر نشده.
خدایا رحم کن مریضم نکن لطفا :(
۱۸ نظر

سرماخوردگی

سلام.

سرماخوردگی جوجه ام هنوز تموم نشده.

بی حوصله،‌نق نقو،‌کم غذا،‌سرفه کنون،‌مف آویزون واه و واه و واه :/

‌خصوصا غذا خوردنش یه معضل شده.

همه جا هم نوشته دنبال بچه نرید برای غذا دادن.اون خودش باید بیاد بشینه بخوره.اما نمیاد که.باز منم که لقمه به دست میرم سراغش.

اما خدا رو شکر دیگه تب نمیکنه و خس خسش کمتر شده.

یکشنبه که بردمش دکتر با نفیسه قرار گذاشتم و بعدش رفتیم پارک.تو چمنا بازی کرد.کلی راه رفت.گل میمون کند.بعدشم تاب و سرسره .... اما بعدش به زور از پارک خارج شدیم :/

‌رفتیم کافه.شکلات گلاسه سفارش دادیم که اصلا خوب نبود.جوجه رو یه کم رو لبه پنجره نشوندم یه کم گداشتم زمین راه رفت و با یه نی مشغول شد.بعدشم یه گروه دختر رفتن قسمت وی آی پی که تولد بازی کنن.جوجه رفت وایساد زل زد بهشون.براشون عشوه اومد و دلشونو برد.بهش گفتن بیا اونم رفت.باهاش سلفی گرفتن.تولدت مبارک خوندن و با دست زدن همراهیشون کرد.اول تا آخرم بغل یکیشون نشسته بود نه به کیکشون کار داشت نه نوشیدنی ها نه شمعای روی میز.. گفتم اگه با بودیم الان باید دستشو تا آرنج فرو میکرد تو کیکمون :)‌ بعدشم رفتم بگیرمش دیدم صاحب تولد یکی از بچه های دانشگاهمونه...

بعدم شهر کتاب رفتیم.دنبال کتاب مادر کافی هستم و کتاب شعر مامان تو بهترینی.که قرار شد هفته بعد بیارن.

خیلی راه رفتیم.جوجه یکساعت تو بغل خوابید که هی جا به جا کردیمش که خسته نشیم.

دوشنبه انقدر کلافه بود که دیدم چارش فقط بیرونه.عصرش شال و کلاه کردیم و زدیم به پارک سر کوچه.

دو تا دختر سرتق مو فرفروی با نمک هم هی منو با اون خجالتی درونم رو به رو میکردن.

مثلا میگفتن ما داریم رو این سرسره بازی میکنیم پسرتو نذار این رو.

من خجالتی معذبم میگفت پسرتو بغل کن وایسید یه کنار بچه ها رو نگاه کنید اما من مادرم بهشون گفت آخه جوجه هم میخواد بازی کنه.بیاید نوبتی بازی کنیم.

رو تاب نشونده بودمش باز همونا اومدن گفتن بسه دیگه ما میخوایم با این تاب بازی کنیم.

که گفتم باید اجازه بدید پسرم یه ذره سوار بشه بعد نوبت شما بشه.

اما خوب یه تعارفی خجالتی درونم هست...

حتی با نفیسه اینا که انقدر دوستم.حالا هیچ کجا سر خوردن خجالت نمیکشم اما سر سفره نفیسه ‌و زهره همیشه دو لقمه میخورم و تموم میکنم.تا حالا نشده سیر بشم  مثلا و نمیدونم چرا:(

سه شنبه نهار نفیسه رو دعوت کرده بودم.همسر صبحش کار اداری داشت.جوجه اصلا نذاشت کاری کنم.یکسره گریه میکنه و بغل میخواد.الان نفیسه میگه اون موقع که بچه بود بهت میگفتم بغلش نکن بغلی میشه میگفتی نه تو فلان کتاب نوشته نمیشه خخخ

خلاصه همسر که اومد فقط یه مز برداشت و رفت شرکت.بعدم نفیسه اومد جوجه رو گرفت من چهل دقیقه ای نهارمو آماده کردم.جوجه هم سر سفره تمام برنجای ما رو از بشقابامون برمیداشت میپاشید و به زور اون وسط یکی دو لقمه بهش خوروندم.

دیگه عصر هم به میوه و آجیل و تخمه خوردن و گپ و گفت گذشت.ظرفا رو که یه ذره شستم دیگه جوجه شدیدا بهونمو گرفت و بغل نفیسه نموند اینجوری شد که من بغلش کردم و نفیسه ظرفشویی رو روبه راه کرد. دستش درد نکنه.

شب به ضرب ماست به جوجه شام دادم.

با همسر بد نیستیم.یه لحظه هایی تصور اینکه این ایده آل منه حالا براش چی کار میکنم یادم میره.خوب خیلی بهونه میگیره عصبی میشم دلم میخواد شت و پتش کنم.

مدت هاست فیلتر تصفیه آبمون باید عوض شه.خوب اینکه دیگه کار من نیست.بخلطر همین همسر اب معدنی میخره برای خوردن.دیشب آب معدنی تموم شده بود و من از همین آب نصفه نیمه تصفیه شده آوردم که قرص بخوره.آبو خورده میگه یهویی از آب شیر (‌که بسیار شور و غیر قابل خوردنه) میاوردی دیگه... منم سگ شدم و همون لحظه توپیدم بهش.گفتم جای تشکرته؟ ‌خوب میخواستی درستش کنی دستگاهو... 

هی گفتم شب بخیر هی گفت عه نرو دیگه بذار با هم بریم.ساعت دو شب بود.اصلا درک نمیکنه چقدر خسته ام من.تازه بشینمم باید در و دیوار نگاه کنم چون اون که گوشی دستشه.خلاصه دو نیم رفتم دیگه. بعد تند تند پشت سرم اومد و سر صحبت باز کرد.باز پرسید دوستش دارم یا نه.حالم خوب نبود مثل قهر و آشتیا بودم که دیگه تف کردم تو روی شیطون و کلا آشتی طور شدم قبل خوابی....

خدا رو شکر از عجایب روزگار دیشب جوجه از دوازده و نیم یک تا صبح یکسره خوابید.

شاید بخاطر شربتش باشه که خواب آوره...

اوووم راستی دیشب همسر‌ از شرکت که اومده بود اینجوری میگفت.

راستی امروز مامانم زنگ زده بود.

گفتم اوممم خوب چه خبر.

حالش خوب نیست گفته یه ماهه مریضه.سر درد داره.

بلا ازش دور باشه.

اره بهش گفتم دکتر خوب بره.

خوب کردی جانم دکتر چی گفته.

حالا ازمایش نوشته ببینیم چی میشه...

آخرم گفت میای یه سفر بریم خونشون؟؟

‌گفتم آره عزیز میام.

آخه مگه میشه ببینم شوهرم اینجوری بال بال میزنه و بگم نه؟ ‌حرفامم که بهش زدم دیگه.دلیلی نداشت بگم نه.

تو این هشت سال یادم نمیاد یه بار زنگ زده باشن بگن ما امروز نهار دور هم جمع شدیم یادت کردیم.امروز فلان چیزو خریدیم و خوشحالیم.که بگن ما خوبیم اوضاعمون به راهه.شما چطورید؟ ‌ چجوری دلشون میاد اینهمه فقط درمورد درد و بدبختی و بی پولی و اعتیاد و مشکلات و دعوا و هر چی چیز گنده زنگ بزنن خبر رسانی کنن ‌و دل پسرشونو آشوب کنن.... 

یه سال اینای پیش دور از جونش داداشم یهو اونقدر سخت بیمار شد و دو هفته بیمارستان بود و اونهمه تشنج و دکتر و آزمایش و نگرانی تازه وقتی به ما گفتن که دیگه برگشت خونه و رفع خطر شد.مامانم جدیدا آبله مرغون گرفته بود .خوب ما هر روز حرف میزنیم تقریبا.بنده خدا هر روز بهش میگفتم چرا صدات بیحاله چیزی هست؟ ‌هی میگفت نه تازه بیدار شدم،‌بابات خوابه آروم حرف میزنم،‌چه میدونم صدام چرا گرفته ... فقط بخاطر اینکه ما غصه نخوریم ناراحت نشیم حالا که کاری ازمون برنمیاد....

هیچی دیگه حالا یه سفرم باید بریم اونجا و میدونم حتما تو رومون میگن چرا عید نیومدید.... میترسم اون موقع زبونمو موش بخوره نتونم باز حرف بزنم و رک و راست بگم ازشون ناراحتم بخاطر بی احترامی هاشون :/

‌اصلا چه بسا محترمانه حرفمو بزنم و خیلی مسایل حل و فصل شن برای همیشه.چمه واقعا‌؟؟

‌امروزم که چهارشنبه است و الان جوجه داره خواب عصرگاهیشو میکنه.

نمیدونم بیدار بشه بریم پارک؟ ‌نریم؟ ‌عصرونه چی بدم بخوره؟ ‌شام چکار کنم؟ ‌ظرفا رو همونجور بدو بدویی بشورم؟ ‌میذاره؟ ‌نمیذاره؟؟‌

همینا دیگه... 


+چند روزه به این فکر میکنم تولد جوجه رو تو فضای باز بگیرم.مثل پارک جنگلی اینا.ساده باشه اما به همه خوش بگذره.هی همسر مخالفت میکنه.میگه آخه نمیگن اینا مگه خونه ندارن؟؟ ‌:/

۱۴ نظر

اردیبهشت جان


سلام بچه ها...
ماه خوشگل اردیبهشتتون مبارک باشه.
آیا میدونید از آرزوهای من سفر به شیراز تو این ماهه؟؟ ‌
هوووم پارسال این موقع من یه قلقلی با هجده کیلو اضافه وزن بودم که خار پاشنه بلایی به سرم اورده بود که با گریه قدم برمیداشتم.... 
امسال اما یه مانکنی ام که نگو :‌دی
دروع گفتم مانکن نیستم.همه جام ‌آب که هیچ تحلیل رفته و لاغر شدم به جز اونجایی که باید اآب شه.
البته خوب میدونمم که شکمم فقط ورزش لازمه اما فعلا که تو برنامم نیست.
جمعه برای ظرف شستن به این سبک عمل کردم که جوجه رو میذاشتم انتهای هال با یه وسیله بعد میدویدم سمت سینک مثلا پنج تا قاشق میشستم باز میومد پامو میگرفت.فورا بغل و باز ته هال با یه وسیله دیگه...
خیلی بدو بدو کردم خیلی اما خدا رو شکر ظرفشویی خالی شد.بعدم رفتیم تو حیاط مجتمع و بچه ها دورش جمع شدن و شعر خوندن و نمایش عروسکی اجرا کردن و جوجه با چرخ دستیش حسابی راه رفت بعد دو طبقه پله رو چهار دست و پا بالا اومد منم از پشت مواظب بودم نیفته...
همسر که اومد ده دقیقه ای حمام کردم و جوجه رو خوابوندم.از ساعت یازده تا سه و نیم شب چهار بار بیدار شد و هربار یه ربع ادای شیر خوردن دراورد...
با همسر نشستیم فیلم دیدیم به درخواست ایشون.و حسابی بعدش تو تاریکی گپ زدیم.قلبم زنده شد دوباره.
حرف زدن نعمته.بهم گفت حس نمیکنه خیلی دوستش دارم.گفت موقع خستگی و عصبانیت عشق و عاشقی و همه چیزو زیر پا میذارم و دلسردش میکنم.خوب این تصویری نبود که من از خودم داشتم.بنظر خودم یه وقتایی عصبی میشم غر میزنم اما کلیت عاشق پیشه و مهربونی دارم.اما اینا رو بهش نگفتم.حرفاشو گوش دادم و گفتم ناخواسته بهت چنین حسی دادم.تلاشمو میکنم اوضاعمون بهتر شه.

شنبه بیدار که شد گفت میرم نونوایی.جوجه رو هم برد و کلی خوشحالم کرد.تو همون زمان من اشپزخونه و هال و اتاق خوابو جارو زدم...
بعد ظهر که رفته بود شرکت دوستم نرگس اومد پیشم.
خیلی خوش گذشت.
بعدم زهره زایمان کرد و خواهرش عکسای جوجه رو برامون فرستاد.اشکام از ذوق ریختن.اخ چقدر مبارک و زیبان این لحظه ها...
همسر که برگشت بساط چای و آجیلم به راه بود.
اما نهایتا یه ربع پیشش نشستم.تا ساعت دوازده که رفت و امد کردم بعدشم دیگه یکسره پیش جوجه موندم.
جوجه عزیزم تب داشت و فکر کنم لابد بدنشم درد میکرد.ساعتها سینه به دهن خوابید.نه که خواب عمیق ها.معلوم بود تو عذابه.هی وول میخورد.ناله میکرد.پا میکوبید.سرشو برمیگردوند اونور دنبال سینه میگشت.
دکترشم برای یکشنبه وقت داده بود.یعنی اصلا فکرشم نمیکردم شبش اونقدر تبش بالا بره.انقدری بود که تمام لباساشو دراوردم.تب بر هم بهش دادم.خیلی شب بدی بود.همسر تو هال مشغول تنها فیلم دیدن و بازی با موبایلش بود.من بدنم مثل چوب خشک شده بود.خواب بهم غلبه کرده بود.خستگی بهم غلبه کرده بود و هر بار فکر میکردم الان دیگه واقعا میخوابه و منم میتونم بخوابم با گریه هاش نا امیدم کرد.از دوازده تا دو و نیم یکسره به پهلو بودم.دل درد و کمر درد داشتم خودم و دیگه یهو خسته شدم و از اتاق زدم بیرون.
به همسر سر خوش گوشی به دستم گفتم برو یه کم بغلش کن من دیگه بریدم.
صدای گریه اش خونه رو برداشته بود.شام نخورده بودم.رفتم یه آب قند برای خودم گرفتم و برای جوجه هم دستمال خیس کردم که تبشو بگیرم و دماغشم کیپ شده بود با اعمال شاقه پوآر کردم.
تا صبح همینجور خشک و به پهلو و شیر دِهان خواب و بیدار بودم.حوالی ساعت شش هفت باز شروع به گریه ی شدید کرد.با داغون ترین حال داشتم تلاش میکردم بخوابونمش.تو بغلم باهاش راه رفتم و خوابید.بعدم همسر یه کم گذاشتش رو پا که خوابش عمیق شه.خوابم همون نیم ساعت یه ساعتی بود که جوجه رو پای همسر بود.بعد بیدارم کرد که جوجه رو بذاریم پایین.پایین گذاشتنم همانا و بیدار شدنش همان.
خلاصه نگم که چقدددر افتضاحه الان حال جسمیم.
روحمم شمع و گل و پروانه نیست اما بد نیستم.سعی میکنم نباشم.
حامله که بودم دلم برای بعد زایمانی که رو شکم بخوابم پرررر میکشید... اما تمام این ماهها هم اونجور که باید عایدم نشد .چون همش باید به پهلو باشم و شیر بدم :/
خرم آن شب که جوجه اتاقش جدا باشه و شیر هم نخواد:)

+ ‌این روزا غرغرام از بچه داری زیاد شده.باید بیام و یه روز مفصل از خنده هاش که به زندگیم روح داده،‌از نگاهاش که خود خود عشقه،‌از صداش که تو خونه میپیچه و قلبمو از ذوق میاره تو حلقم،‌از پنگوئنی راه رفتنش که دلمو آب میکنه بگم براتون....
+‌دیروز تولد سعدی جان شیخ اجل بوده.چند تا بیت ناب بزنیم؟
* دنیا خوش است و مال عزیز است و تَن شریف/‌لیکن رفیق بر همه چیزی مُقَدَم است
 *بسیار خلافَ عهد کردی/آخر به غلط یکی وفا کن
*‌چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری/برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
*‌لعل است یا لبانت؟ قند است یا دهانت؟/‌تا در بَرَت نگیرم،‌نیکم یقین نباشد...


۲۹ نظر

این چند روز

این چند روز تمام تمرکزم به رابطه عاطفیم با همسر بوده.حالم... دارم از اون پوکیدگی از درون خودم رو بیرون میکشم.این رابطه برام مهمه و نمیخوام بذارم دستی دستی خراب و سرد تر شه.همیشه قدمهای اول سخت ترینها هستن.من اولی ها رو برداشتم این چند روز.منتظر نشدم بیاد و بگه بلاگر بیا زندگیمونو درست کنیم.شاید حال اونم انقدر بده که نمیتونه.من رفتم جلو.اولین بوسه اولین مکالمه اولین قدم از طرف من و حالا نشستم و از همین قهر نبودنه دارم لذت میبرم.

بروز احساسش در حد دو از صده اما بخاطر قلبی که میدونم تو سینه اش عاشق منه تاب میارم.
نسیم ازت ممنونم که هستی.گاهی وسط چت کردنهامون دلم میخواد سرت رو بیخ تا بیخ ببرم.گاهی بهم این حسو میدی که چقدر بی رحمی.اما وقتی دندون سر جگرم میذارم و بعدا هزار بار حرفاتو میخونم خیلی حالمو بهتر میکنن.این فروکش کردن عصبانیتم رو مدیون تو ام.
بهم گفته هر چیزی میخوای بدست بیاری باید همونو ببخشی اول.وقتی میخوای خوشبخت شی باید اول خوشبختش کنی. و من دارم تمام تلاشمو میکنم. بچه ها دارم از روی زمین بلند میشم و خدا رو شکر هنوز قدرتش رو دارم.جونش رو دارم.شوقش رو دارم.
هنوز سینکمون پر از ظرفه .دوباره نصف تختمون پر لباس شده.اما الان سعی میکنم با دیده ی منطق و دور از کلافگی اینو بپذیرم که این شرایط فعلی زندگی یه مامان دانشجوی دست تنهاست و هیچ چیز عجیبی نیست و قرار نیست همیشگی باشه.قرار نیست مرتب شدنشونم ناممکن باشه.الان هی میرم دم ظرفشویی یه لیوان میشورم هی جوجه میاد پامو بغل میکنه و قیافشو مثل موش میکنه یعنی بغلم کن.اصلا ‌آن حضرت از بدو تولد حامی حقوق مادرشون بودن و هی دوست نداشتن مامانشون زیاد کار کنه ^_^
خلاصه که صبح میشه این شب.باز میشه این در :)
‌برای هممون اینطوره.
تو پست قبل خیلی از خوندن کامنتها که حال مشابه من دارید و دسته جمعی دپرس و سردرگم شدیم دلم گرفت.هر کس راه خودشو بالاخره باید پیدا کنه.تو رو خدا شما هم تلاشتونو بکنید و اون اولین قدمهای خودتونو بردارید.... قلبم پیش شماست و دلم میخواد اسپری شادی داشتم یه پیس تو زندگی همتون میزدم...
‌آیا میدونید امروز آخرین روز فروردینه و من نتونستم اولین کتاب تو اولین ماه رو تموم کنم؟ ‌چون با صدای بلند میخونم که همسر هم گوش بده و خوب همین ساعتهایی که میتونم تنها و آروم بخونم رو ازم گرفته.تلاشمو میکنم زود تمومش کنم.که اردیبهشت کتاب بعدی رو هم بخونم....
چی میخونیم؟ ‌چشمهایش.بزرگ علوی
کارهای شماره دوزی هم آروم آروم داره پیش میره.پول نداشتم کارگاه و پارچه ی جدید بخرم.خدا رو شکر الان دارم و باید اینترنتی بخرمشون همین روزا.
در مورد مهاجرت هم همچنان حرف میزنیم.تقریبا تصمیممون قطعیه.مگر اینکه تو این مدت یهو سنگ از آسمون بباره یا قانون مهاجرت کشور مورد نظر ما عوض بشه.من به روزای خوب فکر میکنم و بهش میگم میدونی چقدر ذوق دارم؟ ‌اون به بدی هاش فکر میکنه و میگه میدونی چقدر استرس دارم؟ ‌
درموردش بیشتر از این دوست ندارم اینجا حرف بزنم.چون حتی ابتدایی ترین کارها رو هم نکردیمو معلوم نیست یهو از کی شروع کنیم.فقط خواستم در همین حد بگم که اگه فردا روزی نوشتم ما داریم میریم تعجب نکنید.یه پس زمینه ای تو دهنتون باشه.
آیا میدونید فردا بچه ی زهره دنیا میاد؟؟ ‌یه دخمل تپل مپله 😊 ولی خوب احتمالا ما یکی دو ماه دیگه که از خونه پدرش برگرده میبینیمش.شماره دوزی که قراره بهش هدیه بدم تقریبا آماده است.فقط مونده اسمش.اما چون به زهره اعتباری نیست گذاشتم شناسنامه بگیرن بعد بزنم که زحمتم هدر نشه...
همینا دیگه.
پستمو میبندم و میرم سر شماره دوزیم.جوجه هم روی پام خوابه.... وقتی بیدار شه سعی میکنم یه مقدار ظرف بشورم و یه قدمی هم بریم بیرون بزنیم..
گاهی سخت ترین کار دنیا بیرون رفتن از خونه است :/
۱۸ نظر

...

این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده.

یه بار با نفیسه بیرون رفتم فقط.باقیش همش خونه بودم. و حالم هی بد و بد و بدتر شده...

دلم میخواد باز قوی بشم اما هر بار تلاش کردم انگار باز کم گذاشتم.

قشنگ میدونم خودم مدتهاست نه شادیم دوام قبل رو داره نه انرژیم مثل سابقه.

وقت کمم و ارتباط سطحی و بی نمک با همسر و خیلی چیزای دیگه با هم قاطی شدن و منو از درون سست کردن.

اینی که هستم رو نمیپسندم. دلم اون شنگول واقعی درونم رو میخواد که منبع عشق بود.اراده میکرد و بعد هر افتادنی می ایستاد.و اینهمه خشمگین و بد کینه نبود.

انگار یه چیزی مثل زخم بهم وصله که میخوام بکنمش... ولی اون زخمه رو پیداش نمیکنم.

سردر گمم و از همه چی ناراضی...

امروز صبحمو با گریه شروع کردم.

باید خودمو از این احوال دربیارم.

ظرفای نهارو که میشستم با خودم فکر کردم چرا نمیشه من لم بدم حالم خوب باشه.همه چی طبق نظرم بچرخه.اما فکر کردم زندگی که برا هیچیش تلاش نکنی ازت چه موجودی میسازه ؟ ‌رسیدن به حالی که براش تلاش میکنی هم لذت خودشو داره و من میخوام به اون لذته برسم.به نظرم خودسازی ته نداره.باید راهی باشه که هر لحطه به خودم و حالم آگاه بشم.نباید خودمو ول کنم.

با نسیم چت میکردم.تشویقم کرد جور دیگه به مسایلم و خودم و شوهرم نگاه کنم.

باهاش حرف نمیزدم.چند روزی بود همه چیزم کور شده بود و پری روز که از خونه زدم بیرون براش یه طومار اس ام اس فرستادم و با خشونت تمام از احوالم گفتم.البته اس ام اسه هم ارومم نکرد.حتی وقتی فرداش جوجه رو دو ساعت برد پارک و من طبق نظر خودم تنها شده بودم یه ذره باز آروم نشدم...

فکر میکنم کاملا پاک و بی توقع عاشق کسی بودن خیلی عجیبه.بیشترمون همینیم.

طرفو دوست داریم در ازاش اونم باید برامون فلان کارو کنه.نسیم تشویقم کرده یه مدت فکر کنم همسر تمام و کمال ایده آلمه و همه کارایی که میخوامو میکنه،‌همه  کارایی که تو این شرایط ایده آل براش انجام خواهم داد رو از همین حالا انجام بدم.فکر بازخورد مثبتش نباشم یه مدت... نمیدونم چجوری میشه.نمیدونم تا چند وقت و چند ماه طول میکشه.نمیدونم .... 

با خودم گفتم بذارم از وقتی اوضاع از این یخی درومد همینکارو کنم.

ولی منکه نمیدونستم قراره چ بشه.خودمو هول دادم تو اتاق کنارش و یه کم پیشش بودم.گفتم چرا بذارم برای فردا.حالا نه اینکه واقعا اونقدر با انرژی. ‌اما خوب باید شروع میکردم...  اوضاع از یخی به یه گرم غمگین ناک تبدیل شد.عصر هم کلی حرف زدیم.بیشتر درباره اون تصمیم مهاجرته.اووه کلی باید حرف بزنیم و سبک سنگین کنیم حالا حالاها...

همینا دیگه...

به شدت دوباره معتاد گوشی شدم.میخوام ترک کنم.هم نمیخوام جوجه مدام گوشی دستم ببینه هم خودم دارم اذیت میشم اینجوری...

شاد باشید لطفا.حتی اگه نیستید براش تلاش کنید. مثل من که حداقل نیتشو کردم یه تلاش خوب بکنم.شاید فردا صبح خیلی با انرژی بیدار شم..ــ


پ ن : ‌ساعت دو بامداده.هنوز نخوابیدم و کلافه ام.دستشوییم در حال ریختنه رسما اما از ساعت ده تا همین الان نتونستم سینه رو از دهن جوجه در بیارم.دقیقا مثل دیشب.که تا صبح انقدر خورد که صبح سحر از جیشی که زده بود به تشک و لباسم از رخت خواب کنده شدم...

خدایا بهت التماس میکنم از دریای صبرت یه قطره به من بده و خواب پسرمو هزار برابر عمیق و سنگین کن لطفا...

۲۱ نظر

درد زن بودن

سلاااام سلاااام.

سه شنبه شب بعد بدو بدو شام خوردن یه مقدار میوه و زیر انداز اینا برداشتیم و برای اولین بار با یکی از همکارهای همسر و خانمش زدیم بیرون پیک نیک.

خیلی خوب و خونگرم و محترم بودن....
باورتون میشه جوجه رو کفش میپوشونم برای خودش کلی راه میره؟ ‌انقدرم دلبره... برای پیر و جوون و زن و مرد لوس بازی درمیاره و قلب همه رو نرم میکنه...
هزار الله اکبر.
چهارشنبه اما ،‌ از وقت بیدار شدنش تا بعد ظهر پددددددر منو درآورد.گریه .نق. بغل خواستن بی اندازه. و منی که نهار نداشتم و هر بار میذاشتمش پایین گریه میکرد... یعنی وقتی همسر درو باز کرد و وارد شد گفت تو چرا قیافت اینجوریه.جوجه رو دادم بغلش و دلم میخواست تمام دیوونه شدن و گرسنگی و خستگیمو سرش خالی کنم.داد بزنم.مثل اینایی که دنبال یه دیوار کوتاه میگردن.اما رفتم دستشویی و یه کم طولش دادم تا بهتر شم.بهش خیلی معمولی گفتم چقدر روز بدی داشتم... هرچند بعید میدونم این غذا نخوردنا و خستگیای من اصلا براش پشیزی اهمیت داشته باشه.وگرنه میگفت مثلا دیگه ناراحت نباش.من اومدم خونه.حالا که هستم جوجه رو میگیرم تو غذا درست کن یا هرچی....
البته من خودم با پررویی جوجه رو گذاشتم ور دلش و رفتم نودل جوشوندم و خوردم.بعدم نهار جوجه رو که هلیم بود دادم.
بعدم شال و کلاه کردم و رفتم خونه ی نرگس. اونجا دیدم چشمای جوجه هی مخاط زرد میده بیرون.هر چی تمییز میکردم باز یه عالمه درست میشد.طفلکم وقتی خوابید و بیدار شد اصلا نمیتونست چشمشو باز کنه.با همسر قرار گذاشتیم و غروب بردیمش دکتر خلاصه.
شامم عین سرخوشا رفتیم رستوران.جوجه یه لحظه هم ننسشست.قربون قدماش برم که هی میرفت لای دست و پای این و اون و بهشون لبخند میزد....
دیگه اوضاع از کنترلمون خارج شد کم کم و به لبخند قناعت نکرد و ما هم غذاها رو پک کردیم و برگشتیم خونه...
امروز صبح چشمای جوجه اصلا باز نمیشد.یه عاااالمه مخاط رو مژه هاش خشک شده بود و قفلشون کرده بود.با اب گرم حسابی شستمشون تا باز شدن و نگاهم کرد و جون گرفتم.ولی حسابی پلکاش التهاب و قرمزی داشت.چقدر بچه ی آدم مریض باشه.
من از اون مامانا نیستم تا بچه مریض میشه محبتمو افراطی هزار برابر کنم یا کلا نگرانی درونم رو رفتار بیرونم تاثیر بذاره.سعی میکنم آگاهانه خوددار باشم.اما خوب درونم مثل بال پروانه ظریفه و هربار نگاه چشماش میکردم انگار اون باله میشکست....
امروز تولد فرفر بود.غروب رفتم براش یه نیم ست نقره خریدم.اما با خواستگارش بیرون بود و قرار شد بعدا ببینمش.
خونه برگشتنی تو تاکسی من نشستم عقب دم پنجره و دو تا آقا کنارم نشستن.جوجه داشت از صندلی راننده بالا میکشید و تلاش میکرد دستشو به کله ی راننده برسونه.بند کیفم زیر پام گره خورده بود.کرایه تو کیفم بود و همچنین کلیدم.به زور جوجه رو گرفته بودم که آقا کناری یهو گفت بیا بغل من و جوجه هم پرید بغلش.منم تند تند کرایه دادم و کلیدمو برداشتم و کیفمو راست و ریس کردم و جوجمو پس گرفتم.اما آقاهه به ناز کردن جوجه ادامه داد.یه لحظه حس معذب بودن کردم.زیادی سمت من بود انگار.زیادی ناز میکرد انگار.اما تو سرم هی میگفتم بلاگر فکر بد نکن :/‌ اقا یهو خم شد جوجه رو ببوسه و من فکر کردم اگه جوجه رو سپر صورتم نکنم الان خودمو میبوسه :/ ‌بعد پول تو دستشو داد جوجه و دست کرد جیبش یه دسته ده تومنی درآورد.به نظر میرسید حداقل دویست سیصد تومن باشه.گفت دوست داری اینو بدم بهت؟ ‌که من فورا دیگه پولشو از دست جوجه گرفتم و بهش دادم و گفتم نه دوست نداره.همون لحظه یه تکونی خورد و داشت میومد بچسبه کف جیگرم که من سکته کنان گفتم آقا ممنون پیاده میشم....
خدا رحم کرد سر کوچه خواهرم بودم و تند تند خودمو رسوندم اونجا.حالم بد شده بود.ترسیده بودم.
دیگه بعدشم همسر اومد خونه آبجی تو راه پله تا من برم.تو راه براش تعریف میکردم.اولش گفت همش با آژانس برو بیا.که خوب نمیشه.یا همیشه جلو بشین که اینم نمیشه.اخرش گفت همیشه خودت و جوجه رو دو نفر حساب کن اجازه نده بیشتر از یه نفر کنارت بشینه که خوب این راه خوبیه....
برنامه مهمونی امشبم بخاطر جوجه کنسل کردم.تو مریضی هزار بار بیشتر بغلمو میخواد...
همینا دیگه....
خیلی خوابم میاد.جوجه هم خوابه.برم یه سر به همسر بزنم شب بخیرمو بگم و بیام بخوابم...

۱۳ نظر

وسط شلوغی های ذهنم...

سلام سلام....

هر روز صبحی که بیدار میشم انگار اولین روز بعد تعطیلاته.یه همچین حسی دارم.کلی کار هست برای انجام دادن و عمرم داره تند و تند میگذره.

از وقتی جوجه تو دلم کاشته شد یه انرژی فلفل گونه ای به جونم افتاد که هنوزم که در شرف یه سالگیه با منه...

تا قبلش برای خودم چله برگزار میکردم که تنبل نباشم که کارامو به وقتشون انجام بدم هی پای اینترنت فلان نباشم مفید باشم.... هرچند که یه کوفتی تو وجودم از تنبلی لذت میبرد و همش ولو میشد و کار امروزو به فردا میسپرد اما اون سبک زندگی خصوصا اواخرش خیلی عذابم میداد و همش دنبال رهایی از تنبلیه و با انرژی و تند تند کار کردن بودم.

الان خدا رو شکر خیلی انرژیم بالا رفته.خیلی هم میلم به تر تمیزی و مرتبی و پرهیز از شلوغی بالا رفته.اما باز دو سه روز که میگذره یهو کنترل همه چیز از دستم در میره.نمیرسم بعد هر آشپزی گازمو تمیز کنم.نمیرسم هر هفته کف آشپزخونه اینا رو طی بکشم.(‌حال ندارم چک کنم.طی درسته؟؟)

‌چند روز یه بار میز ارایشم یهو همه چیزش به هم میریزه . رژ و لاک و فلان و بهمان همه با هم قاطی میشه.بعد هر بار کار کردن لباسشویی رو تختم یه عالمه لباس برای جمع کردن میریزه.واااای همش میخوام و تنبل نیستم برای سامون دادن این وضع اما خوب وقتی نمیمونه....

دیروز که جوجه رفت مهمونی خونه دوستم فاطمه دلم میخواست یه فیلم بذارم با بساط چغاله و توت فرنگی و پرتقال و نمک و نسکافه و تخمه بشینم پاش.دلم میخواست بزنم بیرون برم شهر کتاب یا کافه.یا حتی به سینما رفتن فکر کردم.اما به جاش همش تو خونه بدو بدو کردم.... آشپزخونه و هال و گاز تمیز کردم و یه عالم ظرف شستم.در حال پاک کردن یخچال بودم که جوجه جانم برگشت.فداش میشم بخدا.عاشق بستنی شده جدیدا و با گریه کردن برای یه چیزهایی داره بعد جدیدی از شخصیتش رو بهم نشون میده.

دیروز فرفر هم غروب اومد پیشمون.با یکی قرار ازدواج گذاشتن.برای خوشبختیش دعا کنید😊

الانم ساعت حدود هفت غروبه و من تازه برگشتم خونه.امروز ظهر رفتم خونه ی نفیسه نهار خوردیم و جوجه رو دو ساعت گذاشتم پیشش و رفتم دانشگاه.وااای من هنوز شروع نکردم بخونم :(

‌بعدم برگشتم و گپ زنان عصرو سپری کردیم و اومدم خونه.

همسر تازه رسیده بود و این روزا بدون اینکه بهش بگم همش فکر گوشی خریدن برای منه.

واممون ده روز آینده میرسه.این اخلاقشو میشناسم تا قراره پولی دستش برسه همشو میخواد بره برای من چیز میز بخره.دوست دارم دست و دلبازیشو.

همینه دیگه. هممون مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها هستیم.

همونقدر که یه نفر میتونه زندگی رو از دماغمون دربیاره تا دلمون بخواد سرشو بکنیم تو بشکه اسید به همون اندازه میتونه دلبر بشه و قند تو دلمون آب کنه...

حالا نه اینکه واسه خاطر یه گوشی دست و پام شل شده باشه ها.کلی میگم...

باید بدم فرشا رو بشورن.باید روکش مبل بخرم.باید رو فرشی ها رو دور دوز کنم.باید بگم بیان مبلا رو بشورن.باید یکی رو بگم بیاد پرده رو دربیاره و بعد شستشو جا بزنه.بالکن و آشپزخونمو بشوره و تمیز کنه.گل و گلدونهام باید سر و سامون بگیرن.درس خوندنم باید شروع شه،‌شب باید با همکار همسر و همسرش بریم بیرون،فردا عصر باید برم خونه نرگس و براش کادو ازدواج ببرم،‌‌پس فردا شب میخوام خواهرم و دوست مشترکمونو دعوت کنم.جمعه ام خالیه فعلا.شنبه باید با نفیسه برم بیرون پارچه رو مبلی بخرم.یکشنبه با ملی برم پیاده روی و پارک چون بیچاره از اسفند هزار بار بهم گفته و هی من وقت نداشتم... اینجا وسط شلوغی ذهن منه :)


۱۷ نظر

تعطیلات پر...

سلام سلام...

بالاخره منم دیشب از تعطیلات برگشتم :)

کلا انگار قرارداد بستم پنجاه و دو کیلویی برم پنجاه و چهار برگردم :/

‌امروز که پنجشنبه است.ما دیشب از انزلی با یه اتوبوس لاکچری حرکت کردیم...

بلیطو با هزار بدبختی و نداریم نداریم آخر سر با تلفن یه آشنا و استفاده از بند پ بصورت داریم داریم خوبشم داریم گیر اوردیم....

تو بلیط نوشته بود غذای گرم.بعد مامانم میگفت پس دیگه تو راهی نمیدم بهتون.ابجیم میگفت نه براشون غذا بپز مگه اتوبوس چی میده.ما با هواپیما رفتیم فلانجا بهمون کوکو سبزی دادن.

خلاصه ساندویچ کتلت از خونه برداشتیم بعد تو ماشین هم بهمون جوجه دادن.در کمال شگفتی خوب هم بود.فقط خیلی کم بود.

این دومین سفر جوجه با اتوبوس بود.بار اول که نوزاد بود و از اول تا آخر خوابید و سختیش فقط مال من بود که بغلش کرده بودم اما دیشب پوستمونو کند و خودشم طفلی کلی اذیت شد.

اولا که تا فرمون اتوبوسو دید یه ساعت تمام برای پشت فرمون رفتن گریه کرد... دوما موقع خواب دوست داشت غلت بزنه و هی بیدار میشد غر میزد...

به هر حال رسیدیم دیگه..

ساعت دو شب خونه بودیم.

برای من عید خوبی بود.یه کم اخراش بیقرار همسر شده بودم که ایشونم لطف کردن با اونهمه اخم و تخم اومدن و کلا سرسنگین بودن بیشترش و آب پاشیدن رو آتیش محبت من...

خوب عیبی نداره و الان ناراحت نیستم و دارم آروم و منطقی پیش میرم.اوضاعو از این بدتر نمیکنم با عکس العمل تند و همین روزا با یه آدم متخصص مشورت میکنم.این وسط نمیفهمم خانوادش از جون من چی میخوان و از بهم زدن میونه ما چی بهشون میرسه.اما نمیذارم.برای عشقی که تو قلبمه میجنگم.همینقدر نرم...

چند روز یه بار پست اخر نود و ششمو میخونم و هدفامو مرور میکنم و هم ذوقشونو دارم هم یه کم استرس... خصوصا که یه درس خیلی سخت این ترم دارم.

از جوجه جانمم باید تو یه پست جداگانه بگم.روزای خیلی خوبی داریم با هم.میخوام اسباب بازی های قدیمیشو جمع کنم و یه چندتا جدید مناسب سن الانش بخرم.کلا فکر میکنم به مرحله ی جالبی رسیدیم.خدا رو شکر خواب شبش خیلی بهتر شده و همش اویزونم نیست.امیدوارم خونه خودمونم مثل شمال قشنگ چهار پنج ساعت بخوابه.خواب روزشم شمال عالی بود.رو پام میخوابید میذاشتم پایین حداقل یه ساعت میخوابید.دیگه از امروز اینجا هم نمیخوام رو پا نگهش دارم.پایین بخوابه.خواب اول امروزش در حد بیست دقیقه شد.و خواب دومش چهل دقیقه... نمیدونم زمین خونه ی خودمون خار داره یا چی اما حداقل من یه کم به کارام رسیدم.چمدونمونو باز کردم.لباسای شستنی رو سواکردم و از این کارا.

تنها خبر بد امسال فوت برادرزاده ی عزیز زهره بود... طفلکی یه ماه دیگه زایمانشه اما روزای بدی داره.الان منتظرشم بیاد پیشم..گپ بزنیم و چای و میوه بخوریم.این آخرین دیدار ما تا آخرای اردیبهشته.دیگه فردا میره خونه پدرش تا یکی دو هفته بعد زایمانش.لطفا دعای خیر روونه ی راهش کنید...

امیدوارم روز و روزگار شما هم به خوشی سپری بشه و پر انرژی باشید تو سال جدید...


۱۵ نظر

آغاز ١٣٩٧

❤:

سلام دوستای خوبم.

اول از همه مجددا عید رو بهتون تبریک میگم و پستهای سال نود و هفت رو با این پست استارت میزنم.

تحویل سال امسال من و پسرم بودیم و مامان و بابا و داداشم و یه آبجیم وشوهرش و دو تا پسراش. هفتسین چیدیم به چه زشتی... یعنی با حداقل امکانات... خوب مامان من کلا متاسفانه بانوی خوش ذوق و سلیقه ای نیست.نه اهل هفتسین چیدنه نه اهل هیچ چیز لطیف دیگه.هی میگه برا چیمونه ولش کن :/

‌خلاصه من و خواهرم یه هفتسین بصورت لنگه کفشی در بیابان غنیمت است چیدیم.

چشمتون روز بد نبینه یعنی جوجه من از ده دقیقه قبل تحویل سال شروع به نق زدن کرد و سر تحویل سال که همه دور سفره نشسته بودن و دعا میخوندن و منتظر شلیک توپ بودن من بچه بغل در حال آروم کردنش بودم که دیگه حسابی زده بود زیر گریه...

حتی مقلب القلوب نخوندم و تنها دعایی که کردم یه دعای کلی برای تمام هموطنام بود...

دیگه روبوسی کردیم و عیدی دادیم و جوجمون عیدی گرفت و امسال هم شروع شد...

یکم فروردین یه خونه ی داییم رفتم و باقیش همش خونه بابا مهمون اومد.

شبش هم خواهر همشهری با همسر و بچه هاش اومدن خونه بابا.

روز دوم تصمیم گرفتیم بزنیم به کوه.یکی از خواهرام اینجا یه ویلای نقلی نیمه ساز دارن.دیگه شوهر آبجی هشهری از اون اول شروع کرد فاز منفی و مخالفت و قیافه گرفتن.که برای چی بریم کوه :/

کل عصر رو برامون تو قیافه بود.

خلاصه با بدبختی و حرص خوردن رفتیم.

خوب من که عاشق شب کوه رفتنم.اون از این سر تا این سر اتاق دسته جمعی خوابیدنا... خنکی شبا... منظره هم که توووپ...

فکر کن خاموشی دادیم که بخوابیم.صدای گرگ میومد وسط سکوت باحال شبش و کلی تو دل آدمو یه جوری میکرد...

روز سوم همچنان کوه بودیم.وای با صدای ببعی ها بیدار شدم و چقدر هوا سرد و دلچسب بود.عصرش برگشتیم خونه و دسته جمعی مهمون خونه ی آبجی شدیم...

و امروز همچنان مهمون بازیمون به راهه...

فردا از خونه این ابجی میریم خونه ی اون یکی و پس فردا هم میریم انزلی...

خوب من دیگه به شخصه تا این حد تعطیلات بسم بوده.دلم میخواد زودتر شروع کنم درسی رو که غول مرحله ی این ترمه بخونم.دلم میخواد پیش شوهرم باشم.این روزها زیاد با هم چت میکنیم و حرف میزنیم و من همش از خودم میپرسم چرا وقتی کنارشم انقدر در برابر کوتاهی هاش کم صبر و تحملم و انقدر ازش میرنجم و همش یه خروار غر دارم ....

اما خوب تلاش میکنم از این تعطیلات نهایت استفاده رو ببرم.مامان مژده که یکی از مامان های عالی اینستاگرامیه یه قراری گذاشته تحت عنوان لذت بردن از لحظه.دلم میخواد بهش بپیوندم اما خوب این چند روز که آبجی همشهری و شوهرشم هستن و من انقدر درون خودم درگیرم و حرص کاراشونو میخورم و حتی از بچه هاشون عصبی میشم و دیشب واقعا یه لحظه احساس کردم اصلا اون حسی که به بقیه خواهرزاده هام دارم تو اون لحظه به اینا ندارم یا حتی حسی که یه خاله به خواهر زاده هاش داره بهشون ندارم.مدام از دست کاراشون حرص میخورم.البته من مشکلی با بچه ها ندارم بلکه از نوع تربیتشون خیلی خیلی آزرده میشم.

برای تولدهای دور همیمون یا عکس گرفتن و فلان ها رژ لب میزنه کاملا برهنه حمام میره بعد میگه قرتی بازی های این بچه به خالش رفته...

هفته ی پیش تیغ برداشته بود بالا و پایین ابروشو تراشیده بود :/

یا مثلا پسر و دخترش انگار نه انگار پسر دخترن!‌ همو برهنه بعد حمام میبینن.الان نمیدونم خواهرم براش مهمه پسرش برهنه ببینتش یا نه اما تا همین دو سه سال پیش که به هر حال پسر بزرگی بود همونجور لخت حمام میبردش.همونجور که الان با دختر به این بزرگی کاملا برهنه حمام میره و وقتی من میگم تکلیف حیا و یادگیریش تو بستر خانواده چی میشه یه جوری نگاهم میکنه انگار واقعا دارم حرف احمقانه ای میزنم...  البته الان دیگه بهش چیزی نمیگم اما خوب وقتی مثلا میگه نمیدونم فلان حرف و کنجکاوی و فلانو از کجا یاد گرفته یا ایده گرفته و فلان دلم طاقت نمیاره به زمینه هاش اشاره نکنم :/

‌اما خوب با تمام اینها دارم با خودم فکر میکنم بلاگررررر سرت تو کار خودت باش و سعی کن از لحظه لذت ببری.فکر میکنم خیلی احتیاج دارم رو خودم کار کنم.میدونم اگه درمورد خیلی چیزا که نمیتونم تغییرشون بدم ناراحت میشم مشکل از درون خودمه.اما نمیتونم خودمو خوب کنکاش کنم.نمیدونم از کجا باید خودمو اصلاح کنم...

این روزا حواسم هست که چقدر اشتباهی ناراحت میشم تو دلم....

همینا دیگه... اینم از چهار روز اول عید ما.

امیدوارم روزای شما چه تو سفرید چه سر کارید چه دراز به دراز تو خونه،‌به خوشی و نیکی بگذره...

۱۳ نظر

پایان ١٣٩٦


بهار آمد بهار آمد

سلام آورد مستان را :)


‌آقا من اصلا هر سال دوست دارم این شعر رو تکرار کنم ^_^‌

سلام.

میبینم که دیگه همه شروع کردن به نوشتن پست اخر سال... منم حالا که چهار روز به عید مونده مینویسم و دفتر امسال رو میبندم.

سال نود و شش برای من هم سال خوبی بود هم سال بد.کلا یا شور شور بود یا بی نمک.یا خیلی عالی بود حالم یا افتضاح...

مثلا تولد پسرم و عشقی که تو دلم کاشت ،‌اولین لبخندش،‌اولین سینه خیز رفتنش،غلت زدنش،اولین لبخند زدنش و این روزها اولین قدم هاش به اضافه ی روزهای خوبی که با همسر داشتم روزهای عالی زندگیم بودن و از اون طرف اتفاق های بدی مثل بچه دزدی ها،تجاوز ها،‌قتل ها و زلزله که قلبمو به درد آوردن و سیاه ترین روزهای کل زندگیم رو بخاطر غمشون گذروندم...

دیگه از اتفاقات مبارک دوستیم با زهره و نفیسه است و خیلی خدا رو شکر میکنم که خیلی وقته حواسش به دلمه و مدتهاست نذاشته بی دوست و غمخوار باشم...

قرارم این بود که برای نود و شش به مناسبت مادر شدن و غیر قابل پیشبینی بودن اوضاعم برنامه ی خاصی نداشته باشم.الان کلی از خودم بخاطر این قرار واقع بینانه ممنونم...

با این حال برنامه اولم زمان بندی خوب برای کارهام و برنامه ریزی درست بود که خوب واقعا نشد.امسال واقعا همش دویدم و نرسیدم.یا جوجه رو پام بود یا تو بغلم و اصلا نتونستم رو اصولی که میخواستم خونه داری کنم...

اما هدف دومم این بود اولین ترم بعد زایمان معدل دانشگاهم بالای هفده بشه و الان به خودم افتخار میکنم که محققش کردم.سخت بود اما من تونستم...

کتاب خوندن و فیلم دیدنم بود که هر جفتشو انجام دادم.امسال خیلی فیلم خوب دیدم و بهترین کتابی هم که خوندم بدون شک ملت عشق بود..

کلا فکر کنم آدم خوبی بودم تو نود و انصاف باشه از بیست به خودم هفده بدم....

نهایتا اینم از سال نود و شش دیگه... 

امسالم تموم شد.خوب این حس هر سال تند تند گذشتنه یه جوریه...  اما خوب نمیدونم چرا از امسال همش دوست دارم هی به سی سالگی نزدیک تر شم.به نظرم سی سالگی سن فوق العاده ای قراره بشه... البته من که فعلا بیست و هفت ساله ام و باید یه کم برای اون سن جینگول دلربا منتظر بمونم...

حالا نمیدونم آیا این هر آخر سال نشستن و فکر کردن و برنامه ریختن بین هممون مشترکه یا نه اما خوب من که لذت میبرم از اینکه برای هر سالی که پیش رومه یه برنامه هایی بریزم.بالاخره بنظرم باید یه چیزایی باشه آدم براشون تلاش کنه و بتونه خودشو ارزیابی کنه.

منم برای نود و هفت جان یه برنامه هایی دارم.

اول درمورد دانشگاهمه.خوب حالا که دیدم پتانسیلشو دارم با وجود جوجه و اینهمه بی خوابی یه معدل هفده و هشتاد و پنج درخشان از  آن خودم کنم باز همین قرارو امسال هم با خودم میذارم.

پس شد سال نود و هفت و معدل های بالای هفده ^_^‌ 

بعدیش یه کار خیره.بچه ها یه عدتون میدونید چقدر دوست دارم کارای خیر کنم و موقعیتش که پیش اومده به دیگرانم پیشنهاد دادم.اما خوب تو شرایطی که دستم تو جیب همسرمه خیلی اون کمک کردنه حس عالی بهم نمیده.حالا تصمیم هیجان انگیزم چیه؟ ‌هدفم اینه تا پایان سال نود و هفت پنج تا کار هنری شامل بافتنی و شماره دوزی انجام بدم.و اینجا و توی اینستا به فروش برسونمشون.و درآمدشون مستقیم برای زلزله زده های کرمانشاه واریز بشه.همین که میگم قلبم داره تند تند میزنه بخاطر این کار... میدونم زیاد نمیشه اما خوب دارم کمکمو با سقف اختیارات و زمانم میسنجم.اگه بیشتر تونستم که چه بهتر...

بعدیش هم کتاب خوندنه.

با عنوان هر ماه یک کتاب میخوام تا آخر سال دوازده جلد کتاب بخونم.باز میدونم زیاد نیست اما برای شرایط من خوبه.

دیگه اینکه خوب خیلی تو سرم فکر سفره.سفر خوب قشنگ غیرتکراری.البته حتی تو نود و هفت گمون نکنم پیش بیاد.چون جوجه کوچولوعه اما میخوام از همین سال جدید هر ماه برای یه سفر عالی پول کنار بذارم.خرد خرد از خرجی خونه میذارم.حالا مبلغی نمیگم.اما اگه حتی یه تومن بشه من راضی ام.

راستش به شروع زبان خوندن تو خونه هم خیلی فکر میکنم اما خوب واقعا نمیدونم بشه یا نه.اینو هدف در نظر نمیگیرم اما خوب اگه دیدم وقت اضافی میارم چرا که نه...

دیگه همینا دیگه.... 

امسال با این اوضاعی که من هدف گذاری کردم امسال سال بدو بدویی باید بشه.خوبه دیگه.ادم بیکار که میمونه خل میشه فکرای مالیخولیایی میکنه.فکر کن در کنار همه اینها جوجه و مسایل مربوطشم هست.مثلا اتاق جدا کردن و از شیر بریدنش دو تا پروژه ی بسیار انرژی بر سال نود و هفت خواهد بود... 

راستی ممنون از دلگرمی هاتون بخاطر پست قبل.تو سال جدید یه برنامه هایی هم برای همسر دارم.مثلا مشاوره و بیشتر آشنا کردنش با وظایف پدریش.خوب منو اینهمه تنها تنها مسِولیت داشتنه دیوانه کرده.چند شب پیش در مورد فرداش که نوبت آرایشگاه داشتم و طبیعتا میخواستم همسر جوجه رو نگه داره باهاش شدیدا بحثم شد و اون پست متولد شد....

مگه میشه انتظار داشته باشه من تنها هم بپزم همبشورم هم ریخت و قیافه و بهداشت و سلامت و همه چیزم اوکی باشه.هم شاد و شنگول باشم؟‌ ‌نمیفهمم چرا باید از من بخواد تنها اینهمه بار به دوش بکشم؟ ‌فقط وقت تمیزی و قشنگی و سرحالی و سیری جوجه پسر بابا عسل باباست... 

هر روز هم داره بدتر از دیروز میشه و این جریان از همینجا دیگه باید جمع شه واقعا.خوب تو که انقدر آقا و مشتی بودی تو دوران بارداریم.اوایل تولد جوجه هم ازت راضی بودم.باز تلاش خودتو میکردی... اما الان هی داری روز به روز افتضاح تر میشی رسما!!!

‌بگذریم حالا...  اخرین پست نود و شش رو مببندم دوستان.

با ارزوی سلامتی و عشق برای تک تکتون :)

۱۶ نظر

هفت روز

ادامه مطلب ۲۵ نظر

ده روز!

دوستای خوب سلام...

چقدر حوصله میکنید تو این حال بدی های منم همراهم میمونید و برام جیک جیک میکنید... ممنونتون هستم خیلی...
چهارشنبه اون یه عااالمه کار میکنم براتِ همسر،‌شد تمیز کردن شش تا کابینت.
خوش به حالش که خونسرده و زیاد فکر خودشو درگیر نمیکنه.کلا براش مهم نیست اول و آخر خونه تکونی چی قراره بشه...
اما هر چی عید نزدیک تر میشه من دیوونه تر میشم.خوبه حالا وسواس ندارم... 
پنجشنبه مامان زنگ زد.گفت دلش برامون خیلی تنگ شده.تقریبا هر روز یا یه روز درمیون زنگ میزنیم به هم.من اگه غافل شم خودش زنگ میزنه و هربار با جوجه حرف میزنه.از همین تلفنای مامانم جوجه الو کردن یاد گرفته.خیلی وقته هرچی دم دستش باشه میذاره بیخ گوشش و مثلا حرف میزنه ^_^‌
بعد تلفن مامان انقدر دلم گرفت که نشستم به گریه.تا شونه هام لرزیدن متوجه شدم جوجه با تعجب داره نگاهم میکنه... فورا خجالت کشیدم و اشکامو پاک کردم و براش خندیدم... 
خواهرشوهر زهره مادرخونده ی جوجه است.ماهی یه بار از تهران میاد خونه مامانش یه روزشم میاد دنبال جوجه.اینبار هم بهم پیام داد حاضرش کن ببرمش.
و عصر پنجشنبه جوجه رفت مهونی و من مشغول کارا شدم.همسر هم همون موقع بیدار شد.
من ظرفا رو با وایتکس شستم و آب کشیدم و ایشون خشک کرد و تو کابینت گذاشت.بعد رفت نشست و برای من چند تا عکس نوشته روز زن مبارکی فرستاد.
خوب این روزا ازش خیلی دورم.بی تفاوتم ساکتم و نمیشینم عین قناریا کنارش نازش کنم و از سر و کولش بالا برم... 
بعدم گفت میخواد بره بیرون.
خوب تو ذهنم یه ذره گفتم بیرون رفتنت چیه وایسا کمکم کن اما زود فرمان ایست دادم و گفتم به من ربطی نداره.اون مجبورم نمیکنه تنها کار کنم پس منم حق ندارم مانع رفتنش بشم.
اما باور کنید تا برگشت من از شدت حرص خوردن دیوونه شدم.آخه بعد یه عالمه کار خیلی خیلی خسته شده بودم.ساعت هشت زنگ زد گفت دیگه دارم میام و اخر سر ساعت نه و ربع پیداش شد.
با یه دسته گل که حدسشو زده بودم و کیک و شیرینی و خرید برای خونه.
گفت روزت مبارک و گلش واقعا دلبری کرد.اما من بی حال تر از اون بودم که بخوام بالا پایین بپرم و از گردنش اویزون شم و بوس مالیش کنم :/
‌تشکر کردم و گفتم از اومدنت قطع امید کرده بودم که گفت گل فروشی یک ساعت معطلش کرده بود.
گفت اول خواستم یه تک شاخه بگیرم و بیام که گفتم زشته بعد اینهمه مدت... اخه اخرین گل رو بعد زایمان که بیمارستان بودم برام فرستاد.. خوب اینهمه دوست دارم من چرا مرتب نمیخری اخه :(
‌گفت با خودم گفتم جبران کنم... گفتم باز ممنون اما دیگه کارو به جایی نرسون که جبران کنی...
والا.. بعد ده ماه گل خریده.تو این ده ماه من هزار بار با خودم گفتم امروز دیگه حتما با گل میاد خونه...
من برای این مناسبت ها اصلا انتظار کادو ندارم.تازگیا خوشمم نمیاد کادو بگیرم. واقعا یه تبریک از ته قلب یه پیام یه چیزی که با موج مردم نباشه کافیه.وگرنه ادم تو این دوره اگه قرار باشه برای هرمناسبتی کادو بخره و بگیره باید زندگی رو تعطیل کرد...
روز زن و مرد و انواع سالگردها و ولنتاین و سپندار مزگان و عید و یلدا و تولد و اووووووووه....
اما خوب به هر حال گفت بیا اینم بعنوان کادوت و دو تا تراولم داد بهم...
حالا تو فکرم چه چاله ای براش بکنم...
بعدشم یه ربع دیگش رفت سر کار ...
و جوجه هم برگشته بود و من له ترین آدم روی زمین بودم... با خودم قرار گذاشتم دوازده و نیم دیگه گوشی رو خاموش کنم و استراحت کنم و همین کارم کردم...
شش صبح با صدای تلفن خونه بیدار شدم.یعنی هی میشنیدم داره زنگ میخوره اما به روی خودم نمیاوردم.تازه تو دلمم به وقت نشناسی و سماجت ادم پشت تلفن کلی بد و بیراه گفتم.همینجور که سعی میکردم به روی خودم نیارم صدای کوبیدن به در و زنگ خونه اومد.اینجا دیگه کوپ کردم و مغزم فرمان موقعیت اضطراری داد.فورا یادم افتاد دیشبش کلیدمو از پشت در برنداشتم...
دیگه بدو خودمو رسوندم و درو باز کردم.خدا رو شکر غر نزد.از دست این کارای من سر به بیابون میذاره آخر...
جوجه هم بیدار شد و خودشو انداخت رو من.بچم داشت پی پی میکرد و هی پوزیشنشو عوض میکرد راحت باشه.من همونجور خوابم برد.باز با صدای همسر بیدار شدم که جوجه رو شسته بود و این دفعه دیگه داشت غر میزد.
آی تو چرا این بچه رو نمیشوری.فکر کنم از دیشب پی پی کرده بود.به سختی شستمش.اخه تو از بوش چجوری بیدار نشدی...
گذاشتم غر بزنه.چرا بچه ها این موقع ها بچه ی ماماناشونن؟؟ ‌
بعدم پاشدم به زور و بچه بغل برنج پیمانه زدم و شستم و ریختم تو پلو پز.کتلت سرخ کردم.
اما خوب همسر خیلی دیر و به زور بیدار شد.تقصیری هم نداشت طفلی .خیلی سخته بعد شبکاری یهو باز بخوای ظهر بری سر کار.این شد که فقط یه چای خورد و رفت.
دیگه تا جوجه خوابید و بیدار شد زهره اومد پیشم و تا ده شب پیشم بود.خیلی خوب بود.حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم....
نسکافه و میوه و آلوچه و شام خوردیم... 
میخوام گهواره برقی جوجه رو بدم وقتی بجش دنیا اومد استفاده کنه.شیر دوشمم همینطور... چقدر خوبه بتونم یه کاری براش کنم خوشال شه.
لباسای جوجه هم از انگلیس رسیدن و نشستیم همه رو باز کردیم و غش کردیم....
دیگه دم اومدن همسرامون زهره رفت و منم از همون موقع دارم جوجه میخوابونم... 
یه لحظه رفتم دشوری تا کشیدم پایین گریه کرد فورا کشیدم بالا و برگشتم اتاق.
الانم دیگه شیر نمیخوره اما هم یه پاش رو پامه هم دستش رو قفسه سینمه... 
پست رو ببندم تلاش میکنم رها شم و یه کم برم پیش همسر.کیک دیشبو بخوریم....
برام پیام عشقی سفارشی فرستاد امروز از شرکت... برم یه ذره مهربان شم تو ذوقش نزنم.
اینروزها دلم یه مشاور و تراپیست میخواد.کاش تهران بودم موقتا.اما الان اولویتم بیشتر مشاوره تلفنیه... تا این فاصله بیشتر نشده... تا تلخ نشدیم...
دلم عشقمونو میخواد...
۱۵ نظر

سیزده روز دیگر!!!

سلام.
چقدر خوبه اینجا و شماها رو دارم واقعا... 
هربار میام سراغ نوشتن خدا رو شکر میکنم.
نوشتن برای من خیلی چیزهاست... تسکینه ،‌ارامشه ،‌شکوفاییه ،‌قوی شدنه ،‌انرژی گرفتنه....
و اینها جای شکر دارن واقعا....
یکشنبه صبح با صدای گریه ی جوجه از دور دست ها بیدار شدم.صداش میومد خودش نبود.کمی طول کشید از بیهوشی خارج شم و بفهمم ما تو اتاق خوابیم و صدای جوجه داره از هال میاد..ـ
فکر کن بیدار شده قطعا چهاردست و پا از روی ما رد شده در نیمه باز رو باز کرده و زده بیرون.نمیدونم چقدر پیشمون نبود... همسر رفت برش گردوند تو اتاق.نا نداشتم بلند شم.خیلی خیلی دیشبش ادیت شده بودم از بیخوابی.باز شیر خورد و تو بغلم خوابید... دو ساعت دیگش چشمامو باز کردم دیدم اونم تازه داره چشماشو باز میکنه.سینه به سینه ی هم بودیم.نگاه کردیم همو و لبخندش تمام شب قبل رو شست و برد...
ساعت دو بود که همسر هم بیدار شد.براش چای ریختم و گفتم میرم دوش بگیرم.برگشتم و نهار ماهی پختم.
دیگه تصمیم گرفتم حتما یک الی دو روز هفته ماهی بخوریم.چرا ما این چیزای تغذیه ای رو رعایت نمیکنیم آخه  :/
‌بعدم یه کوووه ظرف شستم و تمام مدت همسر با جوجه بازی میکرد.‌بعد خودش پیشنهاد داد غروب یه بخش آشپزخونه رو تمییز کنه.
آشپزخونمون یه جایی بالای اوپن داره هر چی آشغال و اضافی داشتیم چپونده بودیم اونجا...
دو تا شیشه آبغوره مونده و سه چهار شیشه رب آلو انداختم و همه ی کارتن خرده ها رو... برا چیمون بودن ؟‌ وقت اثاث کشی همه چیزو تو کارتن بزرگ میریزیم...
همین خودش کلی وقت گرفت.منم جوجه رو نگه داشتم.یه ذره خیالم راحت شد خلاصه.هنین که شروع شد.همین که یه تلاشی هست.... زندگی باید اینجوری باشه دیگه.بخور و بخواب و گوشی بازی کن که نشد زندگی...
دوشنبه باز به سختی بیدار شدم.تقریبا ظهر بود.بساط نون و پنیر چیدم و با جوجه خوردیم.
حس نهار پختن نداشتم.نودل خوردم.رشته های دراز بی خاصیت... چقدرم اون پودر چاشنی که تو بسته هاشونه خوشمزه ان.
بعدش همینجور بی حوصله بودم که آبجی زنگ زد میاد پیشم.بعد زهره پشت خطم بود.وقتی بهش زنگ زدم گفت بپوش ماشین دستمه بریم گردش.
اخ آرزو کردم زودتر زنگ زده بود.
اخه آبجی یه ساعتم ننشست.تا آدم گرم میشه هی میگه برم.هزار تا کار دارم.دخترم تکلیف داره.پسرم فلان کلاس داره.اصلا نمیدونم چجوری آدم میتونه اینجوری با این حجم فعالیت غیر لذت بخش زندگی کنه؟‌ 
دیگه ابجی که رفت همسر بیدار شد کم کم و منم یه سبزی کوکو پختم و از بیست و سه تا کابینت یکیشو تمیز کردم و جوجه رو خوابوندم و ظرف شستم و....
شبشم تااا دلتون بخواد دلم گرفته بود و گریه کردم.
حس مامان مزخرفی بودن بهم دست داده بود.
اینکه میبینم انقدر این بچه خوابش آشفته است دیوونم میکنه.اگه درست مطالعه و تحقیق کرده بودم و مامان زبلی بودم این بچه رو نمیاوردم بچسبونم تو بغل خودم و شبا بد عادتش کنم.به موقع شیر شبش رو هم قطع میکردم و الان بچم راحت بود.
منم انقدر فرسوده و خسته بیدار نمیشدم.حریم و خلوتم با شوهرم سر جاش بود.استراحتم همینطور...
شاید اینا بنطر کسی خودخواهی برسه اما واقعیت اینه بچه ها اولین ضربه ها رو از خستگی مادرا میخورن.مگه یه مادر خسته چقدر میتونه خودش رو جمع و جور کنه و به روی خودش نیاره چقدر تحت فشاره؟ 
خلاصه از خودم راضی نیستم.نتونستم به موقعش تصمیم درست بگیرم.
ساعت حدود چهار بوود که بالاخره خوابیدم.
قشنگ واضحه که امروز باید چقدر کسل بیدار شده باشم...
ساعت حتی نه نشده بود.جوجه بیدار شد و راه افتاد به سمت هال.کم مونده بود از شدت خواب دیوونه شم.دست و رومو شستم که سرحال شم و صبحانه گذاشتم که شازده میل نکرد...
بعدش یه کم بازی کردیم و همسر رفت تو اتاق بخوابه...
تا ساعت سه خیلی بدحال و بی انرژی بودم.یه کم با دوستان مجازی چت کردم.یه میرزا قاسمی درست کردم و با زهره قرار بیرون گذاشتیم.
بهم خوش نگذشت.حرف زدیم و قدم زدیم.اما یه تنه جوجه بغل کردن دمار از روزگارم دراورد.دیگه تا نزدیک پارکینگ شدیم هی تو دلم میگفتم بپا بچه رو نندازی الان سوار ماشین میشی....
وقتی برگشتیم کلید تو کیفم نبود.همسر هم خونه نبود.رفتم خونه همسایه ام مَلی تا شوهرم یه ساعت دیگش اومد...
بهش گفتم این هفته ام تموم شد و هیچ کار نکردیم.
گفت قول میدم فردا برات یه عالمه کار کنم...
راستی گفتم چند روز پیش باز صحبت سفر عید شد؟
‌خیلی محترمانه اما قاطع گفتم من نمیام.خیلی بهم بی احترامی شده و این دفعه مثل قبلا ها که همش میگفتی ندونسته بوده از قصد نبوده فرق داره.
دیگه ایشون هم چیزی نگفتن و من تو دلم با دُمَم گردو شکستم ...
اصلا حال و حوصله ندارم.یهو دوق و شوقم برای عید رو از دست دادم.حتی دلم نمیخواد عید شمال بریم.دوست دارم بمونیم.اگه بمونیم حتما شروع میکنم دوباره برای قطع شیر شب تلاش میکنم.اما اگه قرار به رفتن باشه باید بذارم بعد عید...
غمگین ناک و بی انرژی ام اما ته قلبم یه نوریه.مدتیه فهمیدم خیلی خودمو ول کردم.دیگه تلاشی برای برطرف کردن نقصهام و کنکاش شخصیتم نمیکنم.سطحی و هردمبیل شدم.و این فهمیدن خوبه.الان میدونم باید یه تغےیراتی بدم.و این حالم رو بعنوان چند قدم عقب برای یه جهش خوب در نظر میگیرم...
اما برای جهشم یه چیزی میخوام که نیست... باید پیداش کنم تا حالم خوب شه....
شاید عید باشه.شاید خریدن لیست کتابام باشه.شاید رنگ کردن موهام باشه... چه میدونم... امیدوارم هر چی هست مثل سیب سرخ بیفته تو دامنم و شیرینیش زیر زبونم مزه کنه....
۱۹ نظر

:)

سلام به همه...

اسفند کلا رو دور تند میگذره انگار...
البته تمام عمر تند تند میگذره اسفند تند تر تر :)
‌این چند روز هم خبری از خونه تکونی نشده و مایی که قرار بود یه روزه خرید مریدا رو بکنیم و به خونه برسیم هنوز اندر خم یک کوچه ایم. البته این بساط همش زیر سر حضرت همسره...
پنجشنبه قرار بر قسمت سخت ماجرا یعنی خرید همسر بود.من از صبح واقعا فقط سر و کله زده بودم با وروجکم.غذا نمیخورد اصلا و همش هم تو بغلم بود.یه لحظه میذاشتمش پایین فورا گریه میکرد.جدیدا قاطی گریه هاش جیغ هم میزنه چه جیغی...
نهارمو به زور خورده بودم و همه ی جای آشپزخونه پر ظرف کثیف بود.روی اپن.توی سینک،‌بغل گاز.کنار سماور... جوجه هم که دیگه راحت کابینت و کشو ها رو باز میکنه.کف آشپزخونه هم پر پلاستیک و دم کنی و دستمال و ظروف پلاستیکی بود...
سر یه چیز بیخود من یهو عصبی شدم و مثل دیوونه ها غرغر کنان و به زمین و زمان بد و بیراه گویان داشتم همراه همسر بی خیالم اماده بیرون رفتن میشدم که وسطاش همسر اومد با بدترین روش ممکن بگه عصبانی نباش انقدر که منو دیوونه تر کرد...
حسابی دعوامون شد و علیرغم اینکه گفت اصلا بیرون نمیریم و ساعتم هشت بود من به آماده شدنم ادامه دادم.بهم گفت نرو شبه.اما من دیگه تو مرحله ی اتیش از گوش بیرون زدن بودم و بی توجه بهش زدم بیرون.
تو راه به کارام و حرفام فکر میکردم.خوب از خودم و حتی از اون ساعت بیرون بودنم راضی نبودم.
اما دیگه نمیشد زمان رو به عقب برگردونم.
کل حرفم این بود کمکم کن!‌ دیگه تحمل این همه کار تنها رو دوش من از عهده ام خارجه... یه کاری کن.بچه رو ببر بیرون منو نبینه یا ظرفا رو بشور یا اگه نمیتونی درک و آرومم کنی امر و نهیم نکن!!!‌
غرورم که عمرا نمیذاشت برگردم خونه.چند بار پشت سرمو چک کردم دیدم نه اصلا دنبالمم نیستـ.. 
گند ترین حال دنیا رو داشتم.آژانس گرفتم که برم مرکز شهر وسط شلوغی حداقل... و دیدم زنگ میزنه...
با صدای آروم پرسید کجا میرم و منم با اینکه یه صدا درونم داددد میزد بگو میرم جهنم اما منم آروم جوابشو دادم و گفت میاد پیشم.
اومد و یه کم چرخیدیم.وانمود کرد هیچی نشده و هرچند کم هم مقصر نبود اما باز آقایی کرد و اونهمه زبون درازی منم به روش نیاورد.
بعدم رفتیم تو یه فروشگاه تا یازده شب بعد هزار بار پرو کردن سه تا شلوار و دو تا پیرهن برداشت و دخترکش شد...
همجنان هم مهربون بود.برام شیرینی خرید و برگشتیم...
نصفه شب تو خواب فریاد زدم و بیدارم کرد.داشتم خواب میدیدم از دستم خیلی عصبانیه و میخواد کتکم بزنه.تو خواب هم کار بدی نکرده بودم فقط زبون درازی کرده بودم و هرچند قلبا از حرف زدنه پشیمون نبودم اما هی داد میزدم منو نزن :/
جمعه روز خوبی شد.
میومد مینشست کنارم و دست به موهام میکشید،دست دور گردنم مینداخت... یه جا هم گفت با اینکه خیلی سرتقی دوستت دارم...
دیگه جوجه هم بعد یه خواب ظهر حسااابی سرحال شده بود.یه مقدار سوپ هم خورد... دیگه نشست کنار باباش و بازی کرد منم یه عالم ظرف شستم و نهار پختم و بساط سالاد شیرازی به راه کردم و از خستگی مردم...
دیگه هم هفته ی بد شبکاری رسید...
‌امروز دیگه به ضرب ماست دو بار تا خرخره به جوجه غذا دادم.واقعا خوابش و تا صبح چسبیدنش داره دیوونم میکنه.حتی وقتی سیر سیر میخوابه باز نیم ساعت یا حداکثر یه ساعت یه بار بیدار میشه و گریه میکنه.این ببداری ها انرژی روزمم ازم میگیره.
دو روزه بساط صبحانه میچینم و بهش نون و پنیر میدم.
دندونای نیش پایینش دارن درمیان.
خونه باز شلوغ شده.ظهر پام رفت رو زنگوله ی اسباب بازیش و نفسم بند اومد.چند لایه از پوست کف پام کنده شد و خیلی درد میکنه هنوز.نشسته بودم زمین و ناله میکردم و در شرف گریه بودم دیدم جوجه داره برای پیچیدنای من غش میکنه از خنده...
امروز هم رفتیم بیرون.
یه کیف مشکی چرم مصنوعی خریدم و دو تا رو انداز برای فرش هام.دیگه جوجه کثیف کاریاش خیلی زیاد شده.زرده تخم مرغ و برنج و سیب زمینی و پرتقال و هر چی دم دستش بیاد به فرش میماله.
ان شاالله بعد عید میشورمشون و روشون این پارچه ها رو میندازم.
بعدشم رفتیم من کتاب ربه کا رو خریدم...
فعلا که همش میخرم.فرصت خوندن ندارم که...
بعدشم رفتیم کافه و سوخت گیری کردیم و برگشتیم..
واقعا امید داشتم جوجه امشب خوب بخوابه.
اما الان که ساعت دو شده از ساعت ده هزاااار بار نشسته گریه کرده و شیر خورده. واقعا له لهم....
بیرونم که میریم یه ذره بغل باباش باشه هی گریه میکنه تا بیاد بغل من.
خوب خدا رو شکر که آغوش من براش امنیت و پناهه اما .... آغوش بابا هم خار نداره که.یه ذره هم بغل اون بمون :/
‌همینا دیگه.اینم از این چند روز....
وای عید داره میاد.. خیلی نزدیکه^_^
۱۸ نظر

بیست روز

سلام سلام سلام.

من با پست جدید اومدم.
خوب بریم سراغ سه شنبه...
شب قبلش دیگه مثل هر شب که جوجه رو خواب میکردم و میرفتم ور دل همسر مینشستم نرفتم و تصمیم گرفتم استراحت کنم.خدا رو شکر خوب خوابیدم و صبحش ساعت نه بیدار شدیم.
قرار مهمونی داشتیم با زهره  نفیسه و دیگه نمیشد بخوابم.پاشدم لباس حدید جینگول انتخاب کردم و اول تیپمو درست کردم.بعدم رفتم سراغ جعبه ی طلا و نقره و استیل و خلاصه هر چی جینگیلی جات دارم...
بعدم یه آرایش و نگاه تو آینه و قربون دست و پای بلوری خودم رفتن و زنگ زدن به زهره.که بگم من آماده ام.
ساعت یازده خونه ی نفیسه بودیم و از همون اول کلا یادم رفت چقدر چند روز بدی گذروندم.خوب خیلی خوش میگذره باهاشون...
نهارمونو زود خوردیم که من به کلاسم برسم.
ساعت یک رفتم دانشگاه و چقدر اونجا خوب بود.درسم نگارش پیشرفته است و خیلی شیرین و جداب.هر جلسه رایتینگ داریم و تحلیل رایتینگ ها.منم که میمیرم برای این کارا و برای جلسه بعدی داوطلب شدم که رایتینگم تحلیل بشه...
بعدم یکی از پسرا کیک پخته بود... کیک هااااا... خامه کشی و تزیین شده و اصلا یه وضعی.یکی از دخترا هم چای مهمونمون کرد و خلاصه حسابی کلاس خوبی شد.
شنگول و منگول برگشتم خونه ی نفیسه و تو راه هم یه دسته گل برای خونه خودم خریدم.البته بسی پشیمون شدم چون بدجوری کردن تو پاچم و کلی گرون دادن.تازه گلای قبلی هنوز زنده و قشنگ بودن و بیخودی جو گیر شدم...
عصرش هم به نشستن کنار زهره و مردن برای اون تکون تکونای بچه ی تو دلش و دیدن عکسهای جوونی من و همسرم و دیوونه بازی و خاطره تعریف کردن و چیز میز خوردن گدشت.... جوجه هم که رو ابرا بود... 
ساعت هفت شب بود که برگشتیم و همسر رفته بود عینکشو تحویل بگیره...
وقتی برگشت یه کم با جوجه بازی کرد و بعدم اومد پیش من.بوسه زد رو پیشونیم و گفت نمیدونی چقدر ازت ممنونم که جوجه رو به دنیا آوردی... 
و برامون ماکارونی پخت و خلاصه مهربان شده بعد این یکی دو روز بی تفاوتی من.... 
منم خیلی بهترم.نه چون همسر به دلم رفتار میکنه.نه.بخاطر اینکه باز فهمیدم بی خیالی و کنار گذاشتن دنبال عشق دویدن چقدر خوبه.عشق اونه که خودش بیاد.پیدات کنه.شادت کنه....  
در عوض امروز تا شب افتضاح گذشت.خیلی دیر از رخت خواب جدا شدیم.جوجه همچنان هیچی نمیخوره.صبح در حد یک پنجم یه موز رو خورد.ظهر همسر زنگ زد گفت بعد شرکت میرن با دوستاش بیرون.
بیرون میریم اصولا یعنی میریم قلیون بکشیم و از قضا این روزها مرتب میرن... حساسم یه کم به این جریان.همش توهم اینو دارم اخر معتاد میشه.یا نکنه هست من نمیفهمم :/
‌دیشب که اومده بود آشپزخونه میگفت چند روز آینده کمک هم کنیم خونه تکونی کنیم تا جایی که میشه.
اما فقط گفت!!!‌
امروز گفت یه ساعت میخوابم بیدار میشم.قرار بود بریم خریدای عیدشو بکنه.ساعت هفت و نیم شب تازه زدیم بیرون.یعنی از ساعت پنج انقدر بیدارش کردم و دوباره خوابید که آخرین بار گفتم یه بار دیگه چشمتو ببندی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...
بعد چپ چپ و غضب آلود نگاهم کرد منم فورا زدم به شوخی که مثلا این حرفمم شوخی بود خخخخ
والا شوهر من لحظه بیدار کردنش باید ازش ترسید.اگه اون لحظه عصبی شه تر و خشکو با هم میسوزونه...
خلاصه رفتیم بیرون دیگه.
یعنی اینهمه قرار بود خرید کنه و فلان؛‌انقدر در برابر انتخاب کردن مقاومت کرد که من یه کیف و کفش چرم برداشتم :/‌ البته نه برای عیدم.چون زرشکی ان و به تیپم نمیان....
بعد اون رفتیم یه گلدون گل خرفه خریدیم.بعدش ساعت ده و نیم شده بود که جوجه هم کیفش کوک بود و همسر گفت بریم رستوران؟‌ منم گفتم بریم.
گفت چقدر پوست کلفت تر از منی پولامون تموم شد!‌ دیگه خلاصه شاممونم خوردیم.من نگاه مردم رو میبینم که چطور به چشم دو عدد سرخوش خجسته با بچه کوچک میرن کافه یا رستوران.اخه اینجوریه که نمیتونیم همزمان بخوریم.باید نوبتی جوجه رو نگه داریم.
لبته امشب جوجه اولین غذای رستورانیشو خورد و خیلی بهتر از قبلا بود.سیب زمینی تنوری خورد.کاملا سالم و بدون چاشنی...
خلاصه که خوش گذشت خیلی.
فردا هم باز باید بریم بیرون.دیگه واقعا همسر خریدشو انجام بده.منم یه مغازه مد نظرمه که کیف مشکی عیدمو ازش بگیرم.اگه نداشت از همون فروشگاه امشبی یه کیف مشکی چرم برمیدارم.البته خیلی کیفاش ساده بودن.
راستی بچه ها میشه دو سه نفر از وبلاگ دارهای خانم بیان کمکم رمز و کاربری وبلاگو بدم با هم کل پستای اینجا رو رمز دار کنیم؟؟‌ هر کی میتونست کمکم کنه لطفا اعلام امادگی کنه.پیشاپیش ممنونم.
آخر هفته ی خوبی داشته باشید...

۳۱ نظر

بیست و یک!!

سلام دوستان

با خوندن کامنتای پست قبل به نظرم رسید تو این پست پیشنهاد بدم هممون دسته جمعی شوهرامونو بندازیم تو بشکه اسید....  والا.
بی وفاهای بی حوصله ی کچل^_^
‌اون روز بعد نوشتنم کلا روز بی رمقی داشتم.برای چهارمین روز متوالی بود که پسرم هیچ غذایی قبول نمیکرد.نمیدونمم چرا.تو هال بازار شام شده بود.و همه چیز دست به دست داده بودن و کمر به رد دادن من بسته بودن.
همسر که اومد خوابید.تا ساعت شش به زور بیدار شد.آخه گفته بود میریم پارچه روکش مبل ببینیم چندتا جا.اما وقتی بیدار شد گفت بیرون نمیریم.این زیاد خونه بودن هم حال بد منو داشت بدتر میکرد.دلم میخواد تو این هفته ها هر روز بیخود و بی جهت بیرون باشم.
بعد دیدم داره با دوستش تلفنی حرف میزنه و حرف از بیرون رفتنه.
باز تو دلم کلی ناراحت شدم که بیرون رفتن با منی که برام فقط بیرون رفتن مهمه نه خرجی میتراشم نه ادیت میکنم رو براش انگار عذاب عظماست اما با دوستاش....
حسابی گرفته بودم و یه کنجی تو حال خودم بودم که هی پرسید چرا زانوی غم بغل کردی.چرا ناراحتی و توضحی ندادم.
بعد یهو گفت بپوش با هم بریم بیرون.
منم پوشیدم و بی سر و صدا راهی شدم.وقت تعارف کردن نبود.واقعا احتیاج دارم خونه نباشم همش..
رفتیم وسط دست فروشا نگاه کردیم حال و هوای عیدو و من کیف کردم کلی.
پیاده روی کردیم و یه معازه هم رفتیم همسر شلوار ببینه.یک ساعت و نیم چرخیدیم و اخرم در حالی که جوجه تو بغل من خوابیده بود برگشتیم.ساعت نه و نیم بود.بعدش همسر زد بیرون.اینجوری دیگه جای گلایه ای هم نموند.
برای شام آبگوشت درست کرده بودم که بینظیر شده بود.
خدا رو شکر جوجه بیهوش بود.من شاممو خوردم و تند تند هال رو پاکسازی کردم.همچین که کارم تموم شد صدای گریه ی جوجه هم بلند شد و من بدو رفتم با شیر خوابوندمش باز.
بعدم که همسر اومد براش غذا گذاشتم و باز جوجه بیدار شد.باز شیرش دادم.
چند روزه دست و پاهام ضعف میکنن و یهو رعشه میگیرن.تصمیم گرفتم یه کم بیشتر به تغذیه ام برسم.
یه شیشه برای خودم مخلوط کشمش و انجیر خشک و بادوم و گردو و توت درست کردم که هر روز بخورم.
با یه وعده بخور و نمیر غذا خوردن بدنم داره کم میاره واقعا... 
دیگه بعد اینها هم خوابیدم.
بی خوابم این شبا البته بیخودی دراز میکشم و پهلو به پهلو میشم.اما عملا تا نصفه شب بیدارم...
امروز صبح ساعت پنج صبح بخاطر شرکت رفتن همسر بیدار شدم.و کلی حرص خوردم تو رخت خواب انقددددر که همسر سرصدا کرد و رفت...
بعدش دیگه حس سحرخیزی داشتم و تا ساعت هفت صبح نخوابیدم.گردگیری کردم و برنامه نوشتم و لباسای گل پسرمو انداختم لباسشویی و مشغول بودم تا جوجه زد زیر گریه.گفتم بیدار میشه و سرحاله اما خوب چشماشو باز نمیکرد و فقط شیر میخواست..
اینجوری شد که برگشتم به رخت خواب و کم کم حدود هشت چشمامو بستم.ده با جوجه بیدار شدیم و بازی کردیم.خیلی زیاد بازی کردیم.تنبلیم میومد پاشم برم پوشک بیارم.یهو دیدم لباسم خیسه.بله جیش آقا پسر بود که از پوشک بیرون زده بود...
دیگه تا ظهر به کارای برنامه ام رسیدم تا همسر برگشت.منم از بازگشتش استفاده کردم و پریدم حمام.بعدم جوجه رو حمام کردم.بعدم همسر رفت بیرون.. رفت چشم پزشکی.
حدود ساعت نه بود که زهره اومد دنبال جوجه و برد پیش مادرشوهرش اینا.منم نشستم بادوم شکستم.
وای آشپزخونه افتضاحه.کلی ظرف تو سینک بود.گفتم بشورم که همسر زنگ زد و گفت بیا فلان جا عینکی شدم.بیا نظر بده چه عینکی بردارم.
بدو رفتم.
عینکشو سفارش داد و یه کمی قدم زدیم.
بعد از نه ماه و نیم این شد اولین بیرون رفتن دوتایی...
چیزبرگر خریدیم و برگشتیم.
زهره با جوجه جلو در خونه بود.پسرم تا منو دید زد زیر گریه.با یه حالی بغلش کردم که خدا میدونه فقط...
دیگه نمیذارم اینجوری ازم دور شه.
فردا دور همی خونه ی نفیسه هستیم.البته یه تیر و دو نشونه چون من یک تا سه کلاس دارم و میرم دانشگاه.
حالم خنثی است.نه شنگولم نه بدم.
بی خیالم... و قشنگ میفهمم با همین دو روز زدن به بی خیالی و فاصله گرفتن شوهرم یه مقدار حواسش بیشتر به دلمه مثلا برای همین فرت و فرت بیرون میبردم...
جوجه خوابه و طبق معمول دعا میکنم امشب سنگین و عمیق بخوابه... 
امیدوارم فردا روز قشنگی بشه.برای هممون...

۱۱ نظر

شمارش معکوس.شماره ی بیست و سه

سلام قشنگ جان ها

چقدر دلم میخواست لپ تاپ فقیدم زنده بود و الان اونجوری پست میذاشتم که بهم بچسبه قشنگ...

چند وقتیه دارم با یه حال گندی مبارزه میکنم.فکر کنم از همون روز برگشتنم.ذهنم تمام درگیر بحث خونه ی مادرشوهره.تو سرم یه عالم فکره.برم نرم.اگه رفتم چجوری رفتار کنم.اگه زیاد موندیم چکار کنم.بعد میبینم چقدر دارم به ابعاد منفیش فکر میکنم.

البته خداییش هم بعد مثبتش برای من فقط دیدن دوست های خوب شوهرم با خانماشونه.خوب این خودش خیلی خوبه.وگرنه هیچ چیز اون خونه برای من دلچسب نیست.

این روزها گاهی اگه کسی ببینه از همسر راضی نیستم هیچ حقی بهم نمیده.کلا مردم فکر میکنن من خیلی زیاده خواه و رو دارم انگار...  خواهر خودم هزار بار بهم اینو گفته.

مساله اینه که من متوجه خوبی های همسر هستم اما زندگی ایده آل برای من جاییه که الان دستم بهش نمیرسه.

کل زندگیم شده وعده هاش.

بذار من برم با فلانی شریک شم فلان کارو کنم،‌زندگیمون فلان و بهمان میشه.شاد میشیم

بذار من از اون کار بیرون بیام وقتم آزاد بشه بیشتر تو خونه باشم زندگیمون این جور و اون جور میشه و شاد میشیم

بذار باشگاه برم حال و احوالم فلان میشه و شاد میشیم

بذار ماشین بخریم...

بذار بریم فلان مسافرت..

بذار فلان پول دستمون بیاد...

اما دیگه چوپان دروغگو شده برای من.چون من میبینم چقدر هیچ چیز خوب پیش نمیره.

دیگه حالم از اینکه خوب باشم تا زندگی خوب باشه به هم میخوره.

خوب تکلیف من وقتی کم میارم چیه؟‌

احساس تنهایی میکنم این روزها.کم حرف میزنیم.خیلی کم...

خنده تو خونمون هست و همش بخاطر جوجه است.شاید این روزها تنها نقطه ی مشترک بین ما عشقی باشه که به جوجه میورزیم.

چند وقته میگم ابگرمکن رو بگو بیان درست کنن.داریم تو آپارتمان  با امکانات این روزگار و قرن زندگی میکنیم اما حمام رفتن هامون مثل کپر نشین هاست.

بذار ببینم چی میشه...

زنگ بزن بیان فیلتر تصفیه آب رو عوض کنن.

باشه بعد ببینم چی میشه.

خونه احتیاج به خونه تکونی داره.کارگر پیدا نمیشه.همه میگن وقتمون پره.باید از دی ماه رزرو میکردید.کمک میکنی هر روز یه مقدار تمیز کنیم؟ ‌

حالا بذار ببینم چی میشه..

دیروز آرایشگاه رفتنی گفتم عصر بریم پارچه ی روکش مبلمونو انتخاب کنیم.گفت حالا ببینم چی میشه

منم دیگه خل شدم.گفتم چی میخواد بشه؟ ‌چی قراره بشه واقعا جز اینکه تو هر روز میای دراز به دراز پای تلویزیون و گوشی و همه چیزو میذاری ببینی چی میشه بعد؟؟‌ و رفتم.

وقتی برگشتم داشتم پول برمیداشتم تنها برم.بحث کردیم حسابی.میگه تو هرکار میخوای میکنی.بله شما رییسی و فلان... 

رفتیم.چه رفتنی.عجیبه برام این قیافه گرفتناش...

بق کرده و عصبی.

اونجا دست رو هر پارچه ای گذاشتیم گفت نه.حالا بریم باز میایم.

مثل دیوونه های درمونده که کاری ازشون برنمیاد اومدم بیرون.خانمه گفت یه نوبت قبل عید بیشتر ندارم.زود تصمیم بگیرید.

رفتیم دم شهر کتاب.کلی وایسادیم جلو ویترین.داشت خودشو آروم میکرد انگار.

بعد قدم زدیم.روز عشق بود مثلا.سپندارمذگان!‌

جلو ویترین یه مغازه وایساد و گفت بیا برات یه چیزی بخرم.

خوددار شدم.دیر به دیر عصبی میشم.یا دیر به دیر بروز میدم.سعی میکنم بهترین راهو انتخاب کنم.عجله نکنم.با خودم اون لحظه سریع گفتم میخواد چیزی بخره خوب بخره.اگه این آرومش میکنه بهش حس خوبی میده بذار انجام بده.رفتم داخل و یه چیزی برداشتم.یه ست تی شرت شلوار با یه آینه جیبی.

بیرون که اومدیم پیچیدیم سمت یه کافه.نوبتی بچه رو نگه داشتیم و سفارشامونو خوردیم و بهتر شدیم.کمی حرف زدیم.

همه مشکلات همین حرفاییه که به موقعش نمیگه.

تازه گفت پارچه ها رو نپسندیدم و میخوام خودمون پارچه از جای دیگه بخریم.گفتم باشه

رفتیم برای خونه گل خریدیم وباز قدم زدیم.میگه من دوستت دارم اما رو مغزم داری راه میری.میگم چی.بهت نگم خونمونو کثافت برداشته تمیزی میخواد؟ ‌نگم آب گرم نداریم.نگم چی لازمه انجام بشه و بذارم همه چیز همین جور باشه؟ ‌چیزی نگفت. برگشتیم خونه.شام و خواب... دیگه حتی از زبونش شنیدن اینکه تو عزیزترین کس زندگیمی خاطر هیچکس اندازه ی تو عزیز نیست دم خواب‌،‌بیشتر شبیه بلوف میمونه و قلب منو نمیلرزونه.

حال بدی ام.میخوام بهش اهمیت ندم.میخوام حرف نزنم.میخوام سرم به خودم گرم شه.

اما دوستش دارم.یه لحظه که وسط همه ی این بدی ها بغلم میکنه یه لحظه همه چیزو میخوام فراموش کنم.اما چه کنم که حال خوبم اندازه ی همون بغل گرم کم عمره...

دیگه اهمیت نمیدم به جریان خونه تکونی.ببینم چی میخواد بشه.

به نظرم اصلا بذارمش برای بعد عید.

امروز به روکش مبلیه زنگ زدم.گفت وقتم پر شده.تو فکرم نوبت شستشوی مبل رو هم کنسل کنم و یه باره همه رو بذارم بعد عید...

+‌وقتی من با اینهمه انرژی و عشق درونیم گلایه ها و غر زدنام تموم نمیشه یعنی خیلی حس خفگی دارم...

+‌مگر یک ‌آدم چقدر میتواند مهربان باشد و تو هی سیلی بزنی به احساسش؟؟

۱۶ نظر

سفرنامه نوشت

بچه ها جونم سلام.

امیدوارم حال و هوای دلاتون خوب باشه.

من یه ذره گرفته ام و دلیلشم درست نمیدونم...

خوب گفته بودم بعد سفر یه پست درموردش میذارم اما چیز زیادی هم واقعا ندارم .

بعد از جوجه دار شدنم هربار شمال میرم دل کندن و برگشتن واقعا سخت شده...

من خودم نعمت پدربزرگ و مادربزرگ نداشتم.خاله و عمه و عمو و اینا هم... خوب ما واقعا فک و فامیل یخی داریم و خیلی تک و توک باهاشون رفت و آمد کردیم.بخاطر همین همه ی بچگی من و خاطراتش تو محدوده ی خانواده ی خودم بوده که خدا رو شکر کم جمعیت هم نیستیم ^_^‌

بخاطر همین الان که نوه های خانوادمون رو میبینم با اینهمه خاله ی مهربون،‌پدربزرگ و مادربزرگ چه حالی میکنن خیلی احساساتی میشم.دوست دارم بچم هم از این نعمت بی نصیب نباشه و خوب این دوری لعنتی خیلی مجال نمیده.

خوب هفته ی اول سفر عالی بود.

تو ارتفاعات حسابی برف اومده بود.و همسر هم کل یه هفته رو پیشمون بود.دو بار رفتیم کوه و ‌آبشار برای برف بازی... و کلی فیلم و عکس از اون روزا ثبت کردیم..

خونه ی مامان اینا چون قدیمی و بزرگه خیلی گرم کردنش سخته.هر چی بخاری رو زیاد کنی باز سرده.برای همین شبا میرفتیم خونه ی ‌آبجیا و صبحا برمیگشتیم که البته مامان زیادم خوشش نمیومد.میگفت انگار اصلا اینجا نیستید.ولی خوب من بخاطر جوجه میرفتم.فقط فکر کنم نهایتا پنج شش شب خونه بابا خوابیدم.کلا اونجا خوابیدن رو دوست ندارم.خونه باید برای مهمان اتاق داشته باشه.اما مامان اینا یه اتاق رو کردن انباری.توشو قفسه زدن و یه عاااااااالمه از قدیم و جدید توش ظرف چیدن.چرخ خیاطی و لباس و یه یخچالم چپوندن توش.. یه اتاق خواب بزرگم مال داداشمه که با خون و خونریزی اجازه میده تمیزش کنن.و اصلا حاضر نیست جای اتاقش با اون انباری عوض بشه.یه اتاقم که مال مامان و باباست و تخت و وسایل اونا توشه.خوب ما باید بخوابیم وسط هال.و خیلی سخته دیگه.مثلا بچه ‌آدم میخواد ساعت ده بخوابه.بابام تازه داره اخبار گیلکی میبینه:/‌ بعد تا بره بخوابه من انقدر حرص میخورم که خدا میدونه.چون یه عادتایی داره من نمیفهمم.تلویزیونو خاموش میکنه باید بره ‌آشپزخونه رو چک کنه.ظرفی اگه جاش مناسب نیست بذاره سر جاش و تق و تق کنه.بعد یه بار بره بیرون و در پارکینگ قفل کنه.بعد بیاد در خونه قفل کنه.بعد یادش میاد برق بالکن روشنه.قفل باز میکنه میره برق خاموش کنه و برمیگرده و باز صدای قفل کردن.بعد در راهرو.در دستشویی...

بعد ساعتو درمیاره میذاره رو میز تلویزیون و باز تق... ادم نمیتونه همش بگه یواش که..

کلا سندروم قفل کردن داره.در انباری رو هم قفل میکنه.توش یه گاوصندوقه :/‌

بعد نصفه شب خوب داداش و مامان و بابا هر کدوم یه بار میرن دستشویی که یعنی در دستشویی و راهرو دوازده بار باید باز و بسته بشه.بعدم تا چشم ‌آدم گرم میشه نوبت نماز صبح میرسه.پروسه ی وضو گرفتن تو دستشویی مساوی با هشت بار باز و بسته شدن در دستشویی و راهرو هست و از همه بدتر اینکه جای سجاده ی بابا تو انباریه... قفلو باز میکنه سجاده رو برمیداره درو میبنده نمازشو بالاسرمون میخونه و بعدم سجاده رو اگه ب نگردونه تو انباری خدا قهرش میاد... الان خودم خندم گرفته اصلا...

بعدم از شش صبح بابا بیدار میشه.کتش تو انباری اویزونه.میپوشه میره نون میخره.دیگه غذای مرغا رو اماده میکنه و از هفت الی هشت صبحم مامان بیدار میشه و صدای قابلمه هاش تو اشپزخونه زنگ بیداری رو رسما میزنن...

برای همین خواب خونه ی بابا حرامه...

من که خودم جهنم اما جوجه با تمام این صداها بیدار میشد و خوب پروسه ی قطع شیر شب اینجوری فرت شد.. و الان باز اویزون طور میخوابه...

‌بعد از برگشتن همسر من و جوجه دو هفته دیگه هم موندیم.و روزای اخر همه دپرس بودن.هی میگفتن عید میاید دیگه؟؟‌ ما چجوری دوری این کوچولو رو تحمل کنیم؟‌ برامون تند تند عکس بفرستااا

بعد از من جوجه رسما مثل جوجه ها دنبال بابام میرفت.. عاشقش بود.. بابا هم دستش درد نکنه خیلی برام نگهش داشت.

با اینکه شده بودم پنجاه و دو کیلو اما پنجاه و چهار کیلویی برگشتم...

فعلا هم بیخیال ورزش شدم.دوست دارم مانکن شما اما حال ندارم... یکمی تشویقم کنید بهم انگیزه بدید خوب...

تو راه برگشت هم جوجه دو ساعت و نیم خوابید و باقیشو واقعا عالی تحمل کرد.خدا رو شکر مثل قبل تو ماشین گریه نمیکنه... وگرنه من تو هر سفر باید دمار از روزگارم درمیومد.

بچه ها یادتونه قبل سفر گفتم همسر پیله کرده بریم شمال و من میترسم اصرارش برای این باشه که عید ببرتم خونه مامانش؟؟‌

باورتون بشه یا نه یه ساعت از برگشتنم نگدشته بود.با هم تو ‌آشپزخونه بودیم و وسیله جا به جا میکردیم.گفت خوب عید چی کار کنیم؟‌ گفتم خوب بریم شمال دیگه.گفت ‌آخه هم بریم خونه مامان من هم مامان تو سخت نمیشه؟؟؟؟‌

به عصبانیتم غلبه کردم و گفتم من خونه ی مامانت نمیام.

چرا؟

‌چون ‌آماده نیستم.

خوب منم نگفتم که فردا.تا عید کلی وقت داری اماده شی..

و من دیگه حرفی نزدم..

نمیخوام لجبازی کنم و بخاطر اونا بحث راه بندازم.نمیخوام مثل دختر بچه ها فقط پی به کرسی نشوندن حرفم باشم.برلی همین سکوت کردم.میخواستم پخته و عاقلانه تصمیم بگیرم.همه چیز رو بسنجم.

خوب هرجور فکر میکنم دلم نمیخواد ببینمشون.من اینهمه ماهه از محرم بهشون زنگ نزدم و حتما میدونن دلخورم اما قشنگ براشون اهمیت نداره.جرا ؟‌ چون مثل قبل ارتباطشون با شوهرم رو دارن.مسایلی که با من پیش اومده نادیده گرفته شده و خوب جی براشون از این بهتر؟‌ نه من نمیخوام اینجوری باشه و دلم میخواد همسرم حمایتم کنه.اما دنبال راه درستم...  دنبال کلمات و گفتمان درست... تلاشم اینه دعوا راه نندازم... حالا تا عید ببینیم چطور میشه...

من که هنوز هیچ کار خونه تکونی طور نکردم..  فقط داخل کابینتها رو خودم تمیز و بازچینی میکنم.امسال میخوام دختر خوبی باشم و یه خانمی رو بیارم برام کارا رو انجام بده.دیروزم برای دو هفته دیگه وقت گرفتم مبل شور بیاد خونه.کلی مبلام کثیفن.اگه پولش خیلی زیاد نشه هم یا روکش باید بدوزم برای مبل.از این روکش جینگیلا که انگار خود مبلن.البته چهارصد مونصد میشه باید جورش کنم و انجام بدم.حالا یا قبل عید یا بعدش... این لپ تاپ خریدنه اگه نبود امسال خیلی بهتر میشد...

خونه رو همسر مثل دسته ی گل تحویلم داد اما من همون شب اول ترتیب اون نظم رو دادم.چمدون که باز کردم یه عالمه خرید و لباس ریختم رو تخت.و هال هم پر از ملاستیک خریدا شده بود.دیروز هال رو مرتب و جارو و گردگیری کردم.فردا دوستای کلاس زبانم میان میشم.اسماشون نفیسه و زهره است.زهره بارداره.. تو این مدت همش میخواستم اسم مستعار براشون پیدا کنم اما نشد دیگه...

امروز آشپزخونه رو جارو مارو میکنم.

لیست کارهای امروزمو سبک نوشتم...

نمیدونید کار کردن وقتی جوجه همش بغلمه یا مثل کوالا به پام چسبیده چقدر خسته کننده است...

حتما تا آخر هفته تمام وبهای نخونده رو میخونم.خصوصا دوستای غیر بیانی که یه مدته خیلی بهشون بی توجهی کردم و هی سر نزدم...

چه خوب شد پست گذاشتم.الان بهتر شد احوالاتم.

روز خوبی داشته باشید...


۲۳ نظر

غلغله نوشت...

سلام سلام...

وای تو سرم سگ میزنه گربه میرقصه... انقدر که نامرتبه.انقدر که یه عالمه فکر توش وول میخوره...

تجربه بهم ثابت کرده از همین وقت سال که هرسال میگم بلاگر در کمال آرامش کاراتو بکن و کو تا عید و فرصت هست هنوز،چشم که هم میذارم یهو میبینم شب عیده و من باید بدو بدو برم سبزه بخرم و دم تحویل سال هنوز سفره ام تکمیل نیست و هفته ی آخره و هنوز خریدای لباسیم مونده و هزار تا کار دیگه...

بخاطر همین امسال دارم زودتر به عید فکر میکنم..

یه غمم سفره هفت سینه.اصلا نمیدونم تو چه ظرفی بچینم.

یه غمم موهامه.. میخوام تو اسفند رنگ کنمشون.هنوز صد در صد نگرفتم تصمیممو اما دلم میخواد شرابی کنم.از اون شرابی دلبرا...

یه غمم خونه تکونیه.امسال یه مقدار کار هست.آشپزخونه تمیزی اساسی میخواد و بالکن.میخوام والان های پرده رو که آبی هستن دوباره نصب کنم که خونه تغییر کنه...

دلم میخواد یه شلف دیواری برای گلدونها سفارش بدم که اینو هنوز فقط دارم بهش فکر میکنم... 

جووونم عید با جوجه :)

آخ دلم برای همسر یه ذره شده و پیام عشقی مشقی که میده دلم واقعا هوایی میشه...

جوجمون دست میزنه،بشکن میزنه مثلا،دنبالم میاد و مَ مَ میگه.ننیدونم منظورش مامانه؟؟ ^_^ ووویی

لثه ی بالاش سفید شده.بنظرم دندونها در شرف درومدن باشن.

خاله ی فرنگیش باز براش لباس خریده و منتظرم دوستش که داره میاد برامون بیاره...

خاله بزرگه اش اینجا بهش یه تاب هدیه داده که برگردم باید تو خونه نصبش کنم...

به مناسبت دندونشم مامانم اینا یه کم پول بهش دادن...  همچنان پولاشو تو حساب خودم میریزم و جدا نکردم.هنوزم تصمیم نگرفتم چکار کنم... اما میخوام از بانک درش بیارم.اوضاع مملکت وحشتناکه.هیچ بعید نیست یهو بانک ملی هم اعلام ورشکستگی کنه:/ حال و حوصله ندارم فردا پلاکارد به دست جلو بانک اعتراض کنم :)

به زودی همسر برام لپ تاپ میخره و خیلی خوشحالم ^_^ اگه پوند هم انقدر قیمتش بالا نمیرفت گوشی هم عید میرسید دستم اما اینجوری افتضاح شده.اچ تی سی هم خراب شده.دیگه بهش امیدی ندارم.حتی نمیتونم بفروشمش.راحت بگم فقط مشکل باطری داشت وقتی دادم تعمیر اما نمایندگی محترم بعد از دو ماه رید تو گوشی و تحویلم دادش.الان هم مشکل باطری داره هم مشکلات جدید.تازه چهارصد تومنم پول تعمیرش شد.نمایندگیش گفت مشکل باطری به خاطر نوسانات برق بوده گارانتی بهش تعلق نمیگیره :/

باورتون نمیشه اما استارت نوشتن اولین پست نود و هفت رو چند وقته تو ذهنم زدم.مدام بهش فکر میکنم و مطمئنم سال جالبی قراره بسازم برای خودم ^_^

امروز هم رفته بودم کلاس رانندگی... نگم براتون که چقدر افتضاح بودم :/

عصر هم با آبجی ها رفتیم استخر.آخ چقدر خوب بود... ماساژ گرفتم و شنا کردم و حسرت خوردم که کنار خانوادم نیستم که مامان ماهی یه بار بچمو نگه داره من یه کم نفس بکشم... 

یه حالی ام... یه انرژی خوبی دارم.. هنینجوری بی دلیل :/ دلم میخواد عید شه ^_^

اگه خدا بخواد فردا شب آخرین شب خونه بابا خوابیدنه... پنجشنبه میریم انزلی.شب اونجا میمونیم و جمعه هم که پیش به سوی آشیونه^_^

لالا مینمایم دیگه...

۱۳ نظر

لنگر نوشت...

سلام.

واقعا قبل از بچه دار شدن به جز تابستون ها که بخاطر اومدن خواهرم حداقل بیست  روز همه خونه ی بابا هستیم،پیش نیومده بود به این درجه از کنگر خوردن و لنگر انداختن نائل بشم! دلم برای خونه ام و حالی که توش دارم و نور امیدی که توش جریان داره و دوش کم فشار حماممون و چراغ های بالای اوپن و گلدون هام و صدای اتومات شدن پکیج حتی تنگ شده... برای همسرم و بدرقه کردنش و منتظرش شدن و استقبالش و دستاش و باهاش بیرون رفتن و کوالا وار بهش چسبیدن دلتنگم...

اما حس برگشتن ندارم! فکر اینکه باید بشینم ده ساعت چمدون ببندم و وسط هاش هزار بار جوجه رو بدم بغل کسی که نیاد صاف وسط کارم و آخرم دو سه تا وسیله جا بذارم و کلی تو ماشین بشینم و هلک و هلک تااااا خونه برم رو مغزمه رسما :/

من که میخواستم با اتوبوس برگردم.اما باز شوهر آبجیم اجازه نداد.گفت من که دارم تا تهران میرم تو رو هم میبرم.بخاطر من باید سه چهار ساعت بیشتر رانندگی کنه.گناه داره اما دیگه نمیذارن با اتوبوس بیام دیگه.... 

حالا بهم گفته هم یکشنبه میره تهران هم جمعه ی آینده...  احتمالا جمعه برگردم...

سفر خوبی بود تا اینجا خدا رو شکر.

فقط تو پست قبلی نوشته بودم برم ورزش میکنم که نکردم... بذار همینجور بیریخت بمونم اصلا... حال ندارم خودمو تکون بدم فعلا...

همینا دیگه.پست بعدیمو هروقت برگردم خونه مینویسم حتما....

برم تا جوجه خوابه بیهوش شم...


۱۳ نظر

بهمن نوشت!

بچه ها سلام.

امیدوارم احوالاتتون خوب باشه.شنگول باشید.این دومین ماه زمستون مبارک باشه بر هممون.به خیر و خوشی و بی حادثه تموم شه الهی...

خوب از اون هفته ننوشتم.به قول دوستمون فقط موقع امتحانا تخم کفتر خورده بودم:)))

زندگی همینجوری در جریانه... 

پنجشنبه ای که گذشت خواهرم اینا رو دعوت کردم.

از آخرین باری که درموردشون نوشتم خیلی گذشته.تو این مدت خیلی مسایل ناراحت کننده دوباره پیش اومد.از نوشتنشون میگذرم.... دوباره رفت و آمد میکنیم.محدود تر از قبل.بیشتر من و خواهرم با هم...

جمعه دوباره یه حال شنگولی داشتم بیخود.دوست دارم آخر هفته ها زمان استراحت و آرامش باشه... رنگی باشه..شاد باشه... پر از آهنگ و خوراکی باشه.... 

از جمعه شروع کردیم با همسر فیلم دیدیم.

هفت ماهگی رو دیدیم.وارونگی رو دیدیم و برادرم خسرو....

دیشب هم من تنهایی نشستم فیلم داچِس رو دیدم.دوستش داشتم.چجوری یه زن میتونه انقدر قوی باشه؟ بر اساس واقعیت بود و من فکر کردم اگه جاش بودم حتما یه بلایی سرم میومد.حالا یا از فرط افسردگی یا خودکشی اینا... 

امشبم باز نشستم بلندی های بادگیر رو دیدم :)

خیلی کوچولو بودم وقتی کتابشو خوندم...

این روزا دارم برای اون دوستم که حامله است یه طرح شماره دوزی میکنم.یه نی نی با شورت صورتی شیشه شیرشو گرفته.صبر میکنم زایمان که کرد اسم و وزن و روز تولد جوجشم میزنم و بهش میدم ^_^

شاید اینو تموم کنم برای پسرم یه شال و کلاه ببافم... 

به چند نفر دیگه هم میخوام طرحای گوگولی شماره دوزی کنم و هدیه بدم.

دیگه امتحانی هم که ندارم و باید به دوستام آش دندونی بدم...

شاید سه شنبه این کارو کنم.شاید خودم کیک بپزم.یه ذره استیکر اولین دندون خریدماما دیشب آبجیم میگفت چه کاریه.کیک برای چی؟؟ استیکر چه مسخره بازیه.میگفت اینم به اندازه جشن بای بای دایپر مسخره است :/

نمیدونم چی بگم... میگم این که جشن و بریز بپاش نیست واقعا... گفتم بیخیال کیک که دوستم گفت نه کیک باشه.... به نظر شما اینم مثل اونه؟ همونقدر کار چیپیه؟؟ من اصلا کار ندارم با این که مده... خوب از قدیم درومدن اولین دندون رو با همون آش پختن گرامی میداشتن دیگه.ما هم چهار پنج‌نفریم دور هم یه کیکم مثلا بزنیم تنگش.. چی میشه :/

شاید شاید سه شنبه آش رو ردیف کنم.چون شاید شاید چهارشنبه با همسر بریم شمال...

و دیگه برگشتنم معلوم نیست که...

بچه های پیام نوری.انتخاب واحدا کی شروع میشه؟؟؟ 

امروز حقوقمونو ریختن.چه حقوق ریختنی.هر روز دارم نسبت به قبل نسبت به درامدمون دلسرد تر میشم.... تا این حد بخور و نمیری؟؟ دیگه داره از تحملم خارج میشه....

چند وقتیه ذهنمون درگیر مهاجرته... بریم پیش خواهرم...همسر اول خیلی راضی بودا... یهو چند روزه هی بحثو عوض میکنه.هی میگه حالا صبر کن.میگه حس میکنم از پس چالش به این بزرگی تو این سن برنمیام.کدوم سن آخه؟؟؟؟؟ امشب گفت یکی دو سال صبر کنیم... میدونم آخرشم نمیریم... گاهی آدما دوست دارن تو مشقت زندگی رو ادامه بدن اما قدم بزرگ برندارن.... چی بگم؟ مجبورش که نمیتونم کنم....

امروز رفتیم خرید خونه کردیم...  تو خیابون چرخ زدیم قبلش...  وای چقدر باد سرد میومد... جوجه ام مثل خودم تو سرما نوک دماغش قرمز میشه ^_^

لطفا دعا کنید شمال رفتنمون جور بشه.دلم سفر میخواد.شلوغی میخواد.

اگه برم از همونجا شروع میکنم ورزش کردن.تا قبل عید هیکلمو درست کنم.وزنم پایین اومده اما فرم هیکلم مثل قبل بارداریم نیست.میخوام دلبر شم دوباره^_^

دوستمم فکر نکنم دیگه بیاد پیاده روی... اولش گفت هر روز.روزی که اومد گفت یه روز درمیون.دیروز گفت سرده بچت سرما میخوره... غلط نکنم داره میپیچونه ^_^ البته جوجه منم دست و پامونو میبنده واقعا و فکر کنم شاید هرکسی حوصله نداشته باشه با یکی مثل من پیاده روی بیاد...

الهی من قربون جوجه بشم.هر روز بیشتر از دیروز بهم میچسبه... گاهی که واقعا خسته میشم شوهرم میگه دلت میااااد؟؟؟ میگم خوب من شب تا صبح که یه جور باهاش درگیرم.صبح تا شبم که هی میخواد بغلش کنم.خوب آدمم خسته میشم دیگه...

امروز داشتم غذا میخوردم اومد سمتم.باورتون نمیشه یهو مثل گربه شیرجه زد تو بشقابم.غذام کلا ریخت :/ وای انقدر باحال بود.. تند تند چنگ میزد دونه های برنجو برداره بخوره... غش کردیم از خنده...

قبلا یه تیکه نون بهش میدادیم یا یه استخون رون لخت میکردیم میدادیم دستش،راحت شده بودیم اما الان چند روزه دیگه رضایت نمیده.میاد وسط سفرمون.میخواد همه چیز بخوره... 

یه تیکه از قلبمه.میمیرم برررراش ^_^

الان که دوازدهِ شبه.تازه خوابیده.من برم تو آشپزخونه... یه ذره آب پرتقال بگیرم بریزم تو دلم....  مثل حامله ها شدم.همش دوست دارم بخورم... فکر کنم بدنم هی میخواد بهش رسیدگی کنم...  چقدر دلم انار میخوااااد... هرچند که امسال قحطی انار بود، منظورم قحطی انار ساوه است و بازار از انار شیراز پر شده بود اما یکی دوبار انار خریدیم.هنوز تو یخچالم هست اما خوب واقعا وقتش پیش نمیاد بشینم با حوصله بخورم.... اگه جا داشتم اولین چیزی که میخریدم ماشین ظرفشویی بود... اینجوری کلی تو وقتم صرفه جویی میشد... از وقتی بعد زایمان خودمو شناختم همش درحال ظرف شستنم :/

خوب من دیگه میرم.خدا نگهدارتون...



۹ نظر

امتحان نوشت...

سلام.

میبینم که نطقم باز شده و هی پست میذارم!
یه چیزی بگم شاخ دربیارید..‌
دیروز جوجه رو گذاشتم خونه ی آبجیم و رفتم که آخرین امتحانمو بدم.میان ترم اینو کامل گرفته بودم.یه مقدار دیر رسیدم و دم تابلو که ایستاده بودم شماره صندلیمو پیدا کنم چندین بار از اول تا آخر لیست رو نگاه کردم و اسمم رو نمیدیدم.
هی به خودم میگفتم ای بابا.هول نباش قشنگ بگرد.دقت کن.آخر سرم پیداش نکردم و رفتم به یکی از مراقب ها گفتم.گشتن تو لیست خودشون پیدام کنن که نکردن.گفتن شما این درسو برنداشتید :/ گفتم یعنی چی؟ پس بیخود کلاسشو چند بار رفتم و امتحانشو دادم؟ رفتم پیش کارشناس رشته ام و ایشونم گفت شما یا اصلا برنداشتی اینو،یا انتخاب کردی تایید نهایی نکردی،یا وسطای ترم حذف کردی یا یکی به پنلت دسترسی داشته حذفت کرده....
هیچی دیگه دممو گذاشتم رو کولم و برگشتم و بدین ترتیب پرونده ی امتحاناتم با دو تا هفده و یه هجده و نیم و یه نوزده و نیم و یه غیبت بسته شد...‌
رفتم آرایشگاه و موهامو که تو این یه ماه و نیم نامرتب شده بود باز کوتاه کردم...
بعدم رفتم جوجه رو پس گرفتم و برگشتیم خونه.
یه کم با همسر جیک جیک کردیم.
بهم گفت من یه کمی این روزا کلافه ام اما همیشه تو رو دوست دارم.دیگه خلاصه منم از خر شیطون پیاده شدم و به تنظیمات عشقولی کارخانه برگشتم.
عصرش واقعا رفتیم بیرون.خیلی بی پولیم.نمیدونم چرا سر ماه نمیشه.... خداکنه سال جدید حقوق شرکت یه رشد ملموسی بکنه.دو قدم راه میرفتیم هی می ایستاد میگفت آخه پول نداریم کجا بریم؟؟ ولی خوب باز از هیچی بهتر بود.والا دلم تنگ شده بود برای قدم زدن و شهرو گشتن... ویترین نگاه کردن و این چیزا.بابا این نفس کشیدن تو هوای خنک آزاد که دیگه پول نمیخواد‌‌‌...
بعدشم ساندویچ فلافل خریدیم و برگشتیم خونه...
وای دیشب جوجه چه جهنمی برامون درست کرد...
خدامیدونه چقدر گریه کرد... از ساعت سه بیدار شد تا پنج و نیم که شیرش دادم...
ساعت هشت و نیم هم با دوستم رفتیم پیاده روی.
رفتنی جوجه قشنگ لم داد تو کالسکه و خوش خلق هم بود اما برگشتنی دیگه نموند و مجبود شدیم بغل بگیریمش.
بعدم اومدیم و صبحانه زدیم و من دوستمو برای نهار هم نگه داشتم.
میرزا درست کردم و گپ و گفت کردیم و وقتی جوجه خوابید من شماره دوزی کردم و اون برای شوهرش شال گردن میبافت.فیلم سارا و آیدا رو دیدیم و خوشمون اومد... قراره دفعه ی بعد هم من رگ خواب رو بخرم و ببینیم...
دیگه ساعت چهار اینا بود که دوستم رفت و شوهرم برگشت خونه.
عصر خوبی بود.
حالش به نظرم بهتره.
یه کم دلبری کرد و زبون ریخت برام.
برنامه هامو رو کاغذ نوشته بودم که قسمت شستن سرویس بهداشتی رو خودش گفت بذار به عهده ی من....
شام قورمه سبزی درست کردم و ماست بادمجون هم درست کردم کنارش....
برنامه ی فردامم نوشتم و الان میخوام بخوابم و دعا کنم خدا امشب به جوجم یه خواب در حد بیهوشی بده که منم یه استراحت کنم.... خیلی خسته ام... اما پر از برنامه و فکرم برای فرداها....
نمره ی من به خودم برای امروز نُه از ده میباشه...
امیدوارم شما هم به خودتون نمره های خوب داده باشید...
شب خوش.
۱۲ نظر

روزِ نو نوشت...

جوجه رنگی ها سلام ^_^

اگر بدونید ما اون شبی که پست گذاشتم بالاخره چجوری خوابیدیم.... جوجه که بیدار شد وقتی دیدم هیچ جور نمیخوابه و قشنگ تو مود بازی هست پاشدم رفتم هال.انقدر اونجا بازی کرد که اگه مثل همون شب هر روز یه ساعت برای خودش مشغول میشد من به اغلب کارهام میرسیدم... منم یه ذره ازش فیلم گرفتم و براش ضعف کردم و این حرف ها.
همسر باید پنج صبح میرفت سر کار.هر چی خونه رو تاریک کردیم و برگشتیم اتاق هیچ فایده ای نداشت.چشماشو میبست جوجه میرفت میزد تو صورتش میخندید.ازش بالا میکشید... دیووونش کرد رسما.
اونم هی میگفت بلاگر اینو بخوابون.انگار بلاگر گهواره است:/ خوب نمیخوابید.چی کار میکردم.تا میگرفتمش از دستم فرار میکرد...
خلاصه ساعت از دو و نیم گذشته بود و ما بالاخره بیهوش شدیم...
یکشنبه من با جوجه ساعت یازده بیدار شدم.
من چون هم زندگی خوابالویی و دیر بیدار شدن رو چشیدم هم زندگی سر شب خوابیدن و هفت صبح بیدار شدن رو الان واقعا برای دوباره سحر خیز شدن له له میزنم... میخوام یه کاری کنم باز ساعت خواب پسر درست شه.وگرنه یه خانواده ی تنبلی میشیم اون سرش ناپیدا...
تو رخت خواب یه سری کامنتهاتونو خوندم...
بچه ها از ته قلبم شکرگزارم که هستید و روزای سخت کمکم میکنید....  یه ذره فکر کردم و واقعا دیدم من این روزها کلا جریانی که همسرم با افتتاح و بیرون اومدنش از رستوران گرفتارش شد رو فراموش کردم و اهمیتی بهش ندادم.در حالیکه طبق شناختم ازش اینکه یه مدت درگیر باشه کاملا واضحه... 
بد خلقی های جدیدشو میذارم پای همین جریان خلاصه.
خوب اگه منم بخوام هی هر روز آبغوره بگیرم و بهش بفهمونم چقدر ازش ناراضی ام دیگه از این زندگی چی میمونه؟ 
دیگه فکر کنان رفتم آشپزخونه.دیدم صدایی از جوجه نمیاد.اومدم دیدم در دستشویی باز بوده ایشونم قشنگ رفته نشسته رو سرامیکا.خدا بهم رحم کرد کاملا خشک بود... تازه لخظه ای که من رسیدم چهاردست و پا شده بود که بره سمت چاله... خلاصه خدا رحم کرد وگرنه الان قاطی پی پیا شده بود :/
خدا رو شکر از دیشبش سالاد ماکارونی داشتم وگرنه باز باید بی نهار میموندم... خلاصه نهارمو خوردم و ساعت یک و نیم جوجه رو خوابوندم تا دو و نیم.
همسر هم برگشت از شرکت.خوبه که با اینهمه بحثای ریز هر روز و اعصاب خردی ها باز وقتی میاد میاد سمتم و میبوستم.مگر اینکه دیگه بدجور دعوا کرده باشیم :/
منم مهربون بودم و سعی کردم عادی باشم.
روزمون معمولی گذشت.من برای شام آش رشته بار گذاشتم که جاتون خالی عالی شد‌.
بعدم ساعت پنج بهش گفتم بیا بزنیم بیرون.
نیومد گفت فردا میبرمت... البته من چشمم آب نمیخورد که واقعا فرداشم بریم اما با روی خوش قبول کردم.
دیگه بعدم با دوست کلاس زبانی به پیشنهاد اون قرار گذاشتیم هر روز بریم پیاده روی جهت تناسب اندام.
بهش گفتم یه هفته امتحانی بریم.اگه دیدم پسرم اذیت نمیشه کلا میام.اگه نه نمیام.قرارمون از فرداست.
دیشب بعد یه عالم آش رشته خوردن بعدش نعنا دم کردم و خوردیم بعدم انار خوردیم بعدم معجون درست کردم با شیر و بستنی و خرما و مغزیجات و پودر سنجد.
پودر سنجد رو برای تقویت خودم گرفتم اما تو غذاهای جوجه هم میریزم.گوش شیطون کر جوجه دوباره خوش غذا شده.چقدر خوبه اینجوری...
اما نمیدونم چرا شبا با وجود اینکه در طول روز زیاد نخوابیده یهو هایپر و بی خواب میشه... دیشبم یک و خرده ای بود که خوابید. کچل بین من و همسر خوابیده بود.منم شوتش کردم یه طرف و رفتم سر جای خودم ^_^ دوستش دارم.. خیلی دوستش دارم... همسر رو میگم.خدا کمکم کنه زندگی رو به سمت خوبی ببرم.خدا کنه همونی بشه که دلم میخواد..
فکر میکنم این وابستگی دوباره از دوران حاملگیم سر و کلش پیدا شده.وگرنه من که درست شده بودم و چقدر اون یه مدت که قوی و با صلابت بودم خوب بود.
بچه ها امروز امتحان آخرمو میدم.میان ترمشو کامل گرفتم اما الان نخونده میرم سر امتحان.فقط میدونم نمیفتم.دیگه هم برای خودم شرط معدل نمیذارم اصلا.همش تنبلی کردم نخوندم.نمیخوام خودمو هی سرزنش کنم اما خوب خیلی کار بدی کردم.این بهترینِ من نیست...
باید سعی کنم یه مقدار با هدف تر و داخل چارچوب تر زندگی کنم.از امروز استارت یه چیزایی رو که دیشب برای خودم نوشتم میزنم...  لطفا برام دعا کنید. من لیدر یه خانواده ام.وقتی من غمگینم هیچکس تو این خونه خوب نیست.باید درست کنم خودم رو....
من که هنوز تو رخت خوابم و جوجه جانم بهم چسبیده و خوابه.کم کم بیدارش میکنم و روزمونو شروع میکنیم.
امیدوارم شما هم روزتونو عالی پیش ببرید...
در پناه خدا باشید.
۱۴ نظر

روز نوشت....

دوستان سلام...

ادامه مطلب ۱۲ نظر

بی خواب نوشت...

چه ها سلام من دوباره اومدم.

پست قبلیمو خیلی هول هولکی نوشتم و بستم.الان باز برمیگردم همون روز.
اون روز با وجود اینکه فرداش امتحان داشتم و نخونده بودم صبحش با دوستم قرار گذاشته بودم بریم آرایشگاه.عصرشم خودش گفته بود میاد پیشم چون دلش برای جوجه تنگ شده.دیگه خلاصه من که از آرایشگاه برگشتم فورا یه مایه ماکارونی آماده کردم و آبکش کردن و دم گذاشتن خود ماکارونی رو به همسر سپردم و مشغول خوابوندن جوجه شدم.دوستمم ساعت چهار اومد.وای چقدر از هر دری حرف زدیم.چقدر خوشم میاد واقعا قلبا جوجمو دوست دارن.خدا کنه خودشونم که بچه دار شدن باز همینقدر پسرمو دوست بدارن ^_^ 
بعد رفتنش هم که خیلی طولی نکشید که فرفر اومد.واقعا در حد نیم ساعت.موقع رفتن میخواستم بگیرم بزنمش دیگه.بابا دلم تنگ شده.صد بار میگم برای شام اینا بیا.اینجوری دوست ندارم...
دیگه تا ساعت ده هم که ببرم جوجه رو بخوابونم با آبجیم چت میکردم.قراره برای عید جوجه لباس بفرسته و یه مقدارم لباس تابستونی... 
جوجه نهایتا ساعت یازده و نیم خوابید و من تا دوازده گوشی به دست تو اتاق مونده بودم اما بعدش همسر اومد دنبالم گفت میوه پوست گرفتم بیا بخوریم.اونجا بود که میخواستم یه صلوات محمدی بفرستم... آخه تو خونمون همیشه منم که میوه پوست میگیرم و آماده میارم.همسر این وظیفه ی خطیر رو تو مهمونی ها به عهده میگیره... ^_^ دیگه میوه زدیم و یه ذره گپ.اما من هیچ سرحال نبودم.یه کم تو خودم بودم.خوابم میومد اما بی خواب بودم.همسر دوست داره شبا که جوجه میخوابه به جبران این هشت ماه سخت که جوجه منو ازش جدا کرده بود برم شبا بشینم ور دلش.حتی اگه باهام حرف نزنه و مثلا سرش تو گوشی باشه.اما من باشم... دیگه این شبایی که جوجه شیر شب نمیخوره منم کنار همسر میشینم.خوراکی موراکی میخوریم.اینستا میچرخیم.اما خوب اون شب حال نداشتم.بیخودی موندم.دفتر رنگ کردنیمو آوردم و یه طرحو رنگ زدم تا ساعت سه و نیم شب :/
بعدم دیگه اومدیم بریم بخوابیم که همسر گرسنه بود و همونجور سرپا تو آشپزخونه دوتایی ماکارونی ظهر رو خوردیم.وقتی هم رفتیم تو اتاق جوجه بدخواب شده بود.مینشست گریه میکرد همش.اینجوری تا پنج صبح بیدار موندم.و دیگه پنج و نیم بهش شیر دادم باز خوابید.عوضش تا دوازده و نیم ظهر خوابیدیم.و آخر سر جوجه بود که از سر و کولمون بالا رفت دست تو گوش و دماغمون کرد و مجبوری بیدار شدیم.
یه کم عصبی شده بودم.همش میگفتم این چه مدلشه که پنج صبح بخوابیم این وقت روز بیدار شیم؟ و اونجا به خودم نهیب زدم دیگه آخرین بارت باشه اینجوری شب زنده داری میکنی...
امتحان چهارشنبه رو هم پیچوندم.باز اگه دو ظهر بود میرفتم اما تحفه هشت صبح بود :/ خدایا کمکم کن جبران کنم.
برای نهار همسر میرزا قاسمی درست کرد و واقعا به به.بچه پر رو انگار شمالیه ^_^ خیلی خوب درست میکنه.کلا من عاشق آشپزی کردناشم.خیلی غذایی که درست میکنه بهم میچسبه.
خدا کنه اونم خوابشو درست کنه بلکه حالا که رستوران نمیره بتونه یه باری از رو دوش من برداره... گناه دارم به خدا.بعضی اوقات که خیلی عادی مثلا میپرسه چای داریم؟ لیوان چایم تمیزه؟ یا فلان لباسم شسته شده است وحشی میشم یه لحظه.بخدا من یه نفرم! خیلی بدم میاد اگه کوچکترین انتظار اضافی ازم داشته باشه.بنظرم یه لحظه حتی حجم کارای من و خستگی من براش قابل درک نیست.... :(
دیگه عصر رو تنها بودم با جوجه.از ساعت هفت تا نه یکسره بغلم بود و نق میزد.حریره بادام و سوپ و پوره موز بهش دادم که البته به هرکدوم یه نوک زد.خیلی عالی غذا میخورداااا یه هفته است خیلی ادا درمیاره.
زرده تخم مرغم پختم نخورد.در حد سه قاشق خورد.دیگه از ساعت نه که بردمش برای خواب بالاخره یازده ازم جدا شد و خواب شبش شروع شد.
منم بدو بدو رفتم یه ذره موهامو اتو کشیدم.گل گاو زبون دم کردم.لبو پختم..آب پرتقال گرفتم و تو سینی با شیرینی چیدم.جهت شب نشینی با همسر شکمو ^_^ 
اما خوب ایشون لطف کردند ساعت یک و نیم شب تشریف آوردن :/  دیگه منم قاطی کرده بودم رفتم خوابیدم... و چه شب بدی بود... جوجه از سه شب تا پنج و نیم که شیرش بدم روزگارمو سیاه کرد...
امروزم عصر یه توک پا بیرون رفتم،یه سر کوچولو نیم ساعته به آبجیم زدم و برگشتم خونه...
جوجه از ساعت ده بهونه ی خواب گرفته و نق زده تازه الان که یک شبه خوابیده....  خدایا خدایا خدایا قسمت میدم یه کاری کن امشب بتونم بخوابم یه دل سیر...
که جوجم نصفه شب گریه نکنه...
من دیگه بیهوش میشم.شبتون خوش
۸ نظر

ناراضی نوشت...

سلام دوست جان ها...

این روزهای من دارن سخت و کند و در اوج نارضایتی بابت امتحانام میگذرن.

دوستم میگه مشکل تو اینه که خیلی کمال گرایی.بابا ول کن دیگه.راستش خودمم یه ذره به خودم میگم.هی میخوام توقعمو از خودم پایین تر بیارم اما باز میگم نه من پتانسیلشو دارم... اما روشم نادرسته که جواب نمیگیرم..

پایان سال نود و پنج تو اهداف امسال نوشته بودم معدل این ترمم بالای هفده بشه..

اما خوب هیچ چشمم آب نمیخوره..

امتحان دوشنبه ادبیات معاصر ایران بود.من سه فصل اولشو یه جور خونده بودم که کلماتش به قول شمس تبریزی مثل آب،مثل نان با زبونم آشنا شده بودن... تا نزدیکای آخر کتابم خوب خوندم.اما فصل آخرش دیگه یه عااالم اسامی بود.منتقدای بعد مشروطه،محققای ادبی بعد مشروطه،آثارشون و روزنامه هایی که مقالاتشون توش ب چاپ رسیده بود و این حرفا....

یکشنبه دیگه نزدیکای چهار صبح بود که به همسر که کنار من بیدار مونده بود گفتم وای دیگه رو کتاب بجای کلمه دارم آلبالو گیلاس میبینم..  اما با هر سختی بود تمومش کردم در حالی که بی میل و سرسری خوندم.

حالا شانسو ببیناااا انقدرم از اونجا سوال اومده بود... کلا از سی تا سوال بیست تاشو بی شک درست زدم اما ده تای دیگه رو ده بیست سی چهل کردم :/

 امتحان دستور نگارش انگلیسی هم سخت بود به نظرم.هیچ نظری ندارم که چطور دادم...

یه وقت میبینید شدم هجده یه وقتم میبینید افتادم...

امتحان فردامم غول مرحله است برای من.یک همین عنوان درسی رو ترم اول به زور پاس کردم،این ترمم نرفتم میان ترمشو بدم.خلاصه اوضاعش خیلی خرابه.راستش تو فکرم نرم الا سر امتحانش.. ولی هنوز تصمیم قطعی نگرفتم.شب دو تا نمونه سوالشو میزنم اگه دیدم میتونم ازش دوازده بگیرم میرم اگه دیدم اوضاع خیلی خرابه نمیرم.چون نخوندم اصلا... از طرفی دلم میسوزه برم در حد پاس شدن امتحانشو بدم کلی معدلم پایین بیاد.از طرف دیگه هم دلم هم برای شهریه ای که براش دادم میسوزه هم چون پیش نیازه برنامه ترم آیندمو بهم میریزه.باز ببینم تا فردا چه تصمیمی میگیرم...

بعد دیگه میره تا بیست و پنجم که اونو یه مقدار خوندم.البته بیشترش مونده که تو این پنج روز میخونم دیگه.

کلا یه ذره فکرای مالیخولیایی دارم.شلخته و بد تیپ شدم.خصوصا تو خونه.هر وقت میخوام با جوجه سلفی بگیرم از قیافه خودم اُغَم میگیره و پشیمون میشم.

خیلی ها رو میبینم که اصلا مثل من نیستن.

با وجود یه جوجه تو خونشون همیشه موهاشون قشنگ قشنگه.لاکشون به راهه.هیچ فرقی با قبل جوجه دار شدنشون نمیکنن.

باید دست از این خود شِت پنداری بردارم و بجاش انرژیمو بذارم رو بهتر کردن اوضاع...

الان دارم بادمجون برای میرزا قاسمی کباب میکنم.بصورت بچه بغل.

جوجه هم لا به لای پام میپیچه این پایین.سه دقیقه یه بار هم میاد بغلم.اصلا یه وضعیتی دارم.کلا خیلی زیاد میاد تو بغلم.منم محرومش نمیکنم و تا جایی که میخواد بغل میگیرمش.امیدم به این روانشناساست که میگن بچه هایی که تو سال اول خیلی بغل گرفته میشن شخصیت مستقلی پیدا میکنن و امنیتشون تامین میشه.

الان فرفر زنگ زد گفت میاد دیدنمون.. ای جانم.. برم دیگه... 

خدا حافظتون باشه...

۱۳ نظر

هشت ماهگی نوشت...

دوست جان ها سلام...

غروب زمستونیتون به خیر... من که از وقتی این موج تظاهرات شروع شده هیچ از خونه درنیومدم.رنگ بیرونو ندیدم.اما میگن هوا سرد شده^_^ امتحانام که تموم شه باید چند روز یه بار با جوجه برم پیاده روی. هرچند که میونه خوبی با کالسکه نداره... یعنی هر چی که بچه های اذیت کن تک به تک دارن،جوجه ی من یه جا داره.

دیروز همسر با شریکش حرف زده و از امروز بهم گفت دیگه نمیره رستوران... به همین سادگی بعد اونهمه ذوق شب افتتاحیه، بعد اونهمه بی خوابی و خستگی و تحمل کن و صبور باش و اوضاع بهتر میشه پرونده این کار با چند میلیون ضرر بسته شد...

ان شاالله خیر باشه.

دیگه نمیذارم کاری رو هول هولکی و یهو و نسنجیده شروع کنه... امروز زمزمه ی گاو داری بزنم میکرد!!!

دیروز بساط خیلی خیلی ساده برای عکاسی راه انداخته بودم.یکی از دوستای مجازی بهم دوربینشو قرض داده.برام پست کرده! چی بگم آخه از مهربونی بعضی آدما :)

این عکس رو البته با گوشی جدید همسر گرفتم .

بفرمایید تماشای جوجه^_^



:)))


اصلا این دو سه روز نشد درس بخونم.الان با خودم میگم کاش برنامه شیر شب رو میذاشتم برای بعد امتحانات...

فردا و پسفردا امتحان دارم...  امشب تا صبح بیدار میمونم :(

یکی دو ساعت دیگه هم دوست قلمبه ی کلاس زبانم میاد اینجا.شوهرامون نیستن قراره با هم شام بخوریم.هر هفته که ازش میپرسم هفته ی چندمه میرم دفتر خاطرات بارداریمو میخونم ببینم من تو اون هفته در چه حالی بودم؟؟ چقدر خوبه دور و بر آدم همش پر مامان قلمبه باشه ^_^  امروز خودمو وزن کردم و دیدم یه کیلو مونده به وزن قبل بارداریم...  کاش بشه ورزش کنم تو خونه کاش... اصلا همتشو ندارم.

باشگاه بدنسازی که میرفتم میومدم به همسر میگفتم چجوری میپیچوندم و بجای دمبل دو کیلویی یه کیلویی برمیداشتم :)) امروز سر نهار بهش میگفتم نظرت سی سالگی برای شروع یه ورزش حرفه ای دیره؟؟ میگفت نه.گفتم پس من بعد از بچه ی دوممون :دی میرم باشگاه کیک بوکسینگ . گفت تو یه دمبل دو کیلویی نمیزنی دنبال دویست و پنجاه گرمیش میگردی بعد میخوای بوکس کار کنی؟؟؟ انقدر خندیدم به این حرفش... 

خوب من همیشه دوست داشتم یه ورزش رزمی بلد باشم.با بدنسازی فرق نمیکنه یعنی ؟؟ 


راستی امروز هشت تا دونه پیکسل بصورت جا کلیدی سفارش دادم.

یه جفت ست برای من و همسر.که روز عشق بهش بدم. باقیش برای عید بدم آبجی ها و این دو تا دوست گوگولیم ^_^ خدا کنه قشنگ بشن... میدونم الان با خودتون میگید اووو کو تا عید  و روز عشق هاااا اما خوب دیگه گفتم تا پول تو کارتمه انجامش بدم^_^

همینا دیگه.دو بیت شعر بذارم به یاد گذشته و یه کم شلوغی خونه رو خلوت کنم با بیدار شدن جوجه...

خدا حفظتون کنه:)


*گُفتی مَرا به خَنده

خوش باد روزگارَت

کَس بی تو خوش نَباشد

رو قِصّه ی دِگَر کُن!

مولانا


۱۶ نظر

چهارمین شب نوشت...

قشنگ جان ها سلاااام.

برید اونور که بلاگر نیومد نیومد،حالا که اومده میخواد اصلا دو شب پشت سر هم پست بذاره^_^

خوب آخه تو این مدت طولانی یه عالمه روز و شب بوده که یه عالمه حرف ریز و درشت قورت دادم:((

دوست دارم جبران شه.

بچه ها دیشب خیلی شب سختی بود.قشنگ پوستم کنده شد و جوجه بی درد سر نخوابید که نخوابید.دیشب شش ساعت و نیم شیرش ندادم اما چه فایده که تا پنج صبح رو پام بود و دیگه دم صبح خواب و پا درد دیوونم کرده بودن.

امشب چهارمین شبه دیگه.هرچند میگن سختیش سه شبه اما من اگه از این جریان هفت هشت روزه به سلامت بگذرم کلاهمو بالا میندازم.

آیا موج اعتراض ها و تجمع ها و تظاهرات کمرنگ و ملایم تر شده به نظرتون یا چون من فیلترم از همه جا بی خبرم؟؟؟

خوب از این مدت بگم...

خدا رو شکر که دوستیم با دو تا دوستای کلاس زبانیم هر روز بهتر و بهتر شده.خیلی دور هم جمع میشیم و یه هفته که همو نمیبینیم دلتنگ میشیم.کنارشون بهم خیلی خوش میگذره.اتفاقا امروز داشتیم چت میکردیم،بهشون گفتم چقدر از خدا ممنونم بخاطر این دوستی که سر راهم گذاشت.دو سال پیش یه همچین شرایطی برای من رویا بود...

اما در عوض فرفر رو کمتر و کمتر میبینم.

خیلی زیاد کار میکنه و جگر منو کباب کرده با این اوضاعی که خودشو توش گرفتار کرده.

دپرس طور و خسته است.ماهی یه بار به سختی در حد یه ساعت همو شاید ببینیم.

دیگه یه دوست دیگه ی کلاس زبانی داشتم که یه دوره غیب شد بعد باز پیدا شد، جمعه ی گذشته عروسیش بود که با همسر رفتیم.

بیشتر آدمای اطرافم معمولا دوست ندارن تو مجالس غریبه شرکت کنن.اما من که جوجه رو زدم زیر بغل و رفتم و خیلی هم روحیه ام عوض شد.

اولین عروسی که جوجه توش حضور داشت.... انقدر عکس العملش به رقص نور و رقص مردم جالب بود که خدا میدونه.تو این مدت هیچوقت انقدر شنگول ندیده بودمش..

این مدت اخیر دستی دستی خیلی افسردگی کشیده بودم.الان خوبم اما خوب بلاگر همیشه نیستم.

با همسر مشکل حادی ندارم اما خوب ازش راضی نیستم... از اینکه بی گدار به آب زد و رفت سر این کار،از اینکه خودشو سلامتیشو و ما رو فدا کرد،از اینکه الان عجولانه میخواد بیاد بیرون....

میگه اشتباه کردم .تو همین هشت ماهم کلی بزرگ شدن بچمو از دست دادم،بی حوصله شدم،ضرر کردم.... میام بیرون وقتم آزاد میشه،بیشتر بیرون میریم،پیاده روی میریم،فلان میکنم،بهمان میکنم.... چه میدونم... من میگم داره عجله میکنه.بهتره تا تابستون که اوج مشتری و درامده بمونه.اما خوب قلبم راضی نمیشه پا فشاری کنم و بخاطر پول شوهرمو لای منگنه بذارم.ولی خوب دلمم روشن نیست.حس میکنم بیرونم بیاد یه دونه از این کارایی که میگه رو نمیکنه.نمیکنه چون تکلیفش با خودش معلوم نیست.چون با خودش خلوت درست حسابی نداره.چون یقه خودشو نمیگیره از خودش حساب بکشه.

دوستش دارم خیلی اما بازم میگم.ازش راضی نیستم.زحمت میکشه بی خوابی میکشه اما دور باطل وار....

نه دلم میخواد دلمو سیاه و سنگی کنم باهاش،نه از این مهر و محبت حس خوبی میگیرم.

آدمی مثل من جز یه قلب که برام بزنه و هر روز مطمئنم کنه دوستم داره هیچی نمیخواد.

اینایی که نوشتم عمق و ریشه ی قلبمه.وگرنه به نظر نمیرسه چیز خیلی حادی تو خونمون باشه.بگذریم...

هفته ی پیش بالاخره بعد از نود و بوقی یه طرح کتابخونه کشیدم.پایینش دو تا کمد دادم که بلندیش یه جور باشه دست جوجه به کتابا نرسه الان.سه تا قفسه کتاب داره و یه قفسه هم باریکتر برای جای مجسمه هام کشیدم.تلگرامی سفارش دادم و امشب برامون آوردنش.خیلی دوستش دارم خیلی.... ام دی افه. پولش شد دویست و هشتاد و من خیلی خوشحال شدم.چون براش پونصد کنار گذاشته بودم.حالا بقیشو یا میدم همسر برای خودش شلوار بخره یا اگه قبول نکرد برای خونه ساعت دیواری میخرم.

امسال به لحاظ مالی واقعا برامون سال افتضاحی بود.

انقدر در جا زدیم و سختی کشیدیم که خسته شدیم.قبلا هم که خونه خریده بودیم یه مدت خیلی فلاکت کشیدیم اما حداقل خونه خریده بودیم.الان چی؟؟ رستوران که یه هزار تومن ازش به خونه نرسید.حقوق شرکت هم واقعا کمه.واقعا کم....

همسر بی شلوار و بی کفشه.اما هرچی بهش میگم بیا این پول برو بخر قبول نمیکنه.خوب بابا این پولم درسته من پس انداز میکنم اما پول زحمتای توئه دیگه.

کم مونده تا عید.دم عید باز شرکت یه پاداش و عیدی میده آدم یه حالی به خودش میده.

من که تصمیم گرفتم جز یه کیف و شلوار و شاید یه ذره لباس خونه چیزی نخرم.خدا رو شکر از پارسال عید هم که نرفتیم مسافرت اسکناسای تازه برای عیدی داریم.

هنوز حرفشو نزدیم اما من برای عید فقط به شمال فکر میکنم.

بعد اون مسافرت کذایی نه من به مادرشوهر و خواهرشوهرم زنگ زدم نه اونا به من.

راستش جدیدا خیلی به این فکر کردم باید باید باید ببخشمشون.اصلا یه بخشی از حال بدی که دچارش میشم هنوز از فکر اوناست.باید ببخشم که آروم شم.باید باهاشون مهربون شم و بعنوان مخلوق خالقم دوستشون داشته باشم که آروم شم.هر روز گذاشتمشون تو مغزم و این ور اون ور میبرمشون و حرص میخورم،ناراحت میشم...

تو قلبم کینه درست شده. باید جلاش بدم... خدایا کمکم کن.چون روحم اونقدر بزرگ نیست... 

چند روز هی به خودم گفتم تلفنو بردار،زنگ بزن.... باز نزدم.

آماده نیستم.زور که نیست...

الان جوجه ام یه ساعته که شیر نخورده.تو همین یه ساعت یه بار رو پا گذاشتمش.اما الان پایین خوابه.امیدوارم دو سه ساعت قشنگ بخوابه.

منم با اینکه خیلی اوضاع آمادگیم برای امتحانا خرابه اما میخوابم الان.خیلی خسته ام..

بازم حرف دارم اما خوب دیگه بهتون رحم میکنم امشب^_^

به خدا میسپارمتون.

+جوجه ام امروز هشت ماهه شد^_^

۱۶ نظر

بازگشت موقتی نوشت!

قشنگ جان ها سلام!

بعدِ یه عالمه مدت خیلی سرخوش طور یه گوشی گرفتم دستم و دارم پست میذارم!

انقدر اینهمه مدت از همه طرف به بن بست خورده بودم و ناچارا کمرنگ شده بودم که الان  عین یه پرنده که تازه آزاد شده دارم با تعجب به در و دیوار وبلاگ جان نگاه میکنم:/

خبر خوب اینکه گوشی اچ تی سیم درست شده.

خبر بد این که به خاطر اوضاع مملکت مغازه داری که ازش خریدیم گفته نمیتونم فعلا برم تهران:(

خبر جالب اینکه پری روز گوشی همسر هم از دستش افتاد رو سرامیک و تاچش متلاشی شد:/

خبر جالبتر اینکه امروز رفت یه گوشی سامسونگ اِی سِوِن خرید.

خبر رمانتیک اینکه گوشی جدید رو با دستای مبارک خودش بدون هیچگونه تطمیع و تهدید و زورگیری داد به من گفت تا گوشی خودت درست شه تو از این استفاده کن من با همون تاچ خُرد شده میسازم فعلا:)))

خلاصه این شد که امشب من با یه عدد گوشی نیمه شخصی،بدون عجله دارم پست میذارم^_^

حالا اون خبر مهمه رو بدم؟؟؟

وعده ی دیدار ما،خونه ی ما به صرف چای و کیک و آش دندونی!!!

جوجه ی من به ندرت قهقهه میزنه.بیشتر لبخند میزنه.حالا سوژه خیلی جالب باشه قشنگ نیششو باز میکنه.اما قهقهه واقعا به ندرت...

حالا من متوجه شدم وقتی من از یه فاصله ای به سمتش میدوم و صدا و شکلک مخصوصِ حاکم بزرگ ؛ مامان بلاگر رو درمیارم جوجه قهقهه میزنه....

دیشب داشتم باهاش همین بازی رو میکردم که یهو متوجه شدم یه مروارید کوچکولو روی لثه اش معلوم شده....

یه دونه دندون پیشین از فک پایینش درومده و کناریش هم از زیر لثه معلومه و به زودی بیرون میزنه...

وااااایی انقدر لحظه ی جالبی بود....

من داد زدم همسررررر بدوووو.دندون دراورده جوجمون^_^ و بسی خوشحالی نمودیم:)

دیشب دومین شب اقدام برای قطع شیر شبانه ی جوجه بود... آقا خیلی سخته.

امشب سومین شبه.آخرین شیری که بهش دادم ده و نیم بوده.تا دوازده خوابیده و الانم که دوازده و نیمه و من دارم پست میذارم،شازده رو پای من داره تاب میخوره ...

بچه ها الان که تلگرام و اینستا قطع شده چکار کنم؟ امشب سایفون و هات اسپات دانلود کردم اما هیچ کدوم کار نکرد.تو رو خدا اگه وی پی انی سراغ دارید دست منم بگیرید که اینستاگرام خونم پایین اومده.

آهان یه خبر خوب دیگه ام دارم.

همسایه مو یادتونه که عید نوزاد بیست روزشو از دست داد؟؟؟ به سلامتی بارداره^_^

براش دعا کنید.استراحت مطلقه و تو سونوش اطراف جنین خون دیده شده.ان شاالله که صحیح و سالم بمونه جوجه اش.

خدا به همه ی مشتاقا یه جوجه بده.

چند روز پیشا مطب دکتر زنان بودم یه خانمی اومده بود با برگه سونوگرافیش و رسما از خوشحالی داشت بالا پایین میپرید.سه قلو تو دلش داشت^_^ وای خیلی خوشحالیش خوب بود....

نمره ی دو تا امتحانمم دیدم.یکی رو شدم هفده :((  یکی رو شدم نوزده و نیم :)

هووووم فکر کنم دیگه پستم تموم شد.

خدا کنه جوجمو پایین بذارم و بیدار نشه.

امتحانام که تموم بشه یه شب باید بشینم کلی وبلاگ بخونم.کمربندمو بردارم برم سراغ هر کی منو تو این مدت یادش رفته و بی معرفت بازی دراورده^_^

در پناه خدای قشنگمون باشید .


پی نوشت: شاید جالب باشه بدونید الان ساعت یک ربع به چهار صبحه و من به لطف پسرم تا الان چشم رو هم نذاشتم.یکسره از دوازده و نیم کلا تا الان به جز یه تایم نیم ساعتی رو پام بوده :/  شرایطیه که مسلمان نشنود کافر نبیند:((

۱۸ نظر

قصه های من و جوجه 1


سلام سلام.

یه مدت بود دلم میخواست یه پست فقط در مورد جوجه بنویسم.دلم میخواست شش ماه یه بار باشه که این بار بی گوشی اینا شدم اینقد عقب افتاد.

تو دوران حاملگی به هر چالشی فکر میکردم.بی خوابی های گهگاه،مریضیا،واکسنا،ختنه...

اما راستش کلا همه چیز خیلی در نظرم خوشبینانه تر از واقعیت بود.

با خودم فکر میکردم خوب نوزاد که انقد اکثر ساعتاشو خوابه،به هر حال چه روز بیشتر بخوابه چه شب،منم وقت میکنم راحت بخوابم.

خوب این بخشی بود که من به ندرت تجربه کردم.

از دو هفتگی کولیک گرفت و تا آخر سه ماهگی چه شبها که تا صبح تو بغلم در حال راه رفتن و تکون دادنش نمیخوابوندمش.

البته دو ماهه که شد خیلی عالی ریتم شب و روزشو گرفت.

شبایی که دل درد نداشت خیلی قشنگ از نه شب میخوابید تا گاهی حتی سه چهار صبح.الان که فکرشو میکنم میگم خدایا چه شبای لاکچری داشتم...

البته مساله ی افتضاحی که بخاطر کولیکش و به لطف همسر بهش عادت کرد و حسابی تا همین امروز منو نابود کرد،عادتش به رو پا خوابیدنه.

بچه ها اگه در شرف مادر شدنید هیچ وقت این اشتباه منو نکنید..

تازه جوجه خواب بسیار سبکی هم داشت و داره.کافیه وقتی میخوابه زمین بذارمش.فورا بیدار میشه و گریه میکنه.بجز خواب شبش که به نسبت عمیق تره...

دو و نیم ماهش که بود اولین غلتش رو زد و دیگه از سه ماه و نیمگیش نصفه شبم غلت میزد و بیدار میشد و گریه...


تا قبل سه ماهگیش که اولین سفرمون به شمال شد،جوجه شبا با شیر خوردن و روزا با روی پا گذاشتن میخوابید.

اما بعد از سه هفته شمال موندن،عادت کرد شبا هم روی پا بخوابه.


بخاطر همین وقتی برگشتم تا یه مدت داشتم از خستگی دیونه میشدم.پا درد گرفته بودم.

الانم یه نگرانی اساسیم همین سواله که تا کی باید رو پا بخوابه؟؟؟؟

چقدر با پی پی کردنش درگیر بودم یه دوره.خدا رو شکر که گذشت.دیدن عذابش وحشتناک بود.تو پنج ماهگی کم کم نشست.البته خودم مینشوندمش و باید اطرافش بالش میذاشتم چون یهو غش میکرد.از همون موقع سینه خیز هم میرفت.در حد دو سه متر.منم با اسباب بازی و توپای رنگی که جلوش میذاشتم تشویقش میکردم.شش ماه و دو هفته اش بود که اولین چهار دست و پاشو رفت.وای خیلی لحظه خوبی بود.یهو همسرگفت بلاگر نگاش کن... جفتمون براش غش کردیم اون لحظه چون قبلش همش چهار دست و پا میشد اما نمیتونست حرکت کنه.از اون شب به بعد دیگه چهار دست و پا برای سلانه سلانه رفتناش و سینه خیز برای عجله داشتناش بود.مثلا نون بربری که میدید سینه خیز و نفس زنان خودشو میرسوند..

اما چهار دست و پاش خیلی زود حرفه ای شد و کلا با سینه خیز خدا حافظی کرد.

از یه چیزش که خیلی خوشم میاد تلاش و ارادشه.پاشو که میگیرم جلو تر نره همچنان تلاش میکنه و دست و پا میزنه،بدون اینکه نگاهشو از هدفش برداره یا غر بزنه یا گریه کنه.

از هفت ماهگیشم دیگه مبل و میز تلویزیون رو گرفت و ایستاد.و بدین ترتیب من مجددا از غذا افتادم.خوب همش چپه میشه و سرش اینور اونور میخوره نمیتونستم ولش کنم که.همش پشتش مینشستم هربار که میفته مواظب باشم.الان که هفت ماه و نیمشه خیلی کمتر میفته اما باز میفته و مواظبت لازمه.دو سه روزه یه قدمای کوچولویی هم برمیداره ه!و یه مقدار کنار میز تلویزیون جا به جا میشه.یا صندلی کمکیشو میگیره و دورش میزنه.

وای وای وای خیلی خیلی الان دوست داشتنی و دلبر و شیرینه.

صب ها خیلی خوش اخلاق و قند عسل چشماشو وا میکنه و به سقف خیره میشه و هی مگه دد... دد.. بووو.. ب ب... و یه صدایی که با نوک زبون و لثه ی بالاش درمیاره و تو مایه های ت هست.

بعد من بیدار میشم،نگام میکنه،میخنده و یه نیم ساعتی باهاش بازی میکنم،نازش میکنم،کشتی میگیریم...

اما خوب درطول روز شاید یه ربع ده دقیقه ها رو با هم جمع بزنم،یه ساعت برای خودش تنها بازی کنه.باقیش همش به من میچسبه وقتی تنهاییم.منم میذارم بچسبه...


شبا دیگه واقعا از خستگی میخوام برم تو کما.اما خوب پسرم تو پنج ماهگی دو بار مریض شد.بعد واکسن ش ماهگیشو زدم و رفتیم شمال.بعد برگشتیم باز مریض شد.بعد یه مقدار خودم لفتش دادم که شد الان و من هنوز از شیر شب نگرفتم این جوجه رو.

بخاطر همین شبا هم خیلی خواب درست درمون ندارم.


همچنان دو کیلو مونده به وزن قبل زایمانم برسم.البته نمیبالم به این جریان.زحمتی براش نکشیدم.از فرط کم غذایی و پر تحرکی اینجوری شدم.جدیدا هم تند و تند مریض میشم.ضعیف شدم حسابی.باید فکری کنم به حال خودم.

وقتی میدوم جوجه غش غش میخنده.دیگه همش باید براش بدوم دیگه .


بچه داری شیرینه اما سخته.

سخته اما شیرینه.

و این دو رو باید کنار هم پذیرفت و صبور بود.من چند شب تو شش ماهگی و بدخوابیای جوجم اجازه دادم از کوره در برم.داد زدم گفتم بخواب دیوونم کردی.نشستم گریه کردم.اما واقعا در حد چند شب بود.یهو به خودم نهیب زدم مبادا راه عوضی بری! الان دیگه تا صبرم سر میاد فورا با خودم صحبت میکنم.

میگم اینبچه فقط محبت تو رو میخواد و یادت نره دستت امانته.فورا از خدا صبر و انرژی میخوام.نفس عمیق میکشم و ادامه میدم.

شکمو خان از خوراکی هم حسابی استقبال میکنه.با لعاب برنج شروع کردیم و بعد فرنی و حریره بادام و حریره گردو و پوره هویچ و پوره سیب زمینی و گاهی پوره موز و سوپ که ترکیب مرغ یا گوشت گوسفند با برنج و سیب زمینی و هویج و پیاز و سبزیه میخوره.تو یکی دو هفته ی پیش رو هم ان شاالله کلم برو کلی و انبه و عدس و ماش و حبوبات و بلغوریجات و کدو اینا قراره به خوراکی هاش اضافه کنم و کیف کنه پسرم...


وای از حمامشم بگم که خیلی باحاله.از وقتی میشینه خیلی برای من لذت بخش تر شده.آب بازی میکنه .دست میکوبه تو آب.هی داد میزنه اده اده:)

من براش روروئک نخریدم.بچه هایی که روروئک سوار نمیشن بیشتر فرصت اینو دارن بدنشونو به کار بگیرن،هماهنگی حرکتی مغز و بدن بیشتر میشه.درسته که آدم باید بیشتر مواظبشون باشه اما می ارزه بنظرم.البته خواهرم مال پسر خودشو برام آورده اما خوب من استفاده نمیکنم..

تازه ما موهاشم تیغ نزدیم و نمیزنیم...


دو سه هفته هم هست باباش که که درو باز میکنه پرواز میکنه از شادی.منم خیلی دوست داره.گاهی بخاطر اون عشق تو نگاهش،آغوش باز کردنش قلبم ذوب میشه انگار.


برای خودش مثلا مشغول بازیه ها اما بیشتر اوقات صدای منو که میشنوه از آشپزخونه ،تند و سریع خودشو میرسونه از پله آشپزخونه هم با مهارت و سهولت بالا میکشه پاهامو بغل میگیره،یا شلوارمو میکشه و اگه قابل درومدن نباشه با کمکش می ایسته...

به غیر کفگیر چوبی و قاشق و سینی چای و دسته کلید من،یه زرافه و ببعی پلاستیکی و یه جغجغه داره که باهاشون یه ذره مشغول میشه.

عاشق کاغذ بازی،کتابفبازی،مچاله کردن و تناول کاغذه.تمام کتابای دانشگاه من یه قسمت ناپدید یا جویده شده دارن.

یه گوشه از دفترچه درمانیمم خورده...

همچنان هم بی دندونه..

تو تاکسی هم همیشه گیر میده به بغل دستیم.یهو دست دراز میکنه ریش آقا ها رو بگیره،سیم هندزفری یه دختری رو کشید امروز،یهو دست میذاره رو دست مردم... همه رو در ابتدا با کنجکاوی نگاه میکنه،بعد کافیه طرف یه ارتباط چشمی باهاش بگیره،فورا براش غش میکنه و لوس میشه.

خلاصه روزگارمون به این منوال میگذره.

خدا رو بینهایت شکر... واقعا دارم با جوجه ام از نو بزرگ میشم و تو هر تغییر هفتگی و روند رشدش هزاران بار ایمانم به خدا تازه تر میشه و سرم در برابر عظمتش خم تر میشه.

با دوستای کلاس زبانمم حسابی دوسته.وقتی که میخوام برم امتحان بدم اونا برام نگهش میدارن.

بچه ها ببخشید که این پست طولانی شد.امیدوارم عشق و احساس خوب موقع نوشتنم بهتون برسه.

کاش این دو ماه زود بگذره بلکه گوشی و لپ تاپ دار شم و دیگه انقدر عجله ای ننویسم.

تا جوجه داری دو،خدا نگهدار:)

۱۰ نظر

چه خبر از من؟

دوست جان ها سلام....

امیدوارم حال و احوالتون خوب باشه و پر از تکاپو و ذوق و شوق یلدا باشید...

راستش من اصلا درک نمیکنم برای بعضی آدم ها نه یلدا معنی میده نه چهارشنبه سوری نه عید نوروز.... آخه چرا؟؟؟ 

من که کلی خوشحالم.هرچند همسرم عصر کاره و ده و نیم شب تازه برمیگرده.و پسرمم معلوم نیست مودش چطوری باشه.اما خوب ذوق دارم برای یلدا.

اگه خدا بخواد میخوام هفته ی آینده یه تم یلدایی درست کنم و از جوجه عکس بگیرم در طول روز.براش لباس یلدایی سفارش دادم.برای خودم و همسر هم همینطور...

با هم یه صحبتایی هم کردیم بالاخره.

من بهترم.

البته یه مقدار شرایط پیچیده است.اما چه میشه کرد جز آهسته و آهسته رفتن و با صبوری باز کردن گره ها....؟

در مورد گوشی هم دیگه قرار شد عید گوشی دار بشم.لطفا برام صبر بخواید از خدا خخخ

اینبار تصمیم گرفتم اپل بخرم اما خوب چون یکی دو تا آشنا گفتن اپل ها چینی شدن و باز شده ان  و اینها،نمیخوام از ایران بخرم. یکی برام اونور میخره و عید میفرسته. ..

جوجه هم که هر روز عشق تر از دیروز... اصلا یه پست اختصاصی نگه داشتم فقط درمورد جوجه...

الانم گوشی همسر رو دو در کرده بودم که جواب کامنت ها رو بدم یهو دیدم دارم پست میذارم.دیگه فعلا باهاتون خداحافظی میکنم.

مواظب خودتون باشید.



۸ نظر

تولد نوشت.

دوستانم سلام.

آخ که هر چی از دلتنگی برای نوشتن وبلاگم و خوندن پستهای شما بگم کم گفتم.

میدونید که؟ دیگه نه گوشی دارم نه لپ تاپ.ناچارم یه مدت گاهی فقط با گوشی همسر یه سر کوچک بزنم و برم.

دیروز بیست و هفت ساله شدم...

نمیدونم من خیلی ادا اطوار دارم یا برای همه اینطوره؟ 

بنظرم اینکه شب تولدت تنها باشی غم انگیزه.خیلی هم غم انگیزه...

یادش بخیر.پارسال همین موقع بود که با فرفر دوست تر تر شدم.با یه دل نصفه نیمه قلمبه یه گپ چسبون زیر بارونیم پوشیدم و باهاش رفتم کافه.برای اون دل نخودیم غش میکردم هربار چشمم بهش میخورد.

امسال روز قبل تولدم خیلی منتظر شدم همسر از شرکت بیاد.یه ربع،نیم ساعت،یه ساعت... زنگ زدم بهش.در دسترس نبود.بعد چند بار تماس بی حاصل به شریکش پیام دادم و شماره رستورانو داد و گفت اونجاست.خیالم راحت شد و دیگه زنگ نزدم.عصرش آرایشگاه رفتم و تو راه برگشتنم برای خودم یه جفت گوشواره انار کادو تولد خریدم. شب تولدم شد و تنها بودم.دلم یه عالمه از بی معرفتی همسر گرفته بود.حدود ساعت دو شب بود که برگشت.بیدار شدم سلام دادم.با فاصله دراز کشید و ناراحت پرسید چرا ب شریک پیام دادم؟ واقعا موندم انتظار داشت من از ظهر تا شب صبر کنم ببینم برمیگرده یا نه؟ دستشو حایل صورتش کرد و خوابید.صبحم که بیدار شدم طبیعتا رفته بود... 

صبح از هفت پسرم بنای غرغر گذاشت.دوست داشت باز بخوابه اما نمیخوابید.چهار دست و پا از این طرف بدنم بالا میکشید و اون طرف فرود میومد و باز غر میزد و شیر میخورد.طبق معمول شب قبلشم انقدر بخاطر شیر خواستنا و چسبیدناش هوشیار و نصفه نیمه خوابیده بودم که توان نداشتم پاشم رو پا بذارمش.اصرار داشتم همونجوری بخوابه.بالاخره خوابید و بعد بیدار شدنش سرحال بود.گذاشتمش کنار اسباب بازی هاش و پریدم حمام.بعدم لباس خوب پوشیدم.موهامو سشوار کردم و گوشواره های انارمو آویختم.

برای خودم آهنگ تولدت مبارک گذاشتم.به جوجه فرنی دادم.البته که سهمم از آویزون نبودنش همون نیم ساعت بود و بعدش دیگه صبحانه نشد بخورم.

نشستم کتاب خوندم براش.

رقصوندمش یه کم.

ماچ ماچش کردم حسابی.

به مامانم زنگ زدم و از اینکه بیست و هفت سال پیش چنین جواهری دنیا آورده تبریک گفتم و تشکر کردم.

بعدم باقی پیامای تبریک تولدمو جواب دادم که البته هیچ کدوم از همسر نبود.

باز صبر کردم و گفتم منکه نمیدونم تا شب چی پیش میاد چرا پیش پیش از دستش عصبانی باشم؟؟ 

تا اینکه بعد از ظهر بالاخره از شرکت برگشت.با برگشتنش هم اتفاق خاصی نیفتاد،راستش اگرچه اولش خیلی دلخور شدم اما تو ساعتایی که خواب بود با خودم فکر کردم حالا یادش رفته دیگه،شاید بناست من از این غم تنهایی چیزی یاد بگیرم و بزرگ تر شم.غروب که بلند شد گفت بریم بیرون و منو برد یه ساعت برام خرید و بعدش گفت تولدت مبارک تازه حالم دوباره گرفته شد.رفتیم کیک خریدیم و سفارش غذا دادیم و برگشتیم! 

خوب قلبم از اینکه آخرین کسی بود که تولدمو تبریک گفت و اینجوری ماشین وار هدیه و گل و کیک خرید به درد اومد.واقعا بدترین تولدم شد.کاش فراموش کرده بود...

همینا دیگه...

اصلا نمیفهمم چرا عشق بینمون همیشه و همیشه از جانب اونه که انقدر زیر پا میفته و بی ارزش میشه.

کلا یه مدته همه چیز افتضاحه.

منم دوباره زدم کانال بیخیالی.زیاد حرف نمیزنیم.فقط در حد سلام و خداحافظ و پوشک داره تموم میشه و امروز دیر میام و ... همین!

بنظرم تولدم میتونست یه بهونه برای پایان این سردی عذاب آور باشه،اما نشد دیگه.

از جوجه هم نوشتنی زیاد دارم اما وقت نیست دیگه.چهار دست و پا میره و تلاش میکنه بایسته.امروز هفت ماهگیشه! امان از این گذر عمر..


*شنیده بودم سال اول تولد جوجه ها،سال پر فراز و نشیبی برای مامان باباها میشه معمولا.الان ایمان آوردم! کساد بودن کار رستوران و سخت شدن شرایط شرکت همسر و اعصاب خردی هاش ، این ورم انرژی زیادی که جوجه از من میگیره و شب های بی خوابی و تا صبح شیر دادن و بدو بدوی روزها حسابی همه چیزو قاطی کرده...


دیگه میبندم پست رو دوستان.

برای من انرژی و صبر بخواید و منم براتون سلامتی و دل خوش میخوام..

۱۳ نظر

همسایه نوشت...

سلام دوست جان ها :)


میخواستم باز هم از راحت ترین و سریع ترین روش برای نوشتن که همانا اینستاگرام جان است استفاده کنم که دیدم خوب هیچ عکسی نیست که به نوشتنم بیاد😐

خوب الان یه عدد بلاگرم که خسته است... خواب تو چشماشه اما نشسته به بدترین حالت ممکن که همانا تایپ با گوشی است،داره پست وبلاگی میذاره!


میخواستم بگم از سال اولی که اومدم تو این شهر همیشه فانتزیم این بود یه همسایه ی خوب داشته باشم... اما خوب هیچوقت نداشتم... همسایه ی بی تفاوت داشتم،همسایه ی غریبه داشتم،همسایه ی بد حتی... اما همسایه ای که بشه رفت در خونه اش رو زد،که در خونتو بزنه،که بدونی یکی نزدیکته و میشه یه وقتایی روش حساب کنی نه....

فکر میکنم تو خاطرات عیدم که بخاطر تو دلی سفر نرفتم و خونه مونده بودم،درمورد یه اتفاقی نوشتم که برای همسایم افتاد... که شبونه فریاد میزد کمک بچم خفه شد... و من هول هول پریدم بیرون و دیدم یه نو زاد دستشه که کبوده... و آمبولانس اومد بردش...

بعد از اون همیشه دلم میخواست برم حالشو بپرسم اما همش نمیشد،دوست نداشتم دست خالی برم،میخواستم براش کیک خودم پز ببرم مثلا و به بهونه ی اون چند دقیقه ای دم در گپ و گفت کنم باهاش... اما خوب واقعا میسر نشد دیگه..

تا چند روز قبل زایمانم..

آبجیم آش ترش پخته بود.(آشیست مخصوص شمال بسیار به به که با رب آلو و گوچه سبز ترشش میکنن)

یه کاسه بزرگ ریختم گفتم اینم از بهونه ی احوال پرسی ...

درو که باز کرد چشماش مشکوک بود.من با اون شکم قلمبه وایساده بودم جلوش و میگفتم حال پسرت چطوره؟؟ و اونم اصرار که بیا داخل...

باز پرسیدم پسرت چطوره و با بغض نیمه ترکیده گفت فوت کرد :/

هول کردم.درست مثل همون شب که جوجه ی کبودشو دادن بغلم تا لباس بپوشن برن بیمارستان... 

راستش الان که یادم میاد انقدر اون موقع که شنیدمش تا چند روز پریشون بودم که حتی نمیدونستم چجوری اینجا بنویسمش...

دیگه زده بود زیر گریه و منم چشمام داشت بارونی میشد.رفتم داخل و گفت دو شب بعد از اون اتفاق،دوباره همونجوری شده بود و بچش تو بغلش مرده بود...

خیلی سخت بود واقعا...

بعد از اون چندباری بهش سر زدم.خوب کاری که ازم برنمیومد اما میتونستم بشینم تا حرف بزنه و اشک بریزه و منم ناخنمو محکم فشار بدم کف دستم که های های نزنم زیر گریه... میتونستم بهش بگم چقدر ناراحتم براش و اگه کمکی میتونم بکنم که بهتر بشه در خدمتشم...

قبل شمال رفتنم برام یه مقدار از باغشون خوراکی آورد،منم کیک پختم و ظرفشو با کیک پس دادم...

از شمال براش زیتون پرورده آوردم... وقتی دیدمش خیلی بهتر شده بود خیلی...

چند روز پیشم یه بار اومد خونمون.با دختر نه ساله اش..

دیگه خیلی گل گفتیم و گل شنفتیم.

خیلی خوب شده حالا...

باز امروز براش کیک پختم.دل به دل راه داشت.رفتم در خونه اش دیدم نیست.وقتی برگشتم زنگ زد به موبایلم و گفت خونه ای؟ داریم از باغ برمیگردیم،دخترم برات یه چیزایی میاره.

کیکو دادم دختر نازنینش و چیز میزها رو گرفتم.سبزی باغ،گردوی تازه،گوجه و یه ظرف انگور عسگری....

امشب درو که بستم با خودم گفتم خدا بعد از هفت سال بهم همسایه ای رو داده که دوستش دارم و دوستم داره.همون که تو رویام بوده.همونکه میشه دعوتش کرد به صرف چای و شیرینی و گپ و گفت،همونکه به آدم حال میده با مهربونیش... و شکر کردم.

اسمش مَلی میباشه.همسایه ی مهربانم...


۳۵ نظر

مسافرت نوشت...


خوب سلام سلام سلااااااام...

بلاگر اومده.

دسسسست،رقققققص،جیغغغغ،قر کمررررر  😂😂😂

سه روزه از سفر برگشتم و حالا دیگه وقتش بود بیام یه پست اساسی بنویسم.بدویید برید تخمه و میوه و پفک و قلیون بیارید بشینید به خوندن😀 

من که بلاگر هستم تقریبا یک سال و نیمه پاکم😇 حتی مورد داشتیم تو شمال رفتم مهمونی قلبون اوردن با توتون بلوبری،اما تو تله نیفتادم که.گفتم لعنت به دل سیاه شیطون😀

خوب کلا امروز میخوام از سفر بگم.

رفتنی که با همسر جان با اتوبوس رفتیم..

بعد خیلی میترسیدم جوجه بی قراری کنه،اذیت کنه اما از اول تا آخر عین کوالا چسببد تو بغلم و لالا کرد.

بعد طبق معمول بی خبر رفتیم که هم مامانم شب بتونه بخوابه و نگران نباشه هم سورپرایز طور باشه اما شانس آوردیم چون همه رفته بودن ییلاق و فقط مامان و بابام مونده بودن صبح زود برن.خلاصه استراحت که کردیم مثلا ده اینای صبح رفتیم به بقیه پیوستیم.

همه اومدن استقبالمون و دیده بوسی و ذوق پسری.این وسط فقط شوهر آبجیم بود که یه بطری آب برداشت رفت پشت ماشینش و خودشو با تمیز کردن مشغول کرد انگار ما گوشای گیلاس بودیم.اما همسر بچه بغل رفت سمتش و گفت سلام فلانی جان و باهاش دست داد.اونم خیلی رسمی دست داد و هیچ پسرمو نگاه نکرد.

راستش تا وقتی اون بود خیلی به من سخت گذشت.خیلی....

همسر کلا دو روز موند و برگشت خونه..

ایشونم یه بار برگشت بخاطر کارش و یه هفته ای راحت بودیم و باز اومد.

مثلا صبح پامیشد داشت میگفت میخندیدا تا من بیدار میشدم اخم میکرد مینشست یه گوشه.یا بیرون رفتنی از همه تک تک به اسم خداحافظی میکرد جز من، یا بچمو که پیش پیش گویان رو پا میذاشتم اصلا براش مهم نبود همه سعی میکنن حداقل تا خوابیدنش آروم حرف بزنن.میرفت تو بالکن میومد و درو محکم میبست و من باید دوباره میخوابوندمش...

اصلا یه افتضاحی...

مامان اینا هم کلا فهمیدن.ایشون هم به شوهر آبجیم گفته بودن من ناراحتم که بی مشورت من اینا رفتن کار راه انداختن...

منم گفتم اولا که یکی بهش بگه خودش کاسب بوده یا پدرش که در خودش میبینه چیزی برای گفتن داشته باشه.بعدشم ما یهو کار نکردیم.من هربار شوهرم دنبال کرایه کردن جا بود،هر بار بنگاهی میرفت،جایی میدید همیشه بهش میگفتم... یا شوهرم میگفت گاهی... اگه منتظر بود اجازه بگیریم که واقعا مسخره است خوب.اما همه میدونن مشورت بهانه است...

اه پستو ببین چ بد شروع شد... اما من دیگه به مامانمم گفتم دست از فشار اوردن که هی تو برو خونشون،هی تو کوچکتری عیب نداره برداره.اگه بحث خواهرمه میرم پیشش اما نه ساعتایی که شوهرش هست.

باقی تعطیلات خوب بود.عجیبه اینبار هرچند هفته آخرش دیگه دلم داشت از دلتنگی میترکید اما باز به نسبت باقی تعطیلات تنهایی راحت تر تحمل کردم دوری همسر رو...

درسته جوجه هیچ جور جای باباشو نمیگیره اما باز تاثیر داشت دیگه... عکسای سه ماهگیشو شمال گرفتم.بعد کم کم غلت زد.بعد صداهایی که درمیاورد بلندتر و بامزه تر شد.بعد هر روز کچل تر شد،بعدم که یبوست گرفت و چهار روز چهار روز چشم ما به ما تحت ایشون خشک میشد در انتظار پی پی!!! خلاصه اینا خیلی مشغولم میکرد و از دلتنگی های بغض آلود دور نگهم داشت این بار...

صبحا بین ساعت شش و نیم تا هشت بیدار میشد.خوشبختانه با گریه بیدار نمیشد.برا خودش لباشو مثل لوله میکرد زبونشم در میاورد و بلند بلند هی میگفت اووووووو،اوووو. یعنی تا همه رو بیدار نمیکرد و یکی یکی نمیومدن تو رخت خواب نازش نمیکردن ول کن نبود..

دیگه دریا رفتیم،شنا کردیم،جت اسکی یه تجربه ی فوق باحال بوووود که عاشقش شدم،قایق موتوری دیگه آخرین بارم بود نوک قایق نشستم.... 

آخ با خواهرزاده های گلم چقدر خوش گذشت... دو تا جوجه های آبجیم چقدر برام عزیزن.جالبه که دوری و نزدیکی نداره.درست مثل همینا که بغل گوشمن یا اینا که سالی چندین بار میبینمشون برام نفسن... 

اولین تجربه شماره دوزیمم انجام دادم و اسم دختر آبجی رو زدم زیرش و دقیقه ی نود دم چمدون تو ماشین گذاشتن بردم تحویل دادم،عکسشم تو استوری اینستا گذاشتم،هر کی ندید نصف عمرش رفت😁

پونصد و سی کیلو هم برنج خریدیم و کمرمون شکست درواقع😂 البته سی کیلو برای خونه بود،پونصد برای رستوران.همسر دستش تنگ بود کلا پولشو من از پس اندازم دادم حالا باید به زور از حلقش دربیارم😂 واقعا فقط شوهر من به زور و بعد چند ماه پول منو پس میده یا همه مردا انقدر با جیب زناشون احساس صمیمیت میکنن.. خوب حالا دور برندارم با جیبم،چون همین جیبم همسر پر میکنه دیگه. اما شرکت یه همکار داشتم خیلی درمورد حسابش جدی بود.حتی به ازای دویست هزار تومنی که به شوهرش میداد (گاهی پیش میاد دیگه) ازش چک میگرفت:/

دیگه اینکه یه روزم جوجه رو بردم آتلیه و عکس انداخت... حالا هنوز چاپ نشدن...

حالا افتضاح اندر افتضاح قضیه اینه که  باید خودمونو برای یه سفر خونه مادر شوهر آماده کنیم.احتمالا محرم بریم...

خوش نگذشتن ها و مشکلات تغذیه ای اونجا کم بود الان یه بی میلی شدید هم به من اضافه شده که دلم میخواد بشینم برای این سفر مرثیه بخونم😐

بعد جریان زایمان خواهر شوهرم تو اون شرایط،رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن.کلا مادرشوهرم دوبار زنگ زد حال جوجه رو پرسید،خواهرشوهرمم اصلا هیچی به هیچی....

اینا منو بی میل میکنن دیگه...

دیگه از چی بگم... دلم برای کلاس زبان تنگ شده.برای این اول مهری دلم پرمیکشه که انتخاب واحد کنم اما هر چی فکر میکنم پس جوجه چی میشه مغزم ارور میده.همسر هم گفته اگه اینبار هم درستو ول کردی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.من نمیدونم یه جوری بخون.یه کاریش بکن...

خلاصه که خیلی فکرم مشغوله...

جوجه از بعد سفر یه کم نق نقو شده و به نظر میرسه حوصله اش از خلوتی خونه سر میره... 

راستی فردا هم چهار ماهه میشه پسر گلم...

ووویی امان از گذر زمان.از این سرعتی که لحظه ها دارن میترسم.

فعلا دیگه پست رو میبندم دوستان.

لپ تاپ رو پس گرفتم و سعی میکنم پر رنگ تر شم اینجا...

 خدا نگهدارتون باشه...


۱۴ نظر

شبونه نوشت...


خوب سلام من دوباره اومدم...

حالم بد نیست،خوب خوبم نیستم.منظورم اون شادی همیشگیمه که نیست.دپرس هم نیستمااا اما پَسِ ذهنم نگرانی و ترس از آینده و تاسفه. بخاطر اینهمه اتفاقات بد بد از گم شدن تا قتل و تجاوز که پشت سر هم داره میفته این روزها...

تلاش میکنم خودمو غرق غم نکنم و یادم نره من قبل از دلسوزی و ناراحتی برای هرررکس و هر اتفاقی اول باید دغدغه ی بچه ی خودمو داشته باشم که مطمئنم مامان غمبرک زده ی بی حال نمیخواد....


خوب از شب افتتاحیه نوشته بودم آخرین بار... دیگه از اون شب من کمتر و کمتر از همیشه همسر رو میبینم.

مثلا این هفته صبحکاره،پنج صبح بیدار میشه میره شرکت،دو و نیم برمیگرده،معمولا یه استراحت یکی دو ساعته میکنه بعد خوابالو خوابالو پامیشه میره اونجا و تا یک دو شب برنمیگرده.طفلی من خیلی داغونه از نظر خواب...

اما همش میگه بلاگر بخاطر رفاه شما باید کار کنم،تو رو خدا از تنها موندنت ناراحت نشو کم کم بهتر میشه شرایط...

خوب منم میگم باشه.

چی کار کنم نمیتونم که خدا و خرما رو با هم بخوام.باید منطقی باشم.

خواهرمم،خوب دیروز زنگ زد.احوالپرسی کردیم.میگفت دخترم خیلی بهونتو میگیره.منم گفتم امروز که پسرتو کلاس گذاشتی بیاید پیش من با دخملی.ولی نهایتا قرار این شد دو تایی بریم پسرشو بذاریم کلاس بعدش بریم آرایشگاه.خوب من واقعا بال دراوردم.این روزها آرایشگاه رفتن دغدغه ام شده بود که جوجه رو چکار کنم.خلاصه رفتیم آرایشگاه و برگشتنی باز پسرشو برداشتیم و به سمت خونه.

خوب از اون اول که همو دیدیم دختر و پسر خواهرم یکسره میپرسیدن مامان شب خاله میاد خونه ی ما؟ مامان خاله رو میبریم خونه ی خودمون؟ که دیگه من گفتم نه بچه ها.حالا بماند چقدر نق زدن که تو رو خدا بیا.اما من واقعا دلم نمیخواست الان برم.حالا با اینهمه موافق نبودن من یهو آبجیم پیچید سمت کوچه ی خودشون و هر چی من گفتم عزیز من میخوام برم خونه،وسیله برا پسرم نیاوردم گفت حالا بریم یه کم بمون...

دیگه رفتیم و خدا رو شکر جوجه آروم بود... با خواهرزاده ها بازی کردم.دیگه هشت و نیم بود که شوهر آبجی اومد.

علاوه بر اینکه تا منو دید قیافش مثل برج زهرمار شد،جواب سلامم رو هم زیر لبی و زورکی داد.... و مستقیم رفت حمام...

دیگه من دیدم نه... واقعا توان تحمل این بی احترامی رو ندارم،پاشدم برم که باز آبجیم نذاشت.. خیلی اصرار کرد گفت همین الان میخوام شام بیارم... خوب اون طرز اصرار و محبتش معلوم بود میخواد جبرانی رفتار شوهرش باشه که فضا بد نشه...

موندم به احترام آبجیم و برای دلش...

واقعا دلم سوخت براش خوب...

سر شام هم که شوهرش یه سکوت و اخمی کرده بود من جرات نکردم خم شم از جلوش نون بردارم... 

مطمئنم خیلی کمتر کسی تحمل میکرد اون وضعو... 

پسرم شروع کرده بود گریه،حتی اصلا نگاهشم نکرد و من با خودم گفتم خدا رو شکر انقدر کوچک هست که این بی توجهی رو نفهمه... 

با بغض زیاد ساعت نه بود که دیگه آبحیم هر چی گفت بشین باز مانتومو تنم کردم و گفتم مرسی،جوجه خواب داره...  خوب اون وقت شب همیشه شوهر آبجیم منو میرسوند اگه همسر نبود اما اصلا بلند نشد دیگه.آبجیمم هرچی بهش گفتم هنوز اونقدر تاریک نیست خودم میرم قبول نکرد و سوییچ رو برداشت و زد بیرون.شوهرش جواب خدافظیمم نداد..

تو ماشین ساکت بودیم.دم خونه بهم گفت مدیونی اگه خودتو قاطی مسایل باجناقا کنی...  گفتم شوهرت چشه واقعا آخه چیزی پیش نیومده... گفت ولش کن اصلا مهم نیست فقط تو ارتباطتو با من حفظ کن.گفتم باشه و وارد خونه شدم...

آخ انقدر دلم سنگین بوود که خدا میدونه.دوست داشتم یکی بود بهش میگفتم همه اینا رو... 

چقدر بده آدم نتونه حسادتش رو پنهان کنه.چقدر بده آدم خوبیهاشو با این حرکات از بین ببره و خودشو از چشم بندازه.ما یه چیزی تو خانوادمون داریم که خوب همه یه چشمه از این اخلاق شوهر آبحی رو دیدن و میشناسن.اما همیشه میگن بخاطر آبجیمون باز ناز طرفو میکشیم،باز سمتش میریم... اما من این بار با خودم گفتم خواهرم تکلیفش مشخصه،همیشه خواهرمه،اما من دیگه به شوهرش چنین باجی نمیدم... خوب وقتی داره نشون میده چقدر از بودن ما تو خونش ناراضیه دیگه تکلیفش مشخصه دیگه... این بار کوتاه نمیام.

فقط یه تصمیمی گرفتم.اونم اینکه این دندون چشم انتظار حتی محبت خواهرم بودن رو بکنم بندازم دور.کنار خونسردی خودش مساله بزرگ فضای مردسالار خونشونه که من بعنوان زن درک میکنم چه بلایی سر زنانگی خواهرم آورده،بنابراین دیگه توقع ندارم آبجیم بخاطر یه ساعت خونه ی من اومدن و به داد این روزای شلوغ پلوغم رسیدن،یا حتی ماهی یه بار زنگ زدن بهم،مساله ای تو زندگیش پیش بیاد...

هرچند که هیچوقت درک نمیکنم چجوری بعضی زنا _شاید اغلبشون،خصوصا هم نسل های خواهرم_ چجوری مادام العمر به سبک ارباب رعیتی زندگی میکنن و ترجیح میدن به همیشه مورد تعدی و ظلم قرار گرفتن عادت کنن اما برای حقوق مسلمشون نجنگن؟

هرچقدر هم که شرایط زندگی های مختلف متفاوت باشه اما اساس تمام زندگی ها مشترکه.اساس همه زناشوییه.تو همه ی زناشویی ها اصول مشترکه.اینکه زن حق انتخاب داشته باشه و شعورش محترم شمرده بشه یه اصله... اما متاسفانه چون خودمونو دوست نداریم،چون عشق رو اشتباهی شناختیم،چون تو فرهنگمون کم درجه دوم اهمیت بودن زن رو ندیدیم.... میایم تحمل میکنیم یکی سوارمون بشه و ما رو تا افسردگی و جنون ببره حتی.احساس خوشبختی هم نکنیم باز با همون فرمون بله قربان گو جلو میریم... چون اصل رو ول کردیم...

امان از این عمر رو اینجوری گذروندن ها:(

ساعت یازده شب شده.من دیگه میخوابم... 

از خودتون مواظبت کنید.از بچه هاتون غافل نشید این روزا... لطفا در معرض خطر قرارشون ندید...

فعلا...

۲۸ نظر

افتتاحیه نوشت...

سلام سلام سلااااااام دوستای قشنگم.

بخاطر نبودن لپ تاپ،بخاطر کمبود وقت که اجازه نمیده بیام وبلاگ و البته دم دست بودن اینستا، واقعا دلم برای اینجا تنگ شده.

انقدر حرف دارم و انقدر دوست دارم از هر دری بنویسم که حد نداره.

این یه ماه و خرده ای اخیر شوهر طفلیم همش بدو بدو دنبال کارای کافه رستوران بوده.به جرات میگم تو این مدت هیچ شبی بیشتر از پنج شش ساعت نخوابیده.مثلا شب کار بوده،شش و نیم میرسیده و میخوابیده و ده و نیم پا میشده میرفته اونجا تااااا نه شب.... 

خوب یادتونه که من چققققدر نگران نتیجه بودم؟؟ حالا میگم براتون چی شد.

جریان مهم دیگه اومدن آبجیم و شوهرش و دو تا بچه هاش به ایران و دیدار سالی یه بار ماست.سه چهار روز قبل رسیدنشون دو تا آبجی هام از شمال اومدن اینجا و خونه ی آبجیم اتراق کردن.منم میرفتم همونجا.

ولی خوب چه فایده که هر روز رابطه ی من و خواهر و شوهر خواهرم که اینجان داره خطرناک تر میشه...

همچنان تعریف و تمجیدها و مدال ها و امتیاز ها از جانب کل خانوادم به سمت خواهر سرازیره بعنوان اینکه فریاد رس و کمک حال منه تو این شهر... من واقعا دستبوس خوبی هاش هستم اما این بزرگنمایی واقعا عذابم میده.

حالا قبلا هم گفته بودم هربار مهمونی از شمال میاد من و آبجی دعوامون میشه...

اینبار هم خوب هممون سه روز بود خونش بودیم،خودشو شهید کرده بود در راه پذیرایی،خوب اینجا خونه منم هست دیگه،داشت میگفت برای نهار جمعه که آبجی اینا هم از فرودگاه مستقیم میان اینجا میخواد قورمه درست کنه،کنارش ماهی سفید بپزه،از بیرون هم کباب بخره...

منم گفتم پس کباب رو من میخرم...

یعنی تا اینو گفتم چنان فریادی زد که بشین سر جات لازم نکرده تو کباب بخری مگه ما خودمون مردیم که من دهنمو بستم و فقط گفتم باشه.

دیگه اصلا حال خوبی نداشتم.

دو تا آبجی هام شروع کرده بودن گفتن و خندیدن،پسرم شیرین شده بود براشون میخندید اما من مثل همیشه نتونستم تظاهر کنم وای چقدر همه چیز خوبه.

دوتایی رفتن آشپزخونه پیش آبجی و شوهرش و شروع کردن پچ پچ.بعد شوهر آبجی گفت الان مشکل بلاگر چیه؟ میخواد کباب بگیره؟ خوب بره بگیره...

منم گفتم مشکل من کباب نیست.مشکلم طرز برخورد شما تو این خونه است.من اصلا نمیپسندم کسی انقدر نامحترمانه باهام صحبت کنه وقتی من احترام میذارم،دلیل نمیشه به اسم خواهر کوچکتری من هی چوب بخورم که...

بعدم آبجیم پاشد اومد گفت وای از دست من ناراحت نشو و صورتمو بوسید.

پسرش رو حدود یه سال و خرده ای هست میفرسته کلاس زبان.من از روز اول یادمه معلمش به خواهرم گفت شما تو آموزشش دخالت نکنید.اما این حرص همیشه بهترین بودن و بیست بودن مگه اینا رو رها کرد؟ پسر طفلیمونو سرویس کردن وسط بازی قبل خواب بعد بیداری با این جمله که خوب وقت زبان کار کردنه.همه ی تمرینای پسرشو خودش حل میکرد.حالا خواهر زادم تا یه ذره فکر میکنه به نتیجه نمیرسه گریه میکنه تو سر خودش میزنه.

طبق معمول تکلیف زبان داشت.نشست و هی پرسید هی پرسید هی پرسید... تا من گفتم مگه این بچه دیکشنری نداره تو چرا بهش میگی آخه؟ سپردش دست من.منم هرجا احتیاج میشد میگفتم دیکشنریتو چک کن.حالا همه ی اینا با هق هق گریه بود.واقعا وقتی بهش نمیگفتم نه روزای هفته رو بلد بود نه هیچ واژه ی پیش پا افتاده ای رو... 

خیلی براش ناراحتم خیلی زیاد.هر بار گریه میکنه تحقیرش میکنن تو جمع،تئبا تهدید به کتک کنترلش میکنن... این بچه رو نابود کردن خلاصه...

حالا دیگه از وقتی خواهرام رفتن من یه بارم این آبجیمو ندیدم که.

یه بار بهش زنگ زدم که بیاد دو ساعت پیشم که نیومد.میخواستم حمام برم و غذا بخورم.بخدا انقدر تو شرایط سختی گیر میکنم و میبینم تنهام که حد نداره.

البته باز خدا رو شکر... ناشکری نمیکنم،خسته ام فقط و همش خشمم تو خلوتم متمرکز رو خواهرم میشه.هرچند که اون وظیفه ای نداره،هرچند که من حقی برای توقع ندارم،اما ناخودآگاه این روزا هرجا گیر میکنم و دوستام میگن مگه یه خواهر نداری اونجا عصبی میشم...

یه چیز بدتر هم اینه که روزی که ما خونه خریدیم آبجی اینا هنوز نخریده بودن.یادمه شوهرم که از بنگاه اومد شوهر آبجیم کلا عصبانی بود و باهاش حرف نزد.یه جوری که شوهرم تو خونه میگفت چرا فلانی با من دعوا داشت؟

دیروزم شوهرم گفت هرچی بهش پیام میدم و دعوتش میکنم برای افتتاحیه کافه رستوران جوابمو نمیده اصلا.دیگه من جداگونه به آبجیمم پیام دادم و دعوتش کردم که گفت اگه زحمتی نیست به من نگید به شوهرم بگید.دیگه گفتم شوهرت جواب نداد که آبجی هم دیگه چیزی نگفت و نیومدن آخرش...

و اما رستوران....

چند شب پیش یه شب من و شوهرم با شریکش و خانمش رفتیم دیدن اونجا که ببینیم چقدر از کارا مونده... کاش میتونستم عکساشو بذارم که ببینید چقدر با صفاست.اما نمیتونم.چون جای معروفیه تو این شهر و یه وقت یکی بشناسه دیگه منم شناسایی میشم و از این حالت خرزو خانی درمیام :دی

یه دروازه ی بزرگ داره که رو به یه زمین بزرگ باز میشه که پارکینگه.بعد سمت چپ زمین یه ساختمون گوگولیه.یه راه باریکی هست که میفتی توش هم چراغونیه هم درخت داره هم سمت چپش آلاچیق داره.خیلی زیادن آلاچیقا.در شیشه ای دارن،داخلشون گلیم فرش و نشیمن و پشتیه.تا ته حیاط.این راه باریک رو که تموم میکنی سمت راستت یه پل سنگی بانمکه که زیرش آب جریان داره...

بعد یه راه باریک دیگه هست که مثل تونل درستش کردن.آقا خیلی باشکوهه.این میرسه به در ورودی رستوران.داخلش بزرگه.درحدی که بشه یه جشن عقد نقلی گرفت.میز و صندلی ها به سلیقه ی من زیبا و با شکوهن.پشتی صندلی ها مثل مبلای سلطنتیه.برشای جالب داره.رنگشون قهوه ای سوخته است.یه سن داره که اونجا گروه موسیقی مستقر میشه.سقفش خیلی نازه.دیگه درب اتاق مدیریت و آشپزخونه و یه دربم رو به پارکینگ بعنوان خروجی موجوده.دیواراش آجرای براقن که کلی فضا رو دنج میکنه.بعد از پنجره هاش بگم... دورش تمام گچ بری سفید که واقعا رویاییش کرده... مبارک صاحبش واقعا جای باحالی ساخته...

خوب داشتم میگفتم که چهارتایی رفتیم اونجا.من زن دوستش رو برای اولین بار میدیدم.ماشالا برای خودش رئیسی بود... نظر هیچکس هم براش مهم نبود.مستقیما دستورات رو به شوهرش صادر میکرد...  منم که جوجه بغل نشسته بودم یه کنجی.پسرم منو بعنوان پستونک میدید و منم دیگه نتونستم بلند شم.اما خدا رو شکر شوهرم حواسش بهم بود.هر چی اون نظر میداد میومد نظر منم میپرسید.رفت از آشپزخونه سینی پذیرایی ویژه رو که توش یه سماور سنتی با فنجون و قندونای سنتی قرمز بود رو همونجوری آورد بهم نشون داد که من دیگه اونحا میخواستم دور سرش بگردم.آخه قشنگ معلوم بود بخاطر اینکه خانم شریکش درمورد همه جی نظر میداد نمیخواست من احساس بدی بهم دست بده...

حالا درمورد زن دوستش تو دیدارهای بعدی نظرمو میگم چون میگم شاید تو برخورد اول من دچار اشتباه شده باشم ولی کلا دوستش نداشتم.

حالا دیشب شوهر طفلی من نتونست از شرکت مرخصی بگیره.به امید من بود که با خواهرم اینا برم.اونام که نیومدن فرفر هم نبود بچه های زبان هم نبودن و من گفتم نگران نباش با آژانس میرم که دیگه گفت نه نمیخواد.

منم دیروز از صبح واقعا درگیر بچم بودم.خدایا ما رو از بحران پی پی نجات بده لطفا.برای همین هرچند واقعا دلم میخواست برم اما نرفتم دیگه.شوهرم خودش ده و نیم رفت اونجا.

سه شب بود که برگشت.منو از خواب بیدار کرد.یعنی نگاهش که کردم یه پسر بچه دیدم نصفه شبی.چشماش برق میزد از خوشحالی.

میگفت بلاگر ترکوندیم... تو حیاط جا نبود انقدر جمعیت بود.همه چیز عالی بود.کاش برده بودمت و کلی خودشو سرزنش کرد و ازم عذرخواهی کرد.گفت فکر نمیکردم اینجوری باحال بشه وگرنه میبردمت حتما...

انگار به پاش فنر زده بودن.همینجور سرپا تند تند برام حرف میزد و شاد بود.بعد گفت برات یه چیزی آوردم.که یه سبد گل بانمک بود.از مشتریها برای تبریک افتتاحیه آورده بودن.بعدم یه ظرف جوجه آورد که واقعا طعمش بی نظیر بود...

بعدم نشست رو تخت و باز کلی حرف زد.میگفت گروه موسیقی خیلی خوب بود اما چون شبی پونصد میگیره هفته ای یه شب میاریمشون.

آخرشم گفت خیلی تنها بودم.همه ی فک و فامیل شریک اومده بودن و من از دست کارای شوهر آبجیم ناراحت تر شدم.خیلی ارزش خودشو پایین آورد با این جواب ندادنش...

عزیزززم خیلی برای شوهرم خوشحال شدم دیشب.قشنگ مزد این دویدن ها و زحمتهاشو گرفت... 

الان معضل بزرگ زندگی ما ماشینه که نداریم و هیچ جوری هم نمیتونیم بخریم... رستوران خارج شهره و بخاطر همین من نمیتونم سر بزنم زیاد و لذتشو ببرم.

بچه ها خواهش میکنم دعا کنید روزیمون پربرکت باشه و زندگیمون تکون بخوره و از این هشت گروی نهی دربیایم.بازم خدا رو شکر اما خوب حقوق شوهرم تو شرکت فقط اندازه خرج کردن ماه میشه.اصلا نمیشه پس انداز کرد.باید به فکر آینده بود.مگه تا کی میشه اینجوری زندگی کرد... من اهل زیاد اندوختن بی هدف نیستم البته اما باید خیالمون جمع باشه از آینده ی بچمون...

الان میخوام زور بزنم تا آخر تابستون یه دوربین عکاسی بخرم اما واقعا باید زور بزنم دیگه...

آبجیمم یکشنبه میره شمال.

منم باید برم چند روز بعدش اما خوب واقعا نمیدونم چجوری.

کسی با بچه دو ماهه با اتوبوس مسافرت رفته تاحالا؟؟؟ هفت ساعت راهه ممکنه خیلی سخت بشه... اما خوب نمیتونم به کسی بگم از شمال بکوبه بیاد دنبالم... ان شاالله سال آخریه که اینجوری سفر میرم.قام قام که بخریم راحت میشیم...

آخیش چقدر نوشتم... ^_^

جیگرم سبک شد...

اووویی سالگرد ازدواجمون نزدیکه... البته دلم کادو نمیخواد.ترجیح میدم اگه پولی هست بذاریم کنار برای دوربین و فقط مثلا بریم رستوران.

راستی از اون دورهمی با دوستای زبان که سه شنبه نهار دعوت شده بودم نگفتم.

میخواستم پستو ببندماااا :دی

آقا سه شنبه من و یه دوستم قرار بود بریم خونه ی اون یکی دوستم.رفتیم دیدیم دختر عموشم بود...

از اونجایی که تنها بچه داری کردن همه عادتها و شرایط آدم رو ممکنه چپه کنه،من فقط تونستم یه دوش بگیرم و موهامو باز بذارم که همونجوری خشک بشن.یه شونه سر سری زدم درحالی که ادا درمیاوردم پسرم گریه نکنه بیخودی و درحالیکه بغلش کرده بودم یه خط جشم زیگزاگی کشیدم *_* یه تیشرت مشکی پوشیدم با شلوار مشکی.شکممو با تمام وجود دادن داخل و رفتم مهمونی...

حالا بیا دوستامو ببین... چیتان پیتان.لباسای خوب.آرایش خوب.بعد من طفلی اونجوری... گفتم حالا سال بعد شما دوتا بچه میارید از ریخت میفتید من دعوتتون میکنم شما انگشت شگفتی به دهان میبرید از چیتان پیتانی من.

کلی خوش گذشت... اولا که دوستم چه خونه ای داشت.. واقعا زیبا.بعدشم سلیقه اش هلاکم کرد.خیلی خوب بود.انقدر ازش تعریف کردم میگفت وای تو چقدر اعتماد به نفس کاذب به آدم میدی.

بعدم آهنگ گذاشتیم دوستم و دختر عموهه اومدن وسط.دیوونه بازی دراوردن ما رو نابود کردن از خنده. پسرمم انقدددر خوشحال بود... فداش بشم من...

عاشقشم یعنی... دیوونه ام کرده با این آویزون شدناش...همش امیدم به فرداهاست هی میگم بهتر میشه... طفلی من برای پی پی کردنش اذیت میشه...

یه چند روز خوب میشه دوباره قاطی میکنه...

الانم بیدار شد و قیافه ی قرمزش میگه مامان جان بیا زود که برات برنامه دارم...

به خدا میسپارمتون...

۲۵ نظر

دلتنگی نوشت

سلام دوستانم!

دومین ماه روزِ تولد جوجه هم گذشت...

دو ماهه که من هر روز میگم خدایا شکرت که این جوجه رو به من دادی.

دو ماهه آغوشم بوی بهشت گرفته...

چشمام هر جا رو نگاه میکنه عشق میبینه...

تو این دو ماه نه یه دل سیر تونستم تو حمام زیر دوشِ گرم بشینم و کیف کنم،نه تونستم به پوستم رسیدگی کنم،نه تونستم با خیال راحت یه فیلم بذارم و در حالی که میبینم دونه دونه. میوه ی قاچ شده دهنم بذارم... بلکه حمام رفتنم گاهی نسیه ای شده... یه شب میرم موهامو شامپو میکنم،فردا شب میرم تنمو میشورم.همشم با حواسی که کلا بیرونه،که مبادا طول بکشه پسرم گریه کنه...فیلم میبینم اما نسیه ای. انقدر پاز میکنم،پلی میکنم که از یه ظهر تا شب ممکنه طول بکشه تا یه فیلم دو ساعتی تموم شه... میوه ها دیگه چاقو به تنشون نمیبینن،مستقیم میرن زیر دندونم... غذاهام دیگه رنگِ دیزاین و حتی سفره نمیبینن بلکه قابلمه رو برمیدارم همونجا زیر گاز میشینم و تند تند میخورم... تازه یه شب که داشتم از درد دست و گردن میمردم نشستم با گریه های جوجه ای که بغل میخواست زار زار گریه کردم.. 

اما اصل حالم خوبه واقعا...

یه ذره تو رابطه زن و شوهریمون تو پستی و بلندی افتادیم و با یه غیر منتظره هایی رو به رو شدیم اما کلا همه چیز خوبه.قرار گذاشتیم از پس این دوران بربیایم و به هم کمک کنیم.

رویایی نیست اما من راضی ام.

از اینکه سر صبح میخنده و براش میمیرم راضی ام.

از اینکه شبا میخوابه و زل میزنم بهش و نفسم میگیره راضی ام.

خیلی دوستش دارم خیلللللی ^_^

دلم برای اینحا تنگ شده واقعا.

یه مدته لپ تاپ رو به یه نفر قرض دادم وگرنه دلم میخواست زود تر پست بذارم.. لپ تاپ جانم زودتر از دو ماه دیگه برنمیگرده خونه.

قرار شده امسال هم تو این خونه باشیم.دیگه راستی راستی به سرم زده رنگ بخرم تا یه ماه دیگه اگه جوجه آروم تر شده بود و بیفتم به جون در ها و کمد دیواری ها.... 

خیلی تو سرم کارهای جالب جالب میچرخه اما واقعا فعلا وقت ندارم.. 

فعلا میخوام از این بزرگ شدنش لذت ببرم و برای خنده هاش بمیرم و خودمو وقفش کنم.یه کوچولو دیگه که این دل درد ها و پی پی نکردن ها و مشکلات خوابش تموم شد مشغول میشم.

دوست جانها براتون روزای روشن آرزو میکنم و دیگه بیهوش میشم از خواب...

فعلا...

۲۳ نظر

زایمان نوشت 02

با دقت یه نگاه به کل اتاق انداختم.

مرکز جلب توجه تخت زایمان بود که مثلِ همون تخت های معاینه تو مطب های زنان بود فقط عظیم الجثه تر و یه میز چرخ  دار هم جلوش بود که وسایل پزشکی باید روش مستقر میشدن.

دیگه دستگاه چک کردن صدای قلب جنین بود که باز من اینو تو مطب دکتر بارها دیده بودم.

یه جای نشستن مثل نیمکت با روکش چرم گوشه ی اتاق بود که من وسایلمو گذاشتم روش.

و دیگه دستشویی وحمام که نزدیک ورودی اتاق بودن.

اتاقمو خیلی پسندیدم.همه چیزش تمیز بود.

اومدن بهم یه ب=لباس بی قواره ی آبی دادن (همون که عکسش تو اینستام موجوده) و گفتن آماده بشم که با کمک آبجیم سریع پوشیدمش و پریدم روی تخت برای معاینه.

ماما همراهم اومد و بعد از وصل کردن آنژیوکت و خون گرفتن ازم یه معلینه هم انجام داد و گفت حالا حالاها اینجایی :/

اسمش خانم میـــــــــــــم بود و راستش من دقیقا روز قبل از زایمانم که نوبت دکتر داشتم فهمیدم که ایشون بین همکاراش به خشونت معروفه :| مثلا در مورد معاینه خشن بود و یه بارم که داشت به شوهرم ماساژ یاد میداد من یه لحظه احساس سوختن کردم و بعد زایمان فهمیدم یه جوری اون نقطه رو با انگشت شصت فشار داد و کشید که چند لایه پوستم بلند شد و تا چند روز زخم بود :(

خلاصه بعد از معاینه اومدم پایین تخت و گفت ورزشا رو شروع کن و منم واقعا شروع کردم.

راستش من فکر میکردم مامای همراهم باید کل اون زمان رو با من باشه در حالیکه فهمیدم خوب کار اینا کنترل درده و از وقتی مادر وارد فاز فعال میشه دیگه رسما وارد عمل میشن...

این شد که منو گذاشت و رفت.

حوالی ساعت 9 دردام شروع شدن... 

جالبی دردام این بود که خیلی کم تو فاز نهفته بودم و خیلی زود به فاز فعال رسیدم .اینجوری انگار اصلا بدنم هنوز به درد عادت نکرده بود و دردهای با فاصله زیاد و کوتاه مدت رو تجربه نکرده بودم که خیلی زود رفتم سر اصل مطلب که همانا فاصله ی زمانی کم و مدت زمان طولانیِ هر انفباض بود...

یه جوری که تا اعلام کردم خوب من دردای خفیفم شروع شدن کمتر از نیم ساعت یهو دیدم وااای چرا اصلا خفیف نیستن اینا؟

اونجا بود که اولین فریادو زدم و گفتم بگید شوهرررم بیااااااد :دی

یه چیزی که شده جوک تو خونه ی ما اینه که من اولین باری که خانم میـــــــــم رو دیدم ایشون داشتن منو راضی میکردن برم این بیمارستان زایمان کنم و یکی از حرفاشون این بود که این بیمرستان گاز تنفسی و آمپول مسکن داره برای تسکین درد که در صورت تمایل بیمار براش استفاده میکنن.من همونجا گفتم لطفا اصلا به من تعارف نزنید اون موقع و الان هم حرفشو نزنید چون من میخوام زایمانم واقعا طبیعی باشه... اما خوب کم کم کار به جایی رسید که به خانم میم التماس کنان میگفتم من گاز میخوووووام ^___^ کووو؟ کجاااس؟؟ بگو بیارن :) اصلا یه وضعی ^_^

گاز تنفسی رو آوردن و گذاشتن گوشه ی اتاق... خانم میم با یه خانمی به اسم خانم جیم اومد و گفت ایشون خانم جیمه :|

من برام کار پیش اومده نمیتونم مامای همراهت باشم و رفت !!!!

یعنی نمیدونید چه حس گندی داشتم...

خانم جیم که خواست معاینه ام کنه دقیقا همزمان با انقباض بود و منم داااااااد و بیداااااد و آه و فغان :|

دیگه ایشون گفتن عزیزم شما تا نخوای من بهت دست نمیزنم.اما بدون میخوام کمکت کنم و نمیذارم اذیت شی...

راستش انقدر با ادب و مهربون بود که من فورا عذر خواهی کردم و گفتم آماده ام...

هی هم سراغ همسر رو میگرفتم که آوردنش بالاخره و عزیزم به محض دیدنم چشماش اشکی شد و بغلم کرد...

دردام اونقدری زیاد شده بود که دیگه نمیتونستم ورزش کنم.فقط دوست داشتم خودمو پرت کنم زمین... دوست داشتم از ناحیه شکم خودمو رو به پایین تا کنم،اما مگه خانم جیم میذاشت؟ فورا میومد پشت سرم و دستشو قلاب میکرد دورم و به زور منو صاف نگه میداشت و دلمم فشار میداد که جوجه بیاد پایین تر...

مهربون بانو،عزیز بانو،صبور بانو.... یعنی هر چی ازش بگم کم گفتم.اونقدر حجم وسیعی از عشق و صادقانه کمک کردن به من میداد که یه جاهایی وسط ورزش دو نفره که من با کمک همسر انجام میدادم ،وقتی میومد کنار همسر و آغوش باز میکرد برام من با سر میرفتم تو بغلش... 

انقدر میخندید،به همسر میگفت دیدی منو بیشتر از تو دوست داره؟؟

درد زایمان چیز عجیبی بود بچه ها.هیچ جمله ای،تشبیهی،استعاره ای توصیفش نمیکنه.

گاهی وسطاش داد میزدم... من میدونم،من میمیررررم :/

کارم به جایی رسید که به خانم جیم التماس میکردم برای گاز تنفسی که ایشون میگفت نه،خودت میتونی...

از همسرمم بگم که یعنی فداش بشم،همه ی وجودشو وسط گذاشت...

اون حجم استرس و ناراحتی رو بخاطر من تحمل کرد... میدونید دیدن درد عزیز چقدر سخته؟ 

همین که مدام بهم میگفت تو میتونی،قوی باش... همین که تو فاصله بین دردهام سرمو بغل میکرد و اونقدر میبوسید،همین که صبور بود با بد قلقی های من،واقعا برای من یه دنیا ارزش داره.

وقتی خانم جیم گفت ده سانتی و تلاشتو بیشتر کن میخواستم از خوشحالی پرواز کنم.باورم نمیشد برای اون درد پایانی باشه...

وقتی رفتم رو تخت کلا فاصله ی بین دردهام ثانیه ای شده بود و هر کدوم انقباض ها جون منو به سرم میرسوند تا ول میکرد...

پسرم حسابی رو به جلو فشار میداد و من کاملا حس میکردم...

این وسط خانم جیم گاهی یادآوری میکرد جیغ نزنم،

میدونید جیغ نزدن تو اون شرایط خودش کار عجیبیه.اما خدا رو شکر که به من این قوت و هوشیاری رو داد که از درد خودمو به بیحالی نزنم،واقعا تلاش میکردم آگاهیمو حفظ کنم و به زایمانم کمک کنم.دندونامو روی هم میفشردم وبا دستام میله های دوطرف تخت یا دستهای همسر رو فشار میدادم تا داد نزنم ،فقط یه ناله از اعماقم خفه طور از گلوم بیرون میزد...

تو اون اوضاع هم شوهرم هم خواهرم فرتی زدن زیر گریه بخاطر درد کشیدن من و باز من خدا رو شکر میکنم انقدر روحم قدرت داشت که خودمو ول نکنم و نبازم و این گریه ها رو ندید بگیرم...

یهو خانم جیم گفت ای جان سرش معلومه..

من که فکر میکردم دلداری و انگیزه دادنه،اما آبجی و همسر از سری که موهاش معلوم بود خبر میدادن.انقدر ذوق شوهرم باحال بووود..

دیگه ده دقیقه به دوازده بود که خانم جیم گفت قلبش ضعیف شده و زیاد داره میمونه اونجا...

یعنی من تمام جووونمو و با تمام توان زور آخرو زدم که نتیجش کامل بیرون اومدن سر و به دنبالش مثل فشنگ بیرون پریدن پسرم بود...

همونجور داغ داغ گذاشتنش رو شکم برهنه ام و من کشیدمش بالا و نگاهش کردم و بهش خوشامد گفتم...

شوهرم که همش دو دقیقه بود از اتاق بیرون رفته بود و دم در بود گریه کنان اومد داخل و منو بوسید و بچمونو نگاه کرد...

فقط لحظه اول که گذاشتنش رو دلم گریه کرد،بعد فورا ساکت شد و خیلی کنجکاو به جهان جدیدش زل زده بود و ما برای اون چشمای سیاهش مرررردیم.. 

کلا یک ساعت تمام رو دلم بود و من از این تماس پوستی طولانی کلی لذت بردم..

بعد همونجا لباساشو پوشوندن و منم جمع و جور کردم رفتیم بخش....

شب رو بیمارستان موندیم و واقعا بهترین شب زندگیم بود..

کلا جوجه تو حیگرم بود و تا خود صبح بدون یک دقیقه خوابیدن فقط نگاهش کردم و خدا رو شکر کردم و عشق ورزیدم...

به محض خونه برگشتن هم با همسر دوتایی حمامش دادیم.

.

الانم که از اون روز سی و شش روز میگذره.

خیلی خیلی از زایمانم راضی بودم و اگه مشکلی که برای بخیه ام پیش اومد و هفت روز اول اونقدر اذیتم کرد پیش نمیومد این زایمان رویایی میشد واقعا...

یعنی براتون نگم که سزارینی ها با چه حسرنی تو بخش به ما طبیعی ها که راحت دراز میکشیدیم بچه شیر میدادیم یا پا میشدیم پوشک عوض میکردییم یا دستشویی میرفتیم نگله میکردن و چجوری بخاطر یه شیاف اضافه به پرستارا التماس میکردن.  

خلاصه اینم از پستی که کلی منتظرش موندید. با چشمای خوابالو نوشتم و خستگی زیاد.. امیدوارم خوب شده باشه.


۳۳ نظر

زایمان نوشت 01

سلام دوستان.

بالاخره اون اولین فرصت بعد زایمان دست داد و من در حالی که دارم پسر هفده روزه ام رو شیر میدم اومدم که از زایمانم تعریف کنم.

خوب از دو هفته قبل زایمان که حسابی گامبو شده بودم و داشتم از درد خار پاشنه هم تلف میشدم،تو خونه ی پدری مجلس شور و مشورتی برپا شد و تصمیم این شد که تا وقت زایمانم نوبتی بیان پرستاری من...

اولش گل ترین خواهر روی زمین اومد.

دختر چهارده ساله و شوهرش رو گذاشت و اومد.

خیلی اون هفته عالی بود.

یعنی قشنگ الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی بود جریان اومدن آبجی...

همسر شب کار بود و چون من شبا بدخواب بودم آبجی تا بوق سگ با من بیدار میموند و باهام حرف میزد تا حوصلم سر نره.صبح ها ده یازده بیدار میشدیم با هم صبحانه میزدیم.هر روز خونه برق میزد و غذاهای خوشمزه خوشمزه حاضر بود... از کاراکتر آبجی بخوام بگم همین بس که همیشه جونش برای کمک به افراد خانواده کف دستشه و فداکارترین عضو خانواده است...

هفته دوم اونیکی آبجی که دو ماه بعد من باردار شده بود و سقط شد و اینا.... اون اومد.

شرایط با هفته ی قبلش کاملا متفاوت شد...

کچل از روز دوم تقویمو چک میکرد و منتظر بود تموم شه برگرده... 

کاراکترش طوریه که من همیشه میگم دلسوز مستبدی هستی برا خودت...

تا قبل به دنیا اومدن من ته تغاری خونه بود. نمیدونم به این ناغافل سر رسیدن من ربط داشت یا نه اما کل دوران کودکیم رو ازم متنفر و باهام قهر بود:\

تا وقتی دیگه بزرگتر که شدیم بهتر شد و با ازدواج بقیه ی ابجی ها و تنها شدن خودم و خودش تو خونه بابا یه دوره ی چند ساله ی عجیب جالبی رو با هم گذروندیم.

خیلی صمیمی و در عین حال کارد و پنیر!

اینجا که اومد سر شب میرفت میخوابید و کله سحر بیدار میشد و تا شب که باز بخوابه یکسره هرررچی صلاح میدونست به زور به خورد من میداد.. یعنی فکر کن من آخر هفته فهمیدم قایمکی تو غذاهام فلفل میریزه:/ در حالی که من سعی میکردم گرمی اضافه نخورم و به خرما اکتفا کنم...

قرار بود آخر هفته مامان بیاد و تا بعد زایمانم بمونه و آبجی برگرده.

چهارشنبه اش دوست مشترک من و ابجی اومد خونمون.تیر ماه زایمان میکنه و چون ساعت کاریش نمیذاره تو کلاسای آمادگی زایمان شرکت کنه اومده بود من ورزشا رو بهش یاد بدم...

خلاصه عصر چهار شنبه رو حسابی با اون ورزش کردم و شب هم باز طبق تایم خودم یه نوبت دیگه ورزش کردم...

شبش خیلی عجیب بود... بد خواب بودم. هی وول میخوردم.. همسر هم تا صبح مواظبم بود.اصلا نخوابید.همش میگفت خانمی آروم غلت بزن.. هی نکات ایمنی میگفت.. هی منو جا به جا میکرد میگفت بد خوابیدی..

دم صبح بود که تو خواب و بیدار متوجه یه جریان آب گرم شدم :\

مثل جت پریدم تو دستشویی و تست نشت کیسه آب رو انجام دادم و دیدم بعععععله....

جوجه قراره بیاد!

جریان آبِ کیسه انگار به منبع زیرزمینی وصل بود.لحظه ای بند نمیومد.من فکر نمیکردم اینجوری باشه برا همین نگران شدم نکنه بچم خفه شه...

آروم همسر رو صدا زدم.اصلا انگار به دلش برات شده باشه مثل فرفره اومد جلو در و با یه قیافه ی سینه سوخته ای نگاه میکرد با نگرانی که دلم نیومد نگران ترش کنم. خونسردیمو حفظ کردم و خیلی ملایم گفتم عزیزم کیسه آب پاره شده.لباس مناسب بیار برام و حاضر شو و آژانس بگیر بریم بیمارستان..


داشتیم زنگ میزدیم آژانس که آبجیم بیدار شد و چشمتون روز بد نبینه میخواست سرمونو ببره... میگفت یعنی نمیخواستید منو بیدار کنید؟؟ 

خوب ما کلا یادمون رفته بود اونم هست... ^_^

خلاصه راهی بیمارستان شدیم.تو راه به شوهرم میگفتم خدا کنه بچمون کچل نباشه :دی

من هیچ دردی نداشتم و باورم نمیشد حاملگیم قراره تموم شه...

از دو دقیقه بعد خودم خبر نداشتم و این عجیب ترین حال دنیا بود...

همش با خودم میگفتم شاید سزارینم کنن که خطری بچه رو تهدید نکنه تو بی آبی.یا فکر میکردم ممکنه آمپول فشار بزنن بهم... 


یه ساعت طول کشید که معاینه بشم و تشکیل پرونده بدم... ساعت نزدیک هشت و نیم بود که گفتن برو بلوک زایمان...

جلو درب بلوک خیلی غم انگیز بود... گفتن شما فعلا برو بعدا شوهرتو میفرستیم... هر چند آبجی همراهم بود..

قبلا هم گفتم اصلا میل باطنی همسر به این نبود که کنارم باشه موقع زایمان.

میگفت من نمیتونم. نمیتونم درد تو رو ببینم،ممکنه کنترلمو از دست بدم دیوونه بازی درارم.. منم تو خودم نمیدیدم تنها باشم.. حق خودم میدونستم که همراهیشو داشته باشم،که تنهام نذاره...

آخرین قرارمون این شد که در حد یه سر زدن چند دقیقه ای بیاد پیشم که هم اون اذیت نشه هم حرف منو زمین نزده باشه..

جلو در بلوک بودیم.نگرانم بود.. من ترسیده بودم.. 

خودمو جمع کردم گفتم خدافظ من میرم...

گفت میخوام بیام باهات...

گفتم الان نمیشه.صدات میکنن به وقتش..

ولم نمیکرد برم... آخر سر با بغض سنگین منو کشید تو بغلش و پیشونی و صورتمو بوسید و ما رو سپرد دست خدا...

کمتر از پنج دقیقه دیگه من برا اولین بار تو اتاق زایمان بودم!!!


۴۱ نظر

بدرود نوشت...

دوستان جانها سلام..

عرضم به حضورتون که با اجازه ی بزرگترهای مجلس من دیگه تااااا اولین فرصت بعد از زایمان ،پستی توی وبلاگم ثبت نمیکنم.

البته هر چی که اتفاقات قابل پیش بینی نیستن،اعمال من بیشتر ولی در جریان این تصمیم باشید خلاصه.

اما اما امااااا.... تو اینستا همچنان سنگر فعالیت رو حفظ خواهم کرد.

اگه هم اکانتی ندارید از لینکی که تو وبلاگ قسمت *اینستاگرام بلاگر کبیر* گذاشتم پیدام میکنید.

همینا دیگه.

مواظب خودتون باشید.

برای من و سلامتی تو دلی دعا کنید.

وقت زایمان مسلما تک به تک نمیتونم اسمتونو ببرم اما براتون تا حافظه ام یاری کنه دعای خیر میکنم.

با عشق و احترام برای به مدت باهاتون خداحافظی میکنم و با انرژی و بچه بغل برخواهم گشت.

خیر پیش...

پ ن : نظرات بدون تایید نمایش داده میشوند!

۶۸ نظر

سبزه نوشت...

سلام دوست جان ها...


احتمالا از اینستا حال نزار من و مصیبتی که سرم نازل شده رو میدونید... 

یعنی گل بودم به سبزه هم آراسته شدم رفتم پی کارم :|


تو پست های قبلی چند بار نوشته بودم پاشنه ی پام درد میکنه و این حرف ها اما خوب همش با خودم میگفتم طبیعیه دیگه.تو بارداری چیا که تجربه نمیشه.کمر درد و بی خوابی و نفس تنگی و گرفتگی عضله و تکرر ادرار و مرض جوع و درد و سوزش معده و هزاران جوایز نقدی دیگر .... حالا پا دردم روش :/ اما نمیدونستم دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست :(


شنبه بعد برگشتن همسر و خواب و استراحتش کتونی به پا کردم و آماده برای پیاده روی تجویز شده برای نزدیکی زایمان و در کنارش انجام کارهای عقب افتاده.

دیگه اول رفتیم تمام لوازم پزشکیا که ببینیم بخور سرد چی تو بازاره و خوب هیچ کدوم اونایی که دوستان تو اینستا داشتن و راضی بودن نبود.

بعد از اونجایی که یه ساله منتظریم یه پولی بیاد تو حسابمون و تصمیم داشتیم یخچال بخریم و انگار قراره به زودی زود واقعا بیاد , همسر گفت بریم باز یخچال ببینیم؟؟؟

 یعنی فکرشو کنید ما بین دو تا مغازه که تو یکیش من یه Beko پسندیدم و تو یکی دیگه اش همسر یه سامسونگ شهید شدیم رسما انقدر که رفتیم اومدیم و با فروشنده ها حرف زدیم...

آخرم من گفتم بِکو رو بگیریم و تمام و کشون کشون بردمش سمت ایستگاهی که میرفت خیابون سیسمونی...

خوب تاکسی که تا اونجا نمیرفت و ما سر یه چهار راهی باید پیاده میشدیم و کلی راه میرفتیم تا اونجا. و رفتیم...

قرار بود تخت پارک از تهران بیاره و آورده بود... یه دونش که هم بی ریخت بود هم شل و ول... 650 بود.

اون یکی محکم و خوب بود ولی اولا که مشکی بود دوما که یه کریر روش داشت... خوب من گفتم چ کاریه که پول اضاقی برا چیزی بدیم که استفاده نمیکنم. و نخریدیم...

دیگه خسته و کوفته از کلی سرپا بودن و راه رفتن باز کلی راه رفتیم که بتونیم یه تاکسی بگیریم...

ولی خوب سرخوش و دلخوش بودیم یاد پاهامون نبودیم :)

دیگه همسر گفت تو مرغی که پختی رو بذار برا فردا الان بیا ببرمت رستوران...

منم گفتم باجــــــــــــــــه ^_^

از تاکسی که پیاده شدیم کلی باز راه رفتیم تا به ایستگاه بعدی برسیم و خلاصه رفتیم و شام خوردیم و ترکیدیم :)

بعد من کشف کردم یه در پنهان داره که به دشوری میخوره و اینهمه مدت از نظر من دور مونده بود....

از اونجا که اومدیم بیرون من گفتم بیا تا خونه پیاده بریم...

آقا خدا رحم کرد شوهرم گفت بلاگر رحم کن بخدا زانوم درد میکنه.... طفلی من چند روزه گاهی مفصل زانوش ورم میکنه میخوابه...

گفتم باشه و اینگونه شد که باز تاکسی گرفتیم و برگشتیم...

همه چی شاد و شنگول بود تا یه ساعت بعدش که من دراز کشیده بودم تو رخت خواب و گفتم وای پام انگار خیلی درد میکنه هاااا... و تو خونه همش میلنگیدم... اما گفتم طبق معموله دیگه فردا خوب میشم...

اما دریغ و درد که اون فرداهه نیومد که نیومد...

یکشنبه صبح که پنج و نیم بود و همسر میخواست بره شرکت بیدار شدم و همینکه پامو زمین گذاشتم فریادم هوا رفت فهمیدم این دیگه دردی نیست که فردا خوب بشه...

سرتونو درد نیارم من تا ظهر که همسر برگرده فقط دو بار رفتم دشوری و هر دوبار زدم زیر گریه انقدر که اوضاعم داغون بود...

به آبجی هامم گفتم چ بلایی سرم اومده و خدایی بود که آبجی دخترش بعد از ظهری بود پسرشو گذاشت خونه و اومد یه سر ب من بزنه.

ظرفای آشپزی دیروزمو شست.رو گازمو دستمال کشید و برام سالاد الویه آورده بود و عصایی که شوهرش وقتی پاش شکسته بود استفاده میکرد.البته به اصرار من آورد ولی اصلا اندازم نیست.برای قد بلند هاست :((

دستش درد نکنه خلاصه نجاتم داد چون من از سالاده برای شامم هم گذاشتم...

همسر که برگشت و دید من انقدر داغونم بیدار موند تا چهار و بعدم رفت نوبت دکتر گرفت...

نه شب رفتیم ارتوپد و رسما هیچی به هیچی... گفت خار پاشنه است و الان بخاطر حاملگیت بهتره ریسک کورتون نکنی.بجاش یه هیدروکورتیزون نوشت و چهارتا دونه مسکن... همین :| گفت هیچ درمانی نیست که قطعی باشه و هر کاری هم برای باقی مرضا میشه پنجاه پنجاهه...


این شد که من برگشتم خونه و به دکتر میم پیام دادم که قرار بود یه درمان بهم بگه که سنتی طوره و گفت و یه کم وسیله لازم بود که من نداشتم...


دوشنبه که دیروز باشه دیگه تصمیم قطعیمو برای بیمارستان و مامای همراه گرفته بودم... خوب مامایی که کلاس میرفتم پیشش گفت سرم خیلی شلوغه و قبول نکرد همراه باشه.بیمارستانی هم که پیشنهاد میداد خوب بود اما تخت هیچ شرایطی همراه حتی خانم نمیذارن بیاد بخش زایمان مگر تو وقت ملاقات و منم که نمیخواستم اونقدر تنها باشم...


خلاصه که لازم بود دیروز برم پیش مامای جدید.غروب پام آروم تر شده بود.به فرفر گفتم بیکاره یا نه که اونم دستش درد نکنه با سر اومد دنبالم...

اول یه جفت کفه ی ژله ای طبی برای این خار پا گرفتم.دیگه از همونجا برای بعد زایمانم هم گن گرفتم...

بعدم رفتیم پیش ماماهه...

میگفتم پام درد میکنه نمیتونم ورزشای سرپایی رو انجام بدم میخندید میگفت خوب میشه :|

هزار تا ورزشی که بلد بودم رو دوباره بهم گفت و یه چیزایی هم گفت از عطاری بخرم که باید بشینم توش هر روز و ماساژها و مناطق طب فشاری رو مجدد گفت که من بلد بودم و گفت از امروز به نظر من هیچ کاری تو خونه نداری به جز همینا که من بهت گفتم :|

جوجه هم برای اولین بار بصورت بسیااااار شدید برای فرفر دلبری کرد... زیر دستش میزد میزد میزد.... یعنی فرفر غشیده بود... هم خنده اش گرفته بود هم تعجب کرده بود .. میگفت مگه میشه انقدر محکم؟؟؟ انقدر تند تند؟ عزیزززم :)

دیگه برگشتیم سمت ماشین که تو راه از عطاری اون چیز میزا رو خریدم و نوبت سونویی که گرفته بودم رو کنسل کردم چون ماما گفت زوده و بذار برا هفته 38.

بعدم رفتیم سمت ماشین...

مامور پارکینگ بهم میگفت رفتنی انقدر نمیلنگیدی رفتی چه بلایی سر خودت آوردی :|

دیگه گاز دادیم سمت خونه که بین راه یه پارچه فروشی بود ازش یه پارچه برای رو تشکی و رو بالشی جوجه خریدیم.

آبجی هم دیگه قول داده تا قبل به دنیا اومدن جوجه ترتیب تشک و بالششو بده . ماشالا خونسرده :)

دیگه دوباره از دیشب درد پا کشیدم از نوع شدیدش تا همین حالا....

درمان سنتی رو از دیشب شروع کردم و دعا میکنم تا قبل زایمان سرپا شم...

از صبح فقط کشون کشون و لی لی کنان و ناله کنان دو سه بار تا دشوری رفتم و یه بار آشپزخونه برای صبحانه...  کم کم داره گرسنم میشه... نهار ندارم... نمیدونم چ کار کنم اصن... خدا کنه زودی ساعت دو و نیم شه و همسر برسه :((



شماهام مواظب خودتون باشید... اگه سالم و سلامتید کیف کنید... اگه دردی نمیکشید شکر کنید... یعنی من اینجا نشستم با تمام ذوقی که دارم بخاطر سفارشهایی که اینترنتی دادم به دیجی کالا و نی نی کالا,همش خدا خدا میکنم امروز نرسه قبل برگشتن همسر وگرنه اصلا نمیدونم چجوری باید تحویل بگیرم :((


روز خوش :)

۳۱ نظر

شمارش معکوس نوشت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

امن و امان نوشت...

سلام سلااام 

وسطای هفته ی 36 هستیم و خدا رو شکر شهر در امن و امانه . هنوز انقباضی نداشتم حتی براکستون هیکس.فقط قل قلی و قل قلی و قل قلی تر میشم....  راه رفتنمو که تو آینه میبینم خندم میگیره... یعنی اگه از بیرون کالبد خودم , جای یه آدم دیگه قرار بود خودمو  ببینم میگفتم این مسخره بازی ها چیه؟ خوب عین آدم راه برو دیگه .همه باید نگات کنن مگه؟؟  اما واقعا دست خودم نیست... مثل این آدما که لباسای تبلیغاتی یا برای جشن و سرور میپوشن از سینه تا زیر باسن داخل یه گردالی بزرگن و مسخره راه میرن,اونجوری شده راه رفتنم 整理 のデコメ絵文字

جوجه جانم خوبه... همچنان باسن مبارکش رو میفشاره زیر دنده ام و یهو یه پرتقال تامسون میاد بالا و بهش میخندیم ^_^

باباشم خوبه... البته الان خوبه.. روز مرد نزدیک بود سرش توسط من از بدنش جدا شه 

هدیه هم براش یه دسته گل خریدم و یه شلوارک سنگ شور ناناز.یه کیف پولم برا تولد پارسالش خریده بودم کُتی بود هیچ استفادش نکرد رفتم اونو عوض کردم یه کوچکشو برداشتم که تو جیب شلوارش جا شه و اینجوری شد که به نظر رسید وای من چقدر کادو خریدم http://goli88.persiangig.com/image/Smilies/icon_mrgreen.gif

برای هدیه تولد فرفر هم یه عدد ساعت خریدم و یه انگشتر نقره که فوق العاده بودن.

یه رسپی داشتم برای کیک تولد .نمیدونم چرا قسمت نمیشه من برای تولد کسی هنر نمایی کنم خخخ . دیروز میخواستم درست کنم که تا امروز خامه بره به خورد اما نشد. یعنی از صبخ آبجی زنگ زد گفت بیاید اینجا فلانی از شمال اومده.و نمیشد نریم.. دیگه شال و کلاه کردیم و رفتیم و شب برگشتیم دیگه...

امروز هم زیاد رو به راه نبودم...

خوصله نداشتم... پاهام از دیشب ورم کرده بود... البته دیشب افتضاح بود و من واقعا به همسر گفتم طفلکی اونایی که از شش ماه اینا ورم میکنن... بعدشم دیشب موهامو رنگ و حمام کرده بودم با موی خیس خوابیدم دیگه امروز شبیه جودی ابوت شده بودم وقتی گیساشو باز میکرد...

هوا هم ابری بارونی بود. هر چی فکر کردم گفتم من چجوری برم برا فرفر تو پارک تولد بگیرم ؟ 

بهش پیام دادم اما دعا کردم کاش پیش کسی باشه.بگه امروز وقت ندارم و اینا. اما گفت هر وقت تو گفتی بریم بیرون...

یعنی این مانتو سورمه ای چین چینی رو انقدر یکسره پوشیدم حالم داره ازش بهم میخوره و یکی از دلایلی که دوست نداشتم بیرون برمم همین بود.اصن هیچی نبود بپوشم 

دیگه تا دقیقه ی نود نمیدونستم باید چی کار کنم... بهش گفتم چهار و نیم همون بیرون باهات قرار میذارم تو دنبالم نیا من با آبجیمم. اون طفلی هم باور کرد...

چهار و نیم بعد هزار تا لباس امتحان کردن و درآوردن و رو تخت انداختن و حرص خوردن دوباره همون مانتو رو پوشیدم و زنگ زدم آژانس.

اول رفتیم یه گل فروشی و سه شاخه رز خریدم.بعد رفتیم قنادی معروف شهر و یه کیک خریدم.بعدم رفتیم یه مغازه ی جشن تولدی و سه تا بادکنک هلیومی خریدم .بعدشم رفتیم همون کافه که اون سری با همسر رفته بودم... 

اولا رنگ و روش دنج گونه و خوب بود و اینکه قسمت وی آی پی داشت که خالی بود و من گفتم میریم اونجا...

فکر کن من کیک و جعبه کادوم رو دادم کافی من محترم میگم این شمع رو میذارید روش.روشنش میکنید.بعد اینکه سفارشمونو دادیم بیاریدش.

میگه باشه.

میگم پیش دوستم دیگه به کیک اینا اشاره نکنید هماهنگی ما همین الانه.

میگه چ اشاره ای مثلا؟

میگم مثلا یهو نگید الان کیکو بیاریم؟

میخنده میگه نه بابا :|


خلاصه من با گل و بادکنکا رفتم پایین و زنگ زدم گفتم فرفر بیا فلان جا...

ده دقیقه اینا بعدش فرفر رسید و کلی خوشحال شد و گفت مرسی و اینا...

دیگه سفارش دادیم و نشستیم حرف زدن.

خواستگارش که ردش کرده بود بهش پیام داده بود.فرفر جانم حسابی به هم ریخته بود.همش میگفت شاید من اشتباه کردم و زود ردش کردم.از طرفی یه پسر دیگه ای بهش پیشنهاد داده. خلاصه اوضاعش پیچیده بود و با دو تا چشم گلوله اشکی نشسته بود هی برای من جیک جیک میکرد... یعنی دوس داشتم بمیرم برا دلش اون لحظه...


خلاصه یه کم که حرف زد و سبک شد سفارشمون رسید بعد پسره آروم با یه لبخند یه وری میگه کیکو الان بیارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میخواستم بگم بمیییییری برو بیار >_<

بعد کیکو آورد و باز فرفر خوشال شد...

بعد دیدم هی میاد پایین سفارش میگیره و میره و انگار نه انگار...

صداش کردم گفتم ببخشید غیر کیک گویا یه چیز دیگه بالا امانت گذاشته بودم...

باز با اون نیش بازش نگاه کرد و گفت عه یادم رفت :|

بعد رفت با جعبه ی کادو اومد... حالا درسته جعبه رو گذاشته بود تو یه سینی چوبی با مزه و کلا جالب شد آوردنش اما خوب آدم انقده گیج؟؟؟

بعد اینهمه سفارش؟؟؟

خلاصه فرفر برای ساعت و خصوصا انگشترش غش کرد و منم خلاص شدم... از اینکه دوستشون داشت خوشحال شدم.دیگه کلی اونجا بودیم بعدش جمع کردیم اومدیم بیرون .بعد رفتیم یه آزمایشگاهی من خیلی نامحسوس وارد wc  شدم...

بعدم دیدیم چه هوایی شده...

رفتیم پارک سر کوچه قبلی ما....

آی انقدر اونجا خوش گذشت...

بعد من دوباره دشوری لازم شدم رفتیم یه جای دیگه...

یه کمی هم خیابونا رو همونجور سواره گشتیم و آخر سرم ساعت نه شد دیگه برگشتیم....

خدایا خدایا خدایا این غمو از دل فرفر بردار یه آدم مناسب سر راهش بذار....

همینا دیگه اینم از روز ما...

الان همچینی یه نمه تهوع دارم... 

میرم یه چیزی بخورم و دراز به دراز شم تا همسر برسه...

خسته ام خیلی... کاش بشه بخوابم... فردا هزار و یکی کار دارم 表情 気持ち 顔文字 のデコメ絵文字

شب خوش

۲۴ نظر

گرما زدگی نوشت....

سلام :)


کاش الان دقیقا اون شبی بود که شمال بودم و داشت برف میبارید... 

هوا لذت بخشه اما هیچی مثل سرما الان جیگر منو حال نمیاره...

فکر کنم پسرم یه رادیاتور اون تو روشن کرده :|

خوب سی و پنج هفتمونم تموم شد....

استرسم خیلی کمتر شده. تا آخر شب ساک بیمارستانمم میبندم میره پی کارش...

خوب دیگه دلم میخواد فقط ریلکس باشم و به خودم کمک میکنم... به جای نشستن و حرص خوردن از گذر زمان و عقب افتادگی کارهام از هر لحظه ی این آخرین هفته هایی که جگرش صاف نشسته تو جگرم استفاده و لذت میبرم.... کارامم هر شب لیست میکنم و فرداش انجام میدم...


یه تغییر جالبی که کردم سلیقه ی غذاییمه. تا همین یه ماه پیش دوست داشتم تو هر وعده برنج بخورم مثلا... الان هم باز به نون ترجیحش میدم اما بیشترین چیزایی که از خوردنشون لذت میبرم خوراکی های خام و تازه است...  خیار گوجه هندونه پرتقال ملون کاهو توت فرنگی شدن عشقای من.

امروز میخوام دوباره تو کلاس آمادگی زایمان که موضوع بحثش دیگه مرحله ی آخر و از شروع درد تا مراقبت های اول بعد تولد بود شرکت کنم.

قبل عید نصفه بهشون رسیدم بخاطر تداخل با کلاس زبان.

و یک سری سوال هم مدام تو سرم وول میخورن اونا رو بپرسم. و اینکه با ماما همراهم قرارداد ببندم و پولشو بدم خیالم راحت شه.

بعدشم برای فرفر کادو تولدشو بخرم...

کادویی برای روز مرد هم نخریدم و تا همین الان هم اصلا به فکرم نمیرسه چی بخرم... حالا اگه سال دیگه ای بود انقدر دغدغه ای نمیشد اما خوب چون اولین ساله همسر پدر هم محسوب میشه دوست داشتم یه چیزی بخرم که از اینهمه زحمت هاش تو این هشت نه ماه هم قدر دانی کرده باشم.حالا برم ببینم چه خاکی تو سرم میکنم :|

دیروز هم بالاخره فرفر کچل رو دیدم :)

رفتیم دریاچه و یه کم پیاده روی کردیم و صحبت کردیم...

از ساعت پنج تا هشت و نیم اونجا بودیم...

فرفر هم رژیم گرفته دیگه کافه مافه نمیاد اصلا نتونستم گولش بزنم بشینیم چیزی بخوریم :|

حالا با این اوضاع من تولدشو کجا بگیرم؟ خوب کافه قشنگ بود دیگه :(

مامان دیروز زنگ زده میگه مامان جان نگران نباش.من سعی میکنم پونزده اردیبهشت بیام پیشت...

میگم دستت درد نکنه با این حساب حتما برای ختنه ی پسرم میرسی :)

خیلی هم اصرار داره اون آبجیم که چند ماه پیش سقط داشت باهاش بیاد اما انگار آبجیم تو رودربایستیه... نمیدونم من باید به مامانم بگم دست از سر کچل اون برداره؟ یا به خودش بگم نیاد که خیالش راحت شه؟ 

بیشتر نگرانم که با مامان بیاد. چون مامانمو میشناسم.. اولا که کلا جنسیت زده و پسر دوسته و جوجه ی منم به هر حال بچه ی ته تغاریشه ^_^

طبیعیه خیلی ذوق نشون بده ولی میدونم هی میخواد به آبجیم بگه ایشالا برای تو.. آی ایشالا من تا زنده ام بچه ی تو رو هم ببینم... خوب ناراحت میشه دیگه...

دیشب همسر که از سر کار برگشت ما دم در ایستاده بودیم که استقبالش کنیم... پسرشو انداخت تو جگرش و گفت وای بابایی ! یه ماه دیگه واقعا تو بغلم میگیرمت....  عزیززززم با این ذوقت...

قبلا خیلی جالب بود. همیشه بهم میگفت این همه زن زاییدن تو هم یکیشون و هیچوقت حاملگی و زایمان براش مساله ی عجیب بزرگی نبود...

اما الان اینجوری نیست...

از اولش که اونجوری ملول و مریض فرم شدم تا حالا که قل قلی و سنگینم انگار بارداری رو فهمیده... میگه به خدا پسرم باید هر روز دست و پاهاتو ببوسه... این هفته ها وقتایی که بهش گفتم همسری از نزدیک شدن زایمانم میترسم یا استرس دارم انقدر خوب دلداری میده و آرامش میده...

بهم میگه عزیزم سخته...به خدا اگه امکانش بود من همه ی این دردای تو رو تحمل کنم دریغ نمیکردم ... اما مطمئنم تو از پسش برمیای...

خوب همین حرفا کلی تو روحیه ی من تاثیر میذاره.همش میدونم من باید بخاطر این خانواده ی کوچکی که دارم قوی بمونم و بخاطرش تلاش میکنم... ^__^


آقا چرا انقدر امسال همه مردا رو تحویل گرفتن؟؟؟ دو روزه همه ی پستا شده روز پدر .روز مرد :| خوب اینقدر زود چرا رفتید پیشواز؟ اینا کار آمریکاست همش من میدونم :دی

من دیگه پاشم برم این کلاسه و برگردم... 

امروز 35 هفته تموم شد و رفتیم 36.

اگه یه وقت غیبم زد بدونید که بچم فروردینی شد رفت پی کارش :|


فعلا...

۲۳ نظر

زخم خنجر نوشت ^_^

سلام سلام سلاااااام دوستان 

خوب و خوش و سلامت باشید ان شاالله:)

به به... چه بهاری :) چه فصل گشنگی :) چه میدونا و بلوارای گل کاری شده ای :) چه خدای خوب زیبایی آفرینی...

خوب دیگه جانم براتون تعریف کنه که سه شنبه بالاخره با دو تا دوست جدید که باهام کلاس زبون میومدن ولی من نمیدونستم همسایمونن قرار استخر گذاشتیم... همونایی که یه عصر تو عید اومدن خونه ام براشون کیک پخته بودم و اینا...

آقا خوش گذشت واقعا :) بیشتر قدم زدیم و حرف زدیم... حالا این استخر چون یه تعمیراتی شده و خیلی تمیزه خیلی شلوغ میشه همیشه اما اینبار واقعا خلوت بودااااا... دیگه میخواستی یه عرض رو شنا کنی سرت نمیرفت تو دل یکی دیگه....

ساعت یازده و نیم وارد آب شدیم و انقدر خوش گذشت که یهو یکیشون گفت وای بچه ها ساعت دو و نیمه که :|

دیگه بدو بدو برگشتیم خونه و بین راه قرار گذاشتیم یه نهار جمع شیم دور هم...  جفتشونم امسال میخوان برای مامان شدن اقدام کنن...

فرفر طفلونکی هم خیلی درگیر کاره و دلم براش تنگ شده دیگه انقدر ندیدمش... اگه جمعه براش مهمون نیاد میریم بیرون :)

برای ماشینش یه کوسن خریدم که میخوام یه پارچه ی جینگیل برای روش بخرم که به روکش فرمونش بیاد بعد که دلبر شد بدم بهش :)

تولدش هم نزدیکه و هنوز تصمیم نهایی نگرفتم اما خیلی امکانش زیاده که یه ساعت براش بخرم... باز ببینم چی میشه...

خواستگارشم رد کرد رفت...  ان شاالله یه مورد مناسب تر براش پیش بیاد و سفید بخت شه...

من کلا همیشه برای دوستای مجردم استرس میگیرم.

تا قبل فرفر یه دوست رشتی داشتم که یه دوست پسری داشت بی لیاقت :| خوب جیگرم میسوخت وقتی انقدر پسره بد تا میکرد اذیت میکرد بد حرف میزد... نمیدونم چرا دخترا خودشونو انقدر دست پایین میگیرن که هر مذکر بی ادبی رو تحمل میکنن زیر بار همه چیزای بد یه رابطه میرن به قیمت اینکه اون پسر سالی یه بار میخواد یه تولد آنچنانی براشون بگیره یا قبل خوابی چارتا پیامک عجقمی جونمی جیگلمی براشون بده >_<

بعد سه سال بالاخره دوستم مجبوووور شد از اون بی ادبیات جدا بشه چون دیگه شورشو درآورد پسره و بعد یه دوره افسرده شدن و ناراحتی و اینا بالاخره اخیرا آدم مناسب خودشو پیدا کرد و ازدواج کرد و واقعا انقدر خیالم راخت شد انگار دختر خودمو شوهر دادم :دی

برا همین الان نسبت به فرفر هم خیلی حساسم.دلم میخواد این دختر سالم با کمالات گیر آدم بد نیفته...


همسر طفلونکیم هم چند وقته سرما خورده حالش خوب نمیشه. تازه رفته دکتر.دکترش دو تا پنی سیلین داد بهش که یکیشو دیروز بعد دکتر زد و یکیشو آورد خونه... 

امشب رفتیم یه سیسمونی و قوبون پسرم بشم من , براش وان حموم خریدیم و یه شلوار و زیرپوش و یه لباس جلو دکمه دار سایز خیلی خیلی جوجه ای خریدیم. البته کلا فقط سفیده اما آدم دوست داره براش بمیره انقدر کوچول موچوله :)

دیگه یه کیسه توپ برای استخر توپی که باباش گذاشته بود تو دامنمون :|

یه جغجغه پارچه ای + یه شیشه شیر کوچولو برای روز بیمارستان و اگه احتیاج شد اون اوایل + دستمال مرطوب برای پاک کردن ک*و*ن کوچولوش ^_^ + یه جا پستونکی... 

همه ی اینا شد دویست تومن >_<

دیگه بعدش رفتیم نت خونه رو تمدید کردیم... یه همچین آدمی هستم من.. نذاشتم دو روز بی نت بمونیم .گفتم شماها طاقت دوریمو ندارید

بعدم یه مغازه ای بود از اون لباس خاک برسری فروشی ها گفتم برم برای بیمارستان یه چیزایی بخرم دیگه دیدم چیز میزای مردونه هم داره...  دیگه مشتری ها که رفتن گفتم همسر بیاد داخل... بهش میگم این خوبه یا این یکی؟ میگه برا تو؟؟ میگم نه عمت :| خوب من شورت مردونه میپوشم؟؟؟ میگه آهان... خوب برا من؟ میگم آره. میگه آخه برا چی میخوای برا من بخری؟ گفتم هدیه روز مرده 

خانم فروشندهه فقط بلند بلند میخندید... شوهرم که رفت بیرون میگفت وااای خیلی باحال اومدی کادوی روز مردوووو ... 

حالا واقعنی اصلا به اون مناسبت نخواستم بگیرم چون یهو پرسید یهو اومد تو ذهنم...  اصلا کلا نمیدونم روز مرد دیگه چ صیغه ایه :| چه معنی میده اصن :)


دیگه برگشتیم خونه و نوبت دومین آمپول پنی سیلینه بود :)

اصلا این همسر کچل من توانایی های منو همش له میکنه...

به زووور وبعد کلی فیلم درآوردن بالاخره کشید پایین ^__^  هی هم میپرسه قبلا زدی ؟ میگم آره تو که میدونی برا خودم هزار بار زدم... میگه نه برا آدم دیگه... گفتم نمیدونم گمون نکنم...

دیگه آقا از وقتی من این آمپولو فشار دادم هی گفت آی, وااای ,دیووونه فلجم کردی ,درد داره... اصلا یه وضعیتی دیگه...

بلند شده و میخواد بره سر کار...

_خیلی بد زدی... دفعه های پیش باهات شوخی میکردم سر اون آمپول روغنی ها اما اینبار جدا بد زدی 

+ در عوض با عشق زدم عزیزم. فردا خوب میشی 

_ آره جون عمت با عشق... من امشب سر کار تا صبح درد میکشم...


+اووووه زخم خنجر نخوردی که... اصلا خیلی هم خوب زدم :)


والا ^_^


خلاصه همینا دیگه... 

خیلی کار دارم خیلی.... اصلا مریض شدن همسر و کسالت عید و اینا سر منو به طرز افتضاحی شلوغ کرد :( دیشب دو کیلو سیبزی قورمه پاک کردم و شستم اما همونجوری گذاشتم یخچال. فردا اونو سرخ کنم و باز باید بخرم که آماده داشته باشم تو فریز یه وقت کسی اگه اومد برای زایمانم یه گزینه هایی برای غذا درست کردن داشته باشه. سبزی آش و کوکو و سوپ هم ندارم :( یعنی همینا کلی کاره چه برسه به باقی چیزا...

بچه ها دعا کنید زایمانم زودتر از 15 اردیبهشت نشه... تو روز معلم هم نشه :|

خدا کنه برسم کارامو انجام بدم... خدایا میشه دقیقه ی نود بودن منو ببخشی و بخاطر جوجه هم شده کمکم کنی سریع راه بندازم کارامو که خیالم راحت شه و دیگه فقط منتظر زایمانم شم ؟؟؟ با تچکر ^_^

خوب دیگه من میرم... برم سراغ یخچال ببینم دنیا دست کیه :دی



۲۳ نظر

13 نوشت :)

ادامه مطلب ۲۰ نظر

ادامه ی تعطیلات نوشت...

سلام دوستان :)

امیدوارم تعطیلاتتون خیلی خوشگل در حال سپری شدن باشه.مهمونی پشت مهمونی و خوش گذرونی پشت خوش گذرونی و عیدی پشت عیدی :)


مال منم خیلی قشنـــــــگ افتضاح داره پیش میره ^_^


اتاق خوابمون دوباره یه وضعیتی داره که نگو.بخاطر اینکه تصمیم گرفتیم تو کمد دیواری رو باکس باکس کنیم و خلاصه همه ی وسایلشو بیرون کشیدیم اما هنوز نجار پیدا نکردیم ^_^ 

گوشیمم که تو اینستا گفتم چه بلایی سرش اومده. دادمش بیرون برای تعمیر و خوب دیگه نه اینستایی دارم نه چیزی.

این روزها دچار مشکلات معده ای شدم و از خود معدم تاااا بیخ حلقم انگار یه کوفتی میجوشه و اون تو رو میسوزونه :|

پاشنه ی یکی از پاهام خیلی درد میکنه.

جوجه هم مامانشو حسابی ترکونده و شبا موقع خواب بهم احساس ترکیدن میده.

بد تر از همه اینکه چند وقته استرس زایمان گرفتم.شبا کابوس میبینم و فکرم خیلی مشغوله و خیلی هول شدم و هر روز چشم باز میکنم میگم واااای الان سن حاملگیم فلان قدر شده و اصلا کی گذشت اینهمه ماه؟؟؟؟؟  خلاصه آرامشم تحت تاثیر قرار گرفته.

مثلا الان وسط هفته ی سی و چهار هستم و خوب احساس بمب ساعتی میکنم دیگه :(


به نظر میرسه شوهرمم یه بلایی سرش اومده.رو به راه نیست.هنوز هر شب یه ساعتی رو وقت میذاریم برای جوجه. نازش میکنه و باهاش حرف میزنه و وقتی مپرسه بابایی کجاتو ببوسم و پسری از یه ور شکمم میزنه بیرون براش غش میکنه... 

اما خوابش به طرز عجیبی زیاد شده.صبحا که میره سر کار مثلا دو و نیم میاد و میفته و دیگه ساعت شش به زوووووور بیدار میشه.وقتی بیدار میشه سرحال نیست.یه جوریه... یه بارم بهم گفته دارم دچار افسردگی پیش از زایمان تو میشم :|

من با تمام مشکلات خودم و مقابله با حملات هورمونیِ خر! سعی خودمو میکنم که بهترین باشم براش اما خوب زیادم موفق نیستم...

میبرمش بیرون میچرخیم,کافه میریم,غذا میخوریم,میخندیم اما باز دو ساعت که از خونه اومدنمون میگذره انگار هیچ تاثیر مثبتی نداشته.

خیلی از کارای خونه رو از رو دوشش برداشتم اما باز هیچی...

براش پیام میفرستم,یادداشت میذارم... باز هیچی...

احساس بحران میکنم اما شرایطی ندارم که بخوام صد در صد تلاش و انرژیمو سر این جریان بذارم.

خلاصه که من زیاد جالب نیستم :(

حالا وسط این استرسای من , مامان طفلیم اوضاعش از همه بدتره...

دیروز برای دومین بار زنگ زد بهم و اصرار که تو سزارین کن! گریه کرده بود... میگفت تو یه ذره درد بکشی من میمیرم... و منم اشکم درومد...

میفهمم آدم به ازای یه بار مادر شدن چند بار باید تو زندگی بمیره و زنده بشه و میدونم یک هزارم اون عشقی که رو دوش مامانم تو تمام این سالها بوده تا من همینقدر بزرگ شم هنوز روی دوش من نیست... من هر وقت به پسرم فکر میکنم احساس میکنم عشقی که بهش دارم دیگه تو سینه ام جا نمیشه.حس میکنم الانه که دلم از دهنم دربیاد. الانه که شونه هام از بار این عشق بشکنه. خیلی برام عجیبه که قراره حتی از این بیشتر رو هم تجربه کنم... خوب خدا رو شکر میکنم... اما این حس و فکر کردن به آینده برام درست مثل مرگ عجیب و ناشناخته است...


امروز هم که آخرین روزِ شیفت صبح همسره و از فردا شبا رو تنها میمونم :(

البته به قول مامانم که دیگه نگو تنهام.بگو با پسرم هستیم :)


هر روز صبح با یه حس خستگی که انگار همین الان از یه کوه کندن فارق شدم بیدار میشم.بعد این حس با منه تا وقت نهار.بعد اون سه چهار ساعتی سرحالم و باز دوباره دلم میخواد ولو شم... اونوقت شبا احساس میکنم کله ی سحره :| مثلا یک شب خاموشی دادیم و قراره بخوابیم.تا خود ساعت دو هی من میگم همسر! بیداری؟ اون یه اوهوم میگه و من یکسره حرف میزنم.تا واقعا حس میکنم شوهرم باید بخوابه :| بعد همینجور تو سکوت وول میخورم و به تاریکی شب خیره میشم تا کی بشه که خواب دستمو بگیره و منو ببره به جایی که باید...


امروز میخوام سفره هفت سینمونو جمع کنم دیگه.یه سری لباس اتو کردنی هست اونا رو سامون بدم.حمام کنم وشاید شب زنگ بزنم به اون دوست مشترک خودم و خواهر اگه بودن بریم عید دیدنی :)

میخوام سعی کنم آگاهانه تر بشه رفتارم .که اگه نمیتونم واقعا شوهرمو شاد کنم حداقل بخاطر حال خودم بار روی دوشش نشم و خسته اش نکنم.که حواسم باشه نه حاملگی نه هورمونها نه چیز دیگه ای به من اجازه نمیده تلخ زبونی کنم و آزاردهنده بشم تا حال خودم بهتر بشه...

شوهر طفلی من ....  وقتی دقیق فکر میکنم بهش حق هم میدم حتی... شوهرم خیلی قویه که تا حالا هم دووم آورده... شغلی داره که روز تعطیل رسمی و عید و سیزده به در و چهارشنبه سوری حالیش نیست! باید اگه شیفتشه سر پستش باشه. مگر اینکه مرخصی بگیره که اونم با هزار بدبختی هر بار میتونه مرخصی بگیره. همیشه خسته ی کار و تعویض شیفته. همیشه کمبود خواب داره.یعنی یه خواب کارآمد نداره که سیرش کنه و برا همین همیشه ولوئه.تفریح خاصی نداره.امسال عید هم که بخاطر من و جوجه تنها عیدیه که مرخصی نگرفته و مسافرتی نرفته که خودشو ری استارت کنه.هشت ماهه که پا به پای منه.با اینکه من هیچ منبع درآمدی ندارم و کلا برای پول وابسته به اونم باز پر رو ام و کلی کار خونه هم ازش میخوام.گاهی که تازه دوازده شب بلند میشه بره کل ظرفایی که من تو یه روز کثیف کردم رو بشوره جگرم براش کباب میشه.با اینهمه همیشه میگه من به عشق تو کار میکنم...  با اینکه حال الانم واقعا ناخواسته است اما حس عذاب وجدان دارم.میدونم که وقتی زن خونه شاده کل خونه نورانی میشه ولی من این نور رو نمیتونم به خونه ی خودم بدم .حالا حتی اگه دلیلش عوارض بارداری باشه برای من خوشایند نیست...


+ خداوندا مرا آن ده که آن بِه !









۲۱ نظر

آغاز 1396 نوشت :)

ادامه مطلب ۲۱ نظر

پایان 1395 نوشت :)

ادامه مطلب ۱۳ نظر

استرس نوشت!

سلام !

یک طلسمی به آخرین پستی که چندین روزه میخوام به عنوان پست آخرم بنویسم افتاده و همش عقب میفته...

از اونجا که پست آخرم رو نمیخوام روزمره نویسی داشته باشه ولی تعریف کردنی دارم برای این پست باز موکولش میکنم به بعد..

ساعت دوازده و نیمه و من خیلی خسته ام.

دلم میخواد تند تند بنویسم و برم بیهوش بشم.کلا این هفته ای که گذشت معضل خواب داشتم..

آخ جووون از فردا شب باز همسر خونه است 

یعنی هیچی بدتر از این نیست آدم شوهرش شبکار باشه.اونم اینهمه طولانی :(  آخر هفته ها دیگه کلافه و بی طاقت میشم واقعا. امشب که میرفت میخواستم مث بچه ها از زانوش پاشو بغل کنم بگم نروووووووو  بهش میگم کاش میشد جگرتو مث تشک پهن کرد هررر شب توش گلوله شد و خوابید... هعععععی :(


خوب از سه شنبه میگم که ساعت پنج نوبت سونو داشتم.طبق معمول هر سونو قبلش رفتیم کافی شاپ و من شیر موز بستنی خوردم با یه پیراشکی.که بچم حسابی وول بخوره ^_^ بعد دکترش یه ساعتی طول کشید تا اومد.دیگه من و همسر تو سالن نشستیم به جدول حل کردن.جوجمونم جست و خیزی میکرد که بیا و ببین 

دیگه وقتی دکتر اومد خیلی زود نوبتمون شد.ووویی قوبونش بشم دیگه.زیاد مشخص نبود.اصلا سونو گرافی فقط همون که برای ان تی رفتم. خوب مگه چند سانتی متر بود اون موقع؟ انقدر با حال دست و پا میزد و ما براش مرده بودیم اون لحظه... خلاصه عزیزانم مامان باباهای آینده دوربین فیلم برداری یا گوشیتونو برای اون سونوی ان تی آماده ببرید که اگه اون از دست رفت دیگه تو این هفته های بالا واضح و قشنگ نمیتونید جوجتونو ببینید.

بعد دکتر گفت چرا انقدر کم وزنه؟ خیلی وزنش پایینه و من دیگه از ترس و بغض کاملا بی صدا شده بودم... تا گفت آخه مگه بچه سی و شش هفته این قدری میشه؟ من سریع آب دهنمو قورت دادم و گفتم آقای دکتر سی و شش نیست تازه سی و دوش شروع شده.

دیگه متوجه شد تاریخ زایمان رو یه ماه زود زده. ولی گفت بازم کمه.به خودت برس.

میخواستم بگم دیگه باید برم تو جنگلا خرس بخورم من... والا. من که همش میخورم.دیگه چجوری برسم؟

بعدم ازش پرسیدم ببخشید باسن بچم دقیقا کجاست؟

که دکتر اولش این ریختی شد :|  بعد از خنده غش کرد. گفت خدایا من این سوالو نشنیده بودم تا حالا.تو با باسنش چ کار داری آخه؟؟

خوب من همیشه نگاه حرکاتش که میکردم خودم میفهمیدم چی به چیه. از قبل شمال رفتنم چند وقتی بود بطور عرضی ثابت شده بود.چون من دو طرف دلم ضربه میخورد و میگفتم حتما یه سمت پاشه و یه سر دستاش و سرش.

از شمال که برگشتم فهمیدم چرخید و یه سمتش رفت پایین.بعد چون دنده مبارک رو فشار میداد میگفتم حتما این پاست.بعد یه چیزی زیر دنده ام قلمبه میشد که همش میگفتم شوهری این باسنشه هااا... اما خوب حسی بود فقط.

خلاصه بعد یه کم خنده و شوخی دکتر گفت همونیه که خودت میگی...

دیگه از سونو مستقیم رفتیم یه جا برای حجامت..

چقدر کیف داد.

دوتایی نشستیم رو یه تخت.یه خانمی برامون انجام داد.خیلی کیف داد و خندیدیم.و برخلاف اونی که شمال انجام داده بودم خیلی کم درد داشت. هم خودش هم بعدش... 

شب هم که خونه آبجی بودیم.

اما من دلم گرفته بود.. هم فکر بچم بودم که چرا کم وزنه.هم فکر رفتن شوهر و تنها خوابیدنم بودم.هم فکر امتحان فرداش و خستگیم بودم.

خوب در مورد جوجه دیگه نگران نیستم.همه حرکاتش خوب و پر انرژیه و شاید ریز نقش باشه اما ضعیف نیست...


چهارشنبه با یه وضع اسف باری خودم رو به امتحان رسوندم. خیلی دیرم شد و خیلی استرس امتحان آخر رو داشتم .امتحان و خونه تکونی و همه چیز تو هم گره خورده بود.شب بدی هم برای خونه آبجی بود. بچه هاش اصلا نذاشتن من مث آدم بخونم.نه شبش نه فرداش... 

نتیجه رو هم الان دیدم. شدم نود و دو و تاپ هم نشدم و حالش رو دو دستی دادم به رقیب عنقم :(


بعد امتحان فرفر منو رسوند و درمورد شب حرف زدیم که قرار بود خواستگار بیاد براش...

دیگه باز من کل شبش استرس داشتم برای اون.

حالا هنوز چیزی معلوم نیست.. 

امروز هم صبح برای یه کار اداری زود بیدار شدم اما بعدش دیدم نیازی نیست برم... دیگه برای نهار کشک بادمجون درست کردم و ساعت چهار هم با فرفر قرار داشتم. یه کار خوشگل کردنی داشتیم که اونو انجام دادیم و انقدر خندیدیم که داشتیم میمردیم...


ساعت هفت و نیم هم برگشتم خونه...


همسر که رفت من نشستم لپ تاپو روشن کردم و تصمیم گرفتم بیخیال روزانه نویسی بشم و پست آخر امسال رو بنویسم و برم این چند روز به کار و زندگیم برسم عین آدم...

همینجور که ویندوزم داشت بالا میومد یهو یه صدای هوار شنیدم که میگفت همسایه ها به دادم برسید.بچم مرد...

بچم کبود شده. نفس نمیکشه. یعنی من دیگه نفهمیدم چی شد انقدر سریع رفتم دم در.بعد دیدم پیراهن کوتاه تنمه. فورا شلوار پام کردم و یه ژاکت و روسری و دیگه وقتی درو باز کردم خانمه رو دیدم که یه نوزاد دستشه اصلا نفهمیدم چی شد:(

همونجوری درو بستم و دویدم سمتش.. فورا یه همسایه دیگه رسید و بچه رو گرفت و زد پشتش و بچه یه عالم شیر از دماغ و دهنش ریخت .اما اصلا حال نداشت که... چشماش داشت میرفت رسما...

من گریه ام گرفته بود... باباهه داشت به آمبولانس زنگ میزد. یه دختر بچه نه ده ساله داشتن که همپای مامانش مث ابر بهار داشت گریه میکرد...

خوب من چی کار میتونستم بکنم؟ فقط به خودم گفتم بلاگر آروم باش و کمک کن. با دخترش حرف زدم اونو آروم کردم. مامان نی نی همینجور افتاده بود زمین و زار میزد. اونو ماساژدادم و براش آب قند گرفتم... نی نی طفلی هنوز از دماغش شیر میومد. دشتمال برداشتم آروم اونو تمیز کردم...

دیگه همسایه هه یهو گفت من میرم خونمون لباس بپوشم باهاتون بیام بیمارستان که یهو من دیدم بچه رو مث یه تیکه گوشت انداخت تو بغل من :|

واااایی... 

من دست و پامو گم کردم. خیلی کوچولو بود خیلی.. همش بیست روزش بود... هنوز بی حال بود اما رنگش داشت برمیگشت.. اول انداختمش رو دوشم که سرش رو شونه ام باشه... اما نمیتونستم ببینم که دماغ دهنش کجاست... گفتم خدایا نکنه بد بگیرمش راه نفسشو ببندم بکشمش؟

با فلااکت تمام چپه اش کردم که دلش رو دستم باشه... مث این عکسه تقریبا :Related image


دیگه یهو دیدم خودمم و بچه هه :| زن و شوهره رفتن تو اتاق آماده شن. دخترشون رفت خونه همسایه... هیچی دیگه منم پشتشو ماساژ دادم براش و دیگه صداش درومد کم کم و قشنگ نفس میکشید.خیالم راحت شد که اتفاق بدی قرار نیست بیفته.. عزیزززم با ریه های نارس دنیا اومده بود و همش دو روز بود که از اول تولدش برگشته بود خونه. این مدت رو بیمارستان بوده.

بعدم دیگه مامورای اورژانس اومدن بالا و خانم همسایه گفت خوب بچه رو بده من...

من هر کاری کردم نتونستم. گفتم من نمیتونم خودت بگیرش...

بعد دیگه گفت خوب بیا یه چوری بذارش تو قنداقش که بپیچم و ببرمش...

خلاصه جوجه رو تحوریل دادم و خونه داشت خالی میشد یهو دیدم عه من پا برهنه اومدم :| از خانمه دمپایی گرفتم و بعد رفتم درمونو باز کنم دیدم عه کلیدو اشتباهی آوردم... 

خواستم زنگ بزنم شوهرم بگم کلیدشو با آژانس بفرسته دیدم عه گوشیم تو خونه مونده... یعنی فکر کنم همین که یادم نرفته شلوار بپوشم خیلی نکته ی مثبتی بود...

هیچی دیگه رفتم زنگ یه همسایه دیگه رو زدم. همین بغلیمون که مامان بردیا میشه دخترش :|

گفتم با گوشیتون زنگ بزنم شوهرم . اونم تنها بود پیرزن طفلی. گفت بیا تو تا کلید برسه پیشم بشین.

دیگه زنگ زدم و بعدشم منتظر شدم اما انقدر دیر رسید کلید که وقتی رفتم تحویلش گرفتم و رسیدم خونه ساعت یازده بود... منتظر پایین اومدن آسانسور که بودم نی نی و مامانش از بیمارستان برگشتن... کلی تشکر کرد... یادتونه موقعی که ویار داشتم میگفتم صدای اُغ زدن یه نفر رو میشنوم و مطمئنم یکی حامله است؟ این همون بود...


خلاصه جریان امشب یه شوک خیلی بزرگی بود. مطمئنم اگه یه بچه ی سه چهار ساله دچار خفگی شده بود انقدر هول نمیشدم...

پیرزن همسایه گیر داده بود آخه تو با این شکمت اونجا چی کار میکردی برا چی اومدی بیرون؟


دیگه همینا دیگه... فردا صبح با دو تا از بچه های کلاس زبان که تازه کشف کردم همسایه ایم قرار استخر گذاشتم.در واقع دعوتشون کردم که مهمون من باشن.چون همسر برام بلیط آورده...


الانم دیگه ساعت شد یک و نیم و بالاخره پست من تموم شد و شب بخیر میگم بهتون.خدا کنه زودی بیهوش شم... فردا همسر کلید نداره که باید من درو براش باز کنم شش صبح.خوب بیدار شدن من از خواب هم که یه پروژه ی غریبیه برا خودش انقدری که خوابم سنگینه...


پس دیگه شب همگی خوش...Night



۱۵ نظر

بولدوزر نوشت...

سلام سلام

یعنی کی مثل من با خوابش نوبرشو آورده که سه نصفه شب بیدار باشه.تازه مخش اونقدری هنوز قابل استفاده باشه که کلمات رو پردازش کنه و بشینه روزانه نویسی کنه؟

خوب از پسرم بگم یه خورده که با انرژی زیاد شروع کنیم؟

خوب من دورِش بگردم.امروز اولین روز از هفته ی سی و دومشه.درست الان یه ساعتی میشه که باز گیر داده به دنده ی مامانش و حالا فشارش نده کی فشار بده.گاهی میگم خدایا نکنه جاش تنگه اذیت میشه؟؟؟ یه چیز باحال دیگه اش اینه که الان قشنگ از روی پوستم معلوم میشه.یعنی اگه کسی با انگشت هی نقطه های مختلف رو شکمم رو آرم فشار بده دقیقا جای جوجه رو پیدا میکنه که بدنش تو چه جهتی قرار داره.بخاطر اینکه اون قسمتا اصلا تو نمیره.دیدید مثلا یکی زیر پتو خوابه فشار بدید معلومه یکی اون زیره؟ اما تشخیص نمیدید کجای طرف زیر دستتونه؟ تو مایه های همونه.

تا حالا دو بار سکسکه کرده و من مرددددم براش ^_^ 

وزن مامانشو به ده کیلو اضافه تر از قبل رسونده :)

بعد اون اوایل که حرکت میکرد مثلا تا هفته ی بیست و شش هفت,اصلا به پهلو که میخوابیدم حرکتشو نمیفهمیدم.فقط تو حالت طاق باز معلوم میشد.

اما الان برعکس.الان به پهلو میخوابم و لباسمو بالا میزنم و با همسر برای حرکتاش که معلومه غش میکنیم... دیدید تو بعضی فیلما یه حرکات عجیب غریبی دارن یهو شکم مادر کلا یه چیزی ازش میزنه بیرون؟؟ خوب به اون شدت نیست اصلا اما خیلی باحاله... فکر کن یهو پوستم بلند میشه..

اینجور وقتا همسر دو تا انگشتشو بالای شکمم منتظر نگه میداره میگه اینبار که اومد بالا میگیرمش  انگار سنجاقکه آدم اونجوری بگیرتش...

گاهی هم که نمیخوام لباسمو بالا بزنم اما دوست دارم حرکاتشو از بیرون هم ببینم یه کنترل کوچولو داره تلویزیونمون اونو میذارم رو شکمم و هی کنترله تکون میخوره کلی جالبناکه Yah

دیگه اینکه باز ورزشامو شروع کردم و دیگه ول نمیکنمشون...

با همسر هم چند شب یه بار با همون آهنگی که بهش خبر بابا شدنشو دادم میرقصیم هم تجدید خاطره میشه هم شاد میشیم هم تمرین ورزشی میشه :)

یادم نمیاد گفتم اینجا یا نه؟ درست بعد برگشتنم از شمال هم همسر ترک های شکمم رو کشف کرد...

زیاد نیستن.صورتی هستن تقریبا و من که مشکلی باهاشون ندارم... بعد زایمان هم جاشون زشت نمیشه مامانای آینده نگران نشن...

و اینکه نافمم اینقدر میگفتم خدا کنه نزنه بیرون نزنه بیرون, زد بیرون.... اما الان دوستش دارم... اگه لباس کشی بپوشم چسبش میزنم جلو در و همسایه زشت نشه اما کلا مشکلی باهاش ندارم. همسر چپ میره راست میره با انگشت فشارش میده میگه دینگ دینگ! پسرم خونه ای؟

درمورد تو دلی جونمون دیگه همینا بود که میخواستم بگم 


خونه تکونیمون تو مراحل خوبیه. هال کلا جمع شد.اتاق پسرم جمع شد.مونده اتاق خواب من و همسر و نصف آشپزخونه.

دیشب شام آبجی اینام اومده بودن مهمونی.دخترشو از عصر گذاشته بود پیش من خودش پسرشو برده بود یه مسابقه ای.

دیگه دخترش خیلی باحال بود.خوب من داشتم شام آماده میکردم و یه کابینت که تمیز شده بود رو میچیدم.هی به من میگفت خاله تو برو بشین خودتو کشتی.مامانم میاد برات انجام میده  هی هم به شوهرم میگفت نذار خاله ام خسته شه خودشو کشت... عزیززم...

یعنی من چهارشنبه فاینال زبانمه و در حد رفوزه ام الان... از میان ترم به بعد یه صفحه هم نخوندم که :(

بعد این روزایی که کلاس دارم خیلی زود میگذرن.امروز ظهر که بیدار شدم یه ذره بالا سر شوهرم نشستم و اونو ناز کردم... بیدارش کردم.بعدم رفتم یه ماهی سفید برداشتم دیدم شکمشو نزده مامانم... اونو پاک کردم... و دیگه تا نهار آماده شد ساعت سه بود :|

بهمون گفته بودن قراره امروز برامون جشن پایان دوره بگیرن تو سفیر.منم میخواستم حتما آرایش کنم و خوشگل موشگل برم که عکسامون خوب شه.بخاطر همین فرفر طفلونک یه ذره معطلم شد پایین ساختمون.

جشنمونم خیلی باحال بود.خودمونو با عکس کشتیم.بعدم کیک بریدیم و خوردیم و برای معلمامون یه کم دست زدیم و اینا.

بعد کلاس هم با فرفر رفتیم بیرون.من هم خرید گوشت و سبزیجات داشتم هم اون سبزی اینا میخواست.

بعدم لوازم آرایش میخواستم.تازگیا یه سیصد ریخته بودن کارت همسر که اون همراهم بود.کلا یه خط چشم و یه رژ گونه و ریمل و یه عطر برای فرفر و یه اسکراب و یه لاک بیس و یه لاک سفید و یه لاک فرنچ و دو تا رنگ مو خریدم شدم دویست و بیست :|

در مورد رنگ مو هم با دکترم مشورت کردم دوستای خوبم نگران نشید.رنگ بدون آمونیاک گرفتم دونه ای سی و هشت بود:| و یه ماه دیگه اینا میخوام بذارم که موهام یه دست شه و برای عکس گرفتن دو رنگ نباشه.

بعدم فرفر برام فیلم لاک قرمز رو خرید و یه لباس فروشی هم رفتیم یه سری چیزای لازم برای بیمارستان رفتنم خریدم .

دیگه بعدم برگشتیم خونه.

همسر اومده بود استقبالم دم در و دیدم همینجور داره قربون صدقه ام میره و محبت داره از سقف چکه میکنه فرصت رو غنیمت دونستم و فورا گفتم همسری امروز مثل بولدوزر کارتتو با خاک یکسان کردم...

دیگه خریدامم با ذوق و شوق بهش نشون دادم و اونم با روی خوش گفت نوش جونم و مبارکم باشه ^_^

همینا دیگه.

فردا اگه خدا بخواد میخوام برم حجامت... خدا کنه زیاد دردم نگیره... عصرشم باز نوبت سونو دارم و شبم خونه ی آبجی هستیم برای شام چهارشنبه سوری و همسر که بره شرکت من همونجا میخوابم. یعنی واقعا نمیدونم چجوری قراره زبان بخونم با این وضع؟؟؟ 


دیگه مواظب خودتون باشید خلاصه. اگه کار ضروری ندارید عصر فردا از خونه بیرون نرید... من که ماجرایی که چهارشنبه سوری پارسال درست کردم به اضافه ی جریان آتش نشانهای پلاسکو باعث شد دیگه امسال فکر ترقه و آتیش بازی نباشم. ایشالا سالهایی که خونه ی پدرم هستیم اونجا هم از رو آتیش میپریم هم آتیش بازی های دیدنی میکنیم و از امنیتش لذت میبریم.نه آسیب میزنیم نه مزاحم میشیم نه آسیب میبینیم اما اینجا تو کوچه اینا نمیشه.

چهارشنبه سوریتونم مبارک ^_^

دوست خوبم رها جان که برای پست قبل کامنت خصوصی گذاشته بودی. عزیزم کامنتت بدون آدرس بود.


۱۸ نظر

دسته جمعی نوشت...

ادامه مطلب ۳۹ نظر

بدو بدو نوشت...

ادامه مطلب ۲۱ نظر

آخرای زمستون نوشت...

ادامه مطلب ۲۹ نظر

دنیای این روزای من نوشت...

دوستانم یه پست طولانی ادامه ی مطلبه.اگه وقت و حوصله ندارید نخونید :)

ماری جانم من برگشتم. شمال همراه اولم قطع بود الان درست شده.وبلاگتو که پاک کردی.اگه اینجا رو میخونی شمارتو خصوصی برای من بذار.یا هرکی باهاش ارتباط داره بهش بگه بیاد شماره بده باهاش تماس بگیرم.

ادامه مطلب ۴۲ نظر

به زودی نوشت :)

متعاقب کامنتهای با محبتتون که از دلتنگی کم کم رنگ نگرانی گرفتن,

اومدم اطلاع بدم که به زودی در این مکان یه عدد پست نصب میشود :)

قربون دلای مهربونتون بشم.

کچل نوشت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چله ی تابستون نوشت...

ادامه مطلب ۱۷ نظر

هفت نوشت :)

ادامه مطلب ۲۲ نظر

کمک نوشت

دوستای گلم سلام.

لطفا اگه کسی آدرس ماری رو داره برام کامنت کنه :)

۷ نظر

گزارش نوشت :)

ادامه مطلب ۲۵ نظر

زود تند سریع نوشت

ادامه مطلب ۱۹ نظر

زمستون طفلونکی نوشت...

ادامه مطلب ۱۹ نظر

125 نوشت :(

ادامه مطلب ۲۶ نظر

Top student نوشت :)

ادامه مطلب ۳۰ نظر

سه شنبه ی موعود نوشت :)

ادامه مطلب ۲۷ نظر

دیجی نوشت :)

ادامه مطلب ۲۸ نظر

بامداد نوشت...

ادامه مطلب ۴۰ نظر

بازگشت نوشت :)

ادامه مطلب ۳۰ نظر

در حال مردن نوشت...

ادامه مطلب ۳۶ نظر

سیب زمینی نوشت...

ادامه مطلب ۴۷ نظر

پنجشنبه ی موذی نوشت.

ادامه مطلب ۳۹ نظر

روز بلاگر نوشت;-)

سلام دوستای قشنگم...

امروز روز منه.روز خود خودم ...

پستم رو دارم با اچ تی سی عزیز دلبرم تایپ میکنم ^_^

ممنونم از عزیزای قشنگی که برام کامنت گذاشتن و تولدمو تبریک گفتن.

تایید کامنتهای پر محبتتون نیازمند یه عدد سیستم کامپیوتر میباشه و دیگه از عهده ی گوشی خارجه.حوصله کنید جواب میدم:-)

لپ تاپ متاسفانه روشن نمیشه.

دوشنبه و سه شنبه این هفته دو تا امتحان دارم و باید برای میان ترم زبان هم که شنبه هست آماده بشم.

از این یه هفته ی تعطیل که نتونستم فیض ببرم دوباره همه چیز موند برای دقیقه ی نود 😂

خلاصه که مواظب خودتون باشید یه چند روزی تا خودم برگردم :-)

فعلا...

۲۸ نظر

دیدار نوشت :)

ادامه مطلب ۳۹ نظر

سکته نوشت :/

تصویر مرتبط

ادامه مطلب ۲۸ نظر

آذر نوشت :)

ادامه مطلب ۲۲ نظر

آبان نوشت ....

ادامه مطلب ۳۳ نظر

دیروز نوشت :)

ادامه مطلب ۲۱ نظر

درگیر نوشت :)

ادامه مطلب ۱۴ نظر

نوشتهای کوفتی!

ادامه مطلب ۳۲ نظر

میزبانی نوشت..

ادامه مطلب ۱۵ نظر

خبر بد نوشت :(

سلام!

من فکر میکنم از اولین روزی که باردار شدم مدام تو نیایش هام از خدا میخوام به زنایی که میخوان مادر بشن ,بچشونه مادر شدن رو...

کسایی که دچار سقط میشن خدا روحشونو آروم کنه :(

یادم نمیاد تو وبلاگ نوشتم یا نه اما همین یکی دو هفته پیش دو نفر دیگه خبر بارداریشون رسید...

یکی خواهر شوهرم یکی خواهرم...

من بیشتر ساعتای روز گوشیم خاموشه.مودم خونه خاموشه...

دیروز همین که چیتان پیتان کردم برم خونه ی آبجی بیفتم تو بغل مامان و منتظر بودم شوهرم آماده بشه گوشی رو روشن کردم و....

خواهری ام حالش خوب نیست :(

بچشو از دست داده...

اولین بارم بود تو این دوران از ته دلم گریه کردم.

با غم زیاد گریه کردم.

که دلم به درد اومد.

همسر هول شده بود. گوشیمو گرفت و خوند خبر رو :(

بغلم کرد و حرفای خوب زد که من قوی باشم.که نگران نباشم. که عادیه.که خودمم تجربش کردم و اگه خدا بخواد بچم حالا داره به سنی میرسه که خطر سقطش خیلی خیلی کم میشه.

که برای خواهرمم همینطوره.

که باز باردار میشه..

تو کوچه و منتظر شوهر آبجیم بودیم که بیاد دنبالمون.

زنگ زدم بابای بچه ی از دست رفته.

صدای داغونشو که شنیدم دیگه باز کنترلم از دست رفت.

و اون مرتب میگفت تو گریه نکن. آخه کی به تو گفته؟؟؟

اما وقتی فهمیدم بخاطر خنگ بودن دکترش لوله ی فالوپ آبجیمو کلا درآوردن خوب خیلی خیلی ناراحت تر شدم :(

آبجیم وقتی دکتر رفته تو هفته ی ششمش بوده اما دکترش نذاشته سونو بده.گفته تا چند هفته دیگه صبر میکنیم.

به خاطر همین آبجیم نمیدونست حاملگی خارج رحمه.

صبح تو فاصله ی اینکه شوهرش از خونه میره بیرون تا سر خیابون و میفهمه چیزی جا گذاشته و دوباره برمیگرده خونه,
آبجیم خودشو تو تخت خونی میبینه و دردش انقدر زیاد میشه که از حال میره کف خونه...

سونو که رفته هنوز بچش زنده بوده و گذاشتن صدای قلبشو گوش بده...

صدای قلبش نابودش کرده رسما...

حال روحیش خیلی خرابه و منم.....

اما وقتی میرم پیش مامان تاکید شده اون نباید بفهمه.

خیلی سخته.خیلی زیاد...

دیروز که صورتم کلی قرمز بود گفتم حالم بده بالا که میارم قیافم اینجوری میشه...

خواهرم سی و دوسالشه.مامانم خیلی وقت بود چشم به راه خبر بارداریش بود.

الان برای من ویارونه هامو آورده... تمشکی که دوست داشتم و داشتم براش پر پر میزدم... اما نوش جونم نمیشه که :(

دلم پیش آبجیمه...

درد عمل و از دست دادن رو با هم تحمل میکنه...

شوهرش هم خیلی بده حالش...

دعا میکنید براشون؟؟

که باز سرپا بشن؟

که آبجیم این مدت سوگواریشو زود از سر بگذرونه؟

که زود بتونن باز بچه دار بشن؟

از اون روزی میترسم که من ممکنه برای زایمانم برم شمال و آبجیم هنوز حامله نباشه...

خیلی سختش میشه میدونم...

منم سختم میشه :(  هیچوقت نمیخوام هیچ چیزم باعث حسرت کسی بشه.چه رسد به خواهرم :(

برای منم این حال اون خیلی سخته.

میدونم اولویتم بچه ی خودمه و حال و هواش. اما این دو روز از اینهمه گریه ناگزیر بودم انگار...  سختمه که خودمو جمع و جور کنم...

دعا میکنید؟  خیلی دعا میکنید؟ :(




۲۲ نظر

جام سرخوشی نوشت :)

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۲۰ نظر

شکرانه نوشت :)

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۲۶ نظر

شگفت انگیز نوشت...

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۲۶ نظر

سکوت نوشت.

چندین روزه که دربرابر نوشتن مقاومت میکنم.

حداقل چهار بار شده که لپتاپ رو روشن کردم و وارد قسمت انتشار مطلبم شدم اما یهو نخواستم بنویسم و سریع بستم صفحه رو.

دلم میخواد با احتیاط بنویسم که زیاد رو به راه نیستم تا اینکه بی پروا بگم افتضاحم.

از صبح فردای برگشتنم حال من بد و بدتر شد و این وسط سرما خوردگی همسر حکمِ نمکِ روی زخم شد.

جفتمون دراز به دراز افتاده بودیم.

دیگه کسی نبود برای احوال بدِ من مرهم باشه.

ظرفایی که وقتی من سفر رفته بودم همشونو با سفید کننده تمیز شسته بود و خشک کرده بود و سرویسم کاملا چشم نواز شده بود کم کم دوباره جمع شدن و خونه ای که مثل دسته ی گل تحویلش گرفتم باز رفته رفته به هم ریخت.

بد تر از همه این هر شب نبودناشه که دمار از روزگار دلم درآورده و روزها هم که یا بیحال و بیهوشه یا تا میرم سمتش درمیره میگه تو مریض میشی بعد من هر بار نگاهت میکنم زجر میکشم که باعثش شدم تو حالت از اینی که هست بدتر شه.

خلاصه تمام اینها دست به دست هم داده که من هم جسما هم روحا کمی از پا بیفتم.

میدونی؟ دلم گرفته و تنگه...

انگار که بیست روز باشه سفر باشم و ندیده باشمش..

خوب خیلی عذابه کنارمه و از آغوشش از بوسه اش از همه چیزش محرومم :(

دو روزه با هر زحمتی هست بستمش به دونه ی به و شلغم.خودمم جهت پیشگیری برای اولین بار تو زندگیم شلغم خوردم :|

در حال اذیت شدنم و خیلی ضعیف شدم..

چند روزه فراموش کردم لذت بردن چجوریه؟

جلو آینه وایمیسم و نگاهش میکنم که شکممو پهن تر کرده و دیگه داره کم کم معلوم میشه یه خبرهایی هست اما این چند روز نتونستم باهاش درست ارتباط بگیرم و بخاطرش ناراحتم.

یه ذره حس گناه دارم.

وقتی به اون صدای گریه ی جادویی که برای اولین بار میگه "مامان من اومدم" فکر میکنم بیشتر احساس گناه میکنم.از اینکه رو به راه نیستم.از اینکه این دایم التهوع بودنه بی حوصله ام کرده... با وجود اینکه میدونم تقصیر من نیست اما خوب اینکه اشکام نچکن پایین از کنترلم خارج شده.


میدونم اینا میگذرن.

میدونم خیلی ها آرزوی بچه دار شدن رو دارن حتی اگه قرار باشه کل نه ماه رو دراز به دراز افتاده باشن.

میدونم باید خدا رو شکر کنم.

میدونم همش به بغل کردنش و شنیدن خنده هاش و اینا می ارزه.

خلاصه که میدونم.. برام از این کامنتا نذارید لطفا.

در واقع این پست یه جور اطلاع دادن بود که بگم چرا نیستم؟ نمینویسم و اگه میخونمتون خاموشم و کامنتام دیر تایید میشدن..

جز لبخندتون و کنارم بودنتون چیزی نمیخوام.

از عزیزایی که کامنت دادن یا تو دایرکت اینستا مرتب از احوالم پرسیدن ممنونم ازشون.

ببخشید که نتونستم تک به تک جواب بدم..

ان شا االله که با حال بهتر برمیگردم :)


+

زِ حَد بُگذَشت مُشتاقی و صَبر اندَر غَمَت یارا

به وَصلِ خود دَوایی کُن دلِ دیوانه ی ما را

چنان مُشتاقَم ای دلبَر به دیدارَت که از دوری

بَرآیَد از دِلَم آهی, بِسوزَد هفت دریا را...


سعدی

۳۰ نظر

حجم سبز نوشت...

سلام عزیزانم.

مثل دسته ی گل تمیز و مرتبم.

موهامو ریختم روی شونه ام و از هوایی که میپیچه لا به لاش لذت میبرم.

هر نفسی که میکشم میگم خدایا شکرت.

سرمو هر لحظه بلند میکنم و به این حجم سبز بارون خورده و خیس نگاه میکنم و با حال خوب و روح تازه برای همتون دعا میکنم.میگم خدایا دوستامم حالشون خوب باشه.رو به راه باشن.دلشون آروم باشه.به تو وصل باشن.

بله... تو بالکن خونه ی مامان نشستم ^_^

تو دلی هم سلام میرسونه.

حالش خوبه و انقدر بهش رسیدگی و محبت شده لپاش گل انداخته ^_^

کاش میشد برنگردم خونه.

همسر هم بیاد همینجا.

یه مدت بمونیم کیف کنیم.

وقتی ژاکتمو سفت تر به خودم میچسبونم به دوشنبه فکر میکنم که دقیقا همین ساعت کولر خونه رو روشن کرده بودم یه ذره حالم بهتر شه...

با تمام این صحبتا فردا عصر تو راه برگشت خونه خواهم بود..

با یه عالمه خوراکی های خوشمزه در صندوق عقب ماشین ^_^


*هرکی عزاداریش واقعی بوده،هرکی نذری هاش برای فقرا بوده نه برای فامیل .... قبول باشه .

۲۳ نظر

شنبه نوشت :)

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۱۹ نظر

درهم نوشت :/

نتیجه تصویری


ادامه مطلب ۴۴ نظر

صد و چهاردهمین پست نوشت :)

سلام دوست جان ها :)


امیدوارم حال همتون خوب باشه...

مامانِ تو دلی در حالی که به هفته ی نهمش خیلی نزدیک شده گزارش میکنه ^_^


از احوالاتم بخوام بگم که تقریبا افتضاحم.. بی حال.. رنگ پریده.. احساسات جسمیم در دو بخش احساس گرسنگی و احساس تهوع خلاصه شده..

این روزها با اینکه نت خونه قطع بود اما هر روز گوشی همسر مودم بود .ولی حالم اجازه نمیداد بیام.پست بذارم و تایپ کنم و پست بخونم و ...

هی به خودم میگم مامانی طاقت بیار بیشتر از نصف راه این ویار رو رفتی...

اما احساسات روحیم خوب و رو به راهه :)

از درونم شادی میجوشه.عشق میجوشه. با تو دلی حرف میزنم و هرچند روزهایی که پنج شش بار بالا میارم دیگه رمقی برام نمیمونه اما یه لحظه هم حس نکردم پشیمونم یا اینکه کاش اون نبود و من خوب بودم...


توی خیلی از سایت ها میرم و میخونم.. نظرات مامان های مختلف رو.. خیلی عده ی زیادی هستن مثلا نوشتن هیچ حسی به تو دلیشون ندارن.یا اونایی که دیگه زایمان کردن میگن حتی وقتی تکوناشم حس میکردن هنوز حسی بهش نداشتن تا به دنیا اومده و گرفتنش تو بغل..

اما من واقعا حس میکنم قبل اینکه موجود باشم عشق درونی من موجود بوده.حس میکنم این حس از ازل با من بوده و حالا دارم لمسش میکنم..

خدا رو شکر :)

همسر هم عاشقشه. مدام سرش رو دل منه و میبوستش و باهاش حرف میزنه..

من هیچوقت از قبل فکر نمیکردم بتونه باهاش تا قبل تولد این جوری ارتباط بگیره..

همیشه فکر میکردم بهش نمیاد :) همیشه فکر میکردم بلد نیست...

اما خیلی هم باحاله و من از ذوقش ذوقم هزار برابر میشه...

هی میگه بسه دیگه چرا نمیاد بیرون ؟ چرا زود نمیگذره دنیا بیاد؟ میگم بچه رو هول نکن خودش میدونه کی بیاد...  میخنده میگه دیگه طاقت ندارم دلم میخواد بیاد دست کنه تو چشم و چالم از سر و کولم بالا بره .کلید که میندازم وارد خونه میشم کنار تو که برای استقبالم جلو دری اونم زیر دست و پامون وول بخوره :)


عزیز طفلونکیم همش منتظره من دلم چیزی بخواد و مثل قهرمان ها بره بخره و برگرده...  هر ساعتی هر چی بخوام هر نقطه از شهر باشه واقعا میره.اما خوب من چیزی هوس نمیکنم که.دیگه از هوس کردنم نا امید شده :) فقط در این حد که بگم ماست فلان مغازه رو بیشتر دوست دارم.یا بجای بستنی پاستوریزه بستنی سنتی بخر در این حد میتونم کمک کنم از خودش احساس رضایت کنه .خدا ازم راضی باشه ^_^

واقعا خدا رو شکر میکنم روزای بد دور رو پشت سر گذاشتیم..

از وقتی تصمیم گرفتم همه چیز درست بشه و از خودم شروع کردم میدونستم این روزهای شیرین رو میبینم...

هووم دیگه چی بگم؟ خدا رو شکر که کلاس زبان هم یه فرجه ی طولانی داشته بخاطر تغییر سیستم آموزشی. و من تونستم این روزها رو با خیال راحت تو خونه ی خودم ولو باشم و اُغمو بزنم ^_^ اولین جلسه ام چهاردهمه..

دانشگاه رو هم... خوب فعلا دارم مدارک ثبت ناممو آماده میکنم اما هنوز تکمیل نکردم.اونم مهلتش تا چهاردهمه..


واقعا روزایی که حالم خیلی بده با خودم فکر میکنم چه آدم خجسته ای بودم این وسط دانشگاه هم دارم ثبت نام میکنم :|


همینا دیگه...

مراقب خودتون باشید و خدانگهدارتون :*




۳۳ نظر

این روزها نوشت :)

نتیجه تصویری برای عکس بارداری

ادامه مطلب ۴۰ نظر

کوتاه نوشت

عزیزان دل سلام..


ای کسانی که تهوع ندارید هر روز و هر لحظه و هر وعده ی غذا رو با میل و رغبت نوش جان میکنید و اصلا در مخیله تون نمیگنجه آدم چجوری ممکنه غذایی رو که براش جووون میداده الان رسما با ته قاشق از حلقش بده پایین ....  خوش به سعادتتون همین :|


فکر کن انقدر تو خونه اُغ میزنم شوهرمم دچار تهوع میشه :(


اصلا میلی به غذا ندارم. حتی پری زورا عزممو جزم کردم که خیلی ادای این مامان قوی ها که توپ تکونشون نمیده رو درارم خودم یه مرغ به روش خودم درست کردم که خیلی خوشمزه است و همیشه دوست داشتم.بعد کنارش سالاد شیرازی فراووون و همش میگفتم امروز دیگه میترکونم.. امروز دیگه عالی میشه.. اما همون یه ذره غذا رو نتونستم یه دفعه بخورمش و دو بار گرمش کردم ... یعنی بوی سالاد شیرازی داشت مستم میکرد .بوی آبغوره اما نمیتونستم بخورم..  >_<


اما هر شب با همسر میریم این سایت و اون سایت ببینیم تو هفته ای که مثلا در پیش تو دلی چه تغییراتی میکنه.کلی عکس جنین میبینیم با اون کله های گندشون براشون کلی هم ذوق میکنیم ^_^


تو کلاس زبان هم تیچرم هوامو داره و زیاد ازم کار نمیکشه. از جام بلندم نمیکنه برای ایستاده حرف زدن.بچه ها اذیتم کنن میگه بلاگر حالش خوب نیست دست از سر کچلش بردارید.. البته منم با همین حال همه ی تکالیفمو درست و دقیق میبرم و کاهلی نکردم.. خدا رو شکر ده کامل کلاسیمم گرفتم ^_^ حالا فردا امتحان فاینالمه >_<


الانم بساط زبانم پهنه اما حالم خوش نیست که :(


هوم فکر گرسنگیمو که میکنم باز ترجیح میدم غذاهام آبکی فرم و سرد باشه .

مثلا الان یه ذره دلم آش رشته میخواد. اما خوب خاک تو سرم اصلا آش رشته هام خوب نمیشن..

خوب راستش رومم نمیشه مثلا به آبجیم بگم بهم چیزی بده.تو این چند وقت یه بار حلیم برام پخته و آورده یه بارم که سوپ تو خونه ی خودش.

یه دبه خیارشور برام آورده. یه شیشه مربا انجیر. خوب دیگه چی بگم آخه ؟

پری روزا اومدن یه توک پا با شوهرش که دبه خیار شورم رو بدن.

گفتن که وقتی شوهرت شبکار شد کلا باید بیای پیش ما.

تشکر کردم و گفتم نه.

اما مگه کوتاه اومدن :|

شوهرش میگفت دستو ر از بالا اومده :|  وای انقدر از دست مامانم با این دستوراتش حرص میخورم..

خوب چه فکری میکنه با خودش؟ اصلا نه نظر منو میپرسه نه چیزی .اصلا من هیچی مگه یه ماه دو ماه و یه هفته دو هفته است؟ خوب اونا یعنی باید خرج نصف هر ماه منم بدن ؟

به همسر هم که میگم و غرغر میکنم میگه نه حق با اوناست برو..

کم مونده خرخرشو بجوم بخدا..

هی میگه خطرناکه..  (بر اساس این حرفا که زن حامله رو اجنه بهش چشم دارن و اذیتش میکنن)

خلاصه که من دارم یه تنه جلو همه اینا وایمیسم و رو حرف خودم که تو خونه ی خودم راحت ترم پافشاری میکنم...


خوب دیگه من برم یه نون و ماست بخورم >_<  بعدم ببینم میتونم بخونم زبان رو ؟


دوستتون دارم. برام دعا کنید و کامنت های پر انرژی بذارید :)

۳۱ نظر

دلخور نوشت...

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۱۷ نظر

مرغ مریض نوشت :|

نتیجه تصویری

ادامه مطلب ۱۷ نظر

سورپرایز نوشت 2



ادامه مطلب ۲۴ نظر

سورپرایز نوشت :)

سلام عزیزان دل :)

همونجور که تو اینستاگرام گفتم , دیروز عصر تصمیم گرفتم شب که شد به همسر جان بگم همه چیز رو :)

و این شد که بعد از کلاس رانندگی اول رفتم دو تا بادکنک صورتی و آبی دختر پسری خریدم که با هلیوم بادش کرده بودن.

بعدم رفتم کلاس زبانم و وقتی تموم شد دو تا کاپ کیک نی نی و سی تا شمع هم خریدم و برگشتم خونه.


دیشب بنا بود همسر بره عروسی همکارش و گفته بود حوالی ده و نیم یازده برمیگرده..

منم دیگه از هشت و نیم که رسیدم تند و تند شروع کردم کارامو انجام دادم.

شاممو آماده کردم..

هال رو یه دستی به سر و روش کشیدم.

میز وسط مبلها رو آماده کردم.

شمع ها رو چیدم.

بعدم خودم انقدر شلخته و خسته بودم که دیدم داره دیر میشه و بهتره دیگه فقط به خودم برسم..

موهامو بافتم.. هرچند اونقدر بلند نیست اما همیشه فکر میکنم گیس کردن رمانتیک و دلبر تر از با یه کلیپس جمع کردنه .

آرایشمو کردم.

لباسمو انتخاب کردم و عوض کردم و خیلی نتیجه رو دوست داشتم :)

و دیگه رفتم بست نشستم دم پنجره که به محض اینکه همسر در حیاط رو باز کرد من بدو بدو شمع ها رو روشن کنم...

اما دریغ که انگار قصد برگشتن نداشت و من دیگه کم کم عصبی و بی حوصله شدم..

بهش زنگ زدم گفتم زود تر بیا من حالم زیاد جالب نیست.

خوب به اون زودی که فکرشو میکردم نیومد اما بالاخره از پنجره دیدم که یه پژو دم خونه است و یه آقای خوجل موجل ازش داره پیاده میشه..

دیگه انقدر هول شدم که خدا میدونه..



سریع آهنگ *دوست دارم زندگی رو* سیروان خسروی رو پلی کردم و شروع کردم شمع ها رو روشن کردن...

پنج تاشون مونده بود که همسر رسید پشت در.

حالا من درو قفل کرده بودم که اگه نرسیده بودم یهو نیاد تو .

دیگه شمعا که تموم شد رفتم دم در و گوشی هم روشن و مشغول فیلم ^_^

که اومد داخل...

شاد و شنگول از عروسی..

گفت اینجا چه خبره؟؟

گفتم تولدت پیشاپیش مبارک :)

خخخ گفت الان چه وقت پیشاپیشه !!  O_o

دیگه رفت جلو...

از این شمعا که چیده بودم تو راهش رد شد :




به میز اصلی رسید و هی میگفت چی شده ؟؟ اینا چی ان ؟؟



تا خم شد و کاپ کیک ها رو که دید تازه دو زاریش افتاد ...



قسمت جالبش دقیقا همین لحظه بود .. یهو گفت واااای بلاگر تو داری مامان میشی؟؟؟؟؟؟
عزیززززززم اصلا رو پاهاش بند نبود که....
انقدر محکم تو بغلش فشارم داد که تو دلی رسما داد زد بابایی پِرِس شدم ..

بعدم یادداشتی که گذاشته بودم رو خوند :



بعدم یه عالمه با هم رقصیدیم با همون آهنگ


و کلا خیلی شب خوبی از آب در اومد :)

خدا رو شکر...

کلی هم نشست نی نی های رو کاپ کیک ها رو ناز کرد :



بعدش هم یه عالمه عکس دو تایی گرفتیم و چند بار هم ویدئو ضبط کردیم برای وقتی که خواستیم به خانواده هامون خبر بدیم ویدئو بفرستیم :)

و اینجوری شد که یه شب خیلی عالی رقم خورد تو زندگیمون .

دیگه همینا دیگه :)

بسیار دوستتون دارم...
Deco-mail pictograms of Heart

برای همتون دعا میکنم تو این روزا که معجزه ی خدا تو دلمه :)

و از همه ممنونم بخاطر ایده های خوب خوبتون :)

+ میترا جونم کجایی تو :(

۲۸ نظر

بعد از ظهرانه نوشت :)


ادامه مطلب ۱۳ نظر

بی عنوان ترین پست دنیا :)

ادامه مطلب ۵۹ نظر ۶ لایک

روزهای من :)

چون گِرِه بُگشایی از مو شام گَردَد صُبح ها

پَردِه چون بُگشایی از رو , صُبح گَردَد شام ها


صائب تبریزی

ادامه مطلب ۱۹ نظر

شکرگزاری نوشت...

سلام.

فکر کنم دیگه وقت اینکه من هم در مورد نعمت های زندگی خودم بنویسم رسیده :)

گفتم ده مورد رو بگید بخاطر اینکه خوب دو سه تا نعمت رو معمولا همه میتونن بگن دیگه.. ولی قشنگش وقتیه که باید برای بقیش فکر کنی و بگی واقعا تا حالا به چشمم نیومده بود اینقدر اما فلان چیز هم نعمت محسوب میشه دیگه :)

حالا بگذریم از اینکه یه سری از دوستان دیگه مثلا نعمت خانواده رو کلا بصورت پدر/ مادر/ برادر/ خواهر و شوهر تبدیل به پنج مورد کرده بودن و تقلب طور از زیر اونچه واقعا مورد نظر من بود دررفته بودن.. حالا باز حساب شوهر جداست اما خوب میدونید؟ من این پست رو برای خودم ننوشته بودم.. برای شما نوشتم.. که تو این روزای ناله و فغان که اکثر مردم از زندگیشون ناراضی ان و هر روز بیشتر روی اونچه ندارن یا ازشون گرفته شده متمرکز میشن,روی داشته هاتون فکر بذارید و با کشف هر مورد جدیدی یه دنیا عشق و شکر گزاری تو دلتون بیاد... پس هر چه بیشتر بهش تمرکز کرده باشید, دل خودتونو شاد تر کردید :)

و اما نعمت های من...

ادامه مطلب ۲۳ نظر

ناخوشی نوشت

ادامه مطلب ۱۳ نظر

نعمت نوشت (خواندن این پست و کامنت نگذاشتن برایش از هر حرامی حرام تر است)

سلام دوست جان ها :)

گمونم مختصر و مفید ترین پست زندگیم رو دارم میذارم.

ازتون میخوام تو کامنت به 10 مورد نعمتی که تو زندگی دارید اشاره کنید.

هر چی که فکر میکنید داشتنش موهبت به شمار میاد.و اگه دوست داشتید در موردش چیزی هم توضیحی طور بنویسید.

کامنت ها رو بدون پاسخ و وقتی حس کردم دیگه بنا نیست کامتی گذاشته بشه تایید خواهم کرد و تو پست بعدی درموردش گپ خواهم زد :)

۳۰ نظر

آدینه نوشت..

ادامه مطلب ۱۹ نظر

خیال راحت نوشت :)

ادامه مطلب ۲۳ نظر

مسافر نوشت.

ادامه مطلب ۲۲ نظر

منتظر نوشت :(

ادامه مطلب ۲۶ نظر

دلتنگی نوشت :)

آیا کسی منتظر پستای من هست هنوز ؟؟

ادامه مطلب ۲۰ نظر

مناسبت نوشت..


ادامه مطلب ۳۴ نظر

شروع نوشت :)

ادامه مطلب ۲۰ نظر

آنچه گذشت نوشت

ادامه مطلب ۲۰ نظر

پست آخر نوشت...

ادامه مطلب ۳۰ نظر

زبان نوشت :|

ادامه مطلب ۳۵ نظر

چهار روز به رفتن نوشت :)

ادامه مطلب ۲۱ نظر

ظهر جمعه نوشت

ادامه مطلب ۲۳ نظر

شمارش معکوس نوشت :|

ادامه مطلب ۲۹ نظر

اکتیو نوشت :)

ادامه مطلب ۲۷ نظر

دیروز نوشت...

ادامه مطلب ۲۵ نظر

عصرانه نوشت :)

 

ادامه مطلب ۱۹ نظر

خونه ی خودِ آدم نوشت..

ادامه مطلب ۱۵ نظر

بلاگر نوشت

ادامه مطلب ۲۰ نظر

بد قلق نوشت .

ادامه مطلب ۲۱ نظر

سرپایینی نوشت..

ادامه مطلب ۲۵ نظر

داداش نوشت :(

ادامه مطلب ۳۲ نظر

دعا نوشت :(

دوستای خوبم دعا لازمم..


با وضو, بی وضو

با سجاده و تسبیح , بی سجاده و تسبیح

هر جوری و هر کسی هستید

اگه یه گوشه نشستید با خدا خلوت کنید

برای سلامتی یه دونه داداش منم دعا کنید..


ممنونم.

اگه چند روز نبودم نگرانم نشید.

با خبر خوش بیام ان شاالله..

۲۰ لایک

وظیفه نوشت

ادامه مطلب ۲۴ نظر

روزَنِه نوشت :)

ادامه مطلب ۳۰ نظر

چند روز نوشت :)

ادامه مطلب ۲۲ نظر

مصدوم نوشت :|

ادامه مطلب ۳۶ نظر

شبِ بد نوشت :|

ادامه مطلب ۲۸ نظر

Go on نوشت :)

ادامه مطلب ۱۹ نظر

Stop نوشت!

ادامه مطلب ۲۹ نظر

در رفتگی نوشت..

ادامه مطلب ۲۸ نظر

شبانه نوشت :)



ادامه مطلب ۳۱ نظر

روزه داری نوشت :)



ادامه مطلب ۲۹ نظر

رمضان نوشت :)

ادامه مطلب ۲۱ نظر

آش و لاش نوشت :/

ادامه مطلب ۲۲ نظر

شروع هفته نوشت :)



ادامه مطلب ۳۴ نظر

در حال حاضر نوشت :)

ادامه مطلب ۳۷ نظر

طبق معمول نوشت...

ادامه مطلب ۴۱ نظر

خودِ خوبم نوشت :)



ادامه مطلب ۳۸ نظر

آخرین شب نوشت :|

ادامه مطلب ۲۷ نظر

بفرمایید عکس نوشت :)

سلام و خوش آمد و آرزوی لذت بردنتون از عکسای من :)


همیشه عاشق طلوع و غروب آفتابم.. چقدر حیفه که هر روز و هر روز شانس دیدنشون رو نداریم :(



از عشق های دیگه ی من , تونل ^_^



دیگه این عکسا اگه نشون ندن دلیل عشقی رو که من به گیلان عزیز میورزم باید سرمو بذارم و تلف شم :











و اما خوشگلی های حیاط پدری ^_^





و نهایتا خوشمزه های حیاط پدری ^_^







عکسها رو با یه عدد دوربین 12 مگاپیکسلی گرفتم.بعضیهاشو خیلی زوم کردم .اون طلوع رو هم از داخل ماشین گرفتم.
در هر حال امیدوارم کیفیتشون خوب باشه :) حجم رو هم تا جایی که تونستم کم کردم که راحت لود بشن و ببینید :)

در آخر قصد دارم در مورد میوه ی خوش رنگی که تو عکس آخر هست یه کم جیک جیک کنم :)
ایشون میوه ای هست که به جز شمال کشور گمونم تو شیراز هم به بار میشینه..
حالا این وسط همیشه بین اینکه اسمش چیه بین علما اختلافه :دی
یه سری بهش میگن ازگیل ژاپنی.ازگیل آمریکایی.ازگیل آسیایی.یه سری میگن انبه وحشی.یه عده دیگه هم که جدیدا تو اینستا عرایضشونو خوندم نوشتن این میوه اسمش انبوه است !! چون دختاش به صورت انبوه رشد میکنن و بخاطر شباهت اسمی بعضیا بهش میگن انبه :/ مورد داشتیم اصرار داشتن گلابی وحشیه !
جونم براتون بگه که ما خودمون بهش میگیم ازگیل :/ خوب چون فصلشم با اون یکی ازگیل فرق داره با هم قاطی نمیکنیمشون ^_^
اما خوب اشتباهه دیگه..
ایشون طبق فرمایشات یه عدد مهندس منابع طبیعی زیر شاخه ی جنگلداری انبه ی ژاپنی هستن..
از ژاپن اومدن ایران و مهندس مذکور تو درسهاشون این گونه درخت رو پاس فرمودن و به ریش همه ی ما که اسمشو اشتباه میگییم میخندن :/

بگم عکس محبوبتون رو انتخاب کنید؟؟
بگم؟؟؟؟؟
:))

۴۶ نظر

غیر منتظره نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رو به راه نوشت :-)

رو صندلی ایوون خونه نشستم.

سرمو که بلند میکنم یه عالمه شمعدونی قرمز و صورتی نگام میکنن.

یه عالمه رز سفید بهم لبخند میزنن.

گلای سفید و بنفش ریز ریز کف چمنا باهام چشم تو چشم میشن.

صدای مامانو میشنوم..  "مامان جان برات بهار نارنج و نعنا گذاشتم ببری.ببخش هیچی دیگه نیست بهت بدم"

دور سرش میخوام بچرخم با این حرف.

میگم مامان من که برای بردن نیومدم اومدم ببینمتون.

کنار خونه یه کارگاه سنگ سازی هست. اما چون از بچگیم صداشو شنیدم انگار نیست اصلا..

اینجوری میتونم صدای پرنده ها رو بشنوم.نمیدونم چی هستن اما صداشون بی نظیره..

میدونم از امشب که برمیگردم تو آپارتمان دیگه نه خبری از این رنگها هست نه اثری از این صداها...

یه دل سیر بهشون زل میزنم.

یه دل سیر گوش میدم.

یه دل سیر خدا رو شکر میکنم..

گاهی میگم کاش میشد دستای مهربونشو بوسید..



۲۴ نظر

باز خواهم گشت :)

سلام دوستان جان.

این چند روز نمیتونم پست بذارم یا نظرات رو تایید کنم.

اول خرداد برمیگردم.

من خوبم.

همه چیز خوبه.

فقط نت ندارم و الان هم دارم از گوشی همسر پست میذارم.

در پناه خدا باشید..

درد نوشت :/

سلام دوستای خوب..

بالاخره بادیگارد رو دیدم :)

خیلی خوب بود.

ده دقیقه یه ربع آخرش کلی می ارزید..

نمیدونم واقعا یه همچین آدمایی پیدا میشن یعنی؟؟

چقدر من عاشق مریلا زارعی باشم خوبه آخه؟؟؟ انقدر نازنین؟؟ انقدر هنرمند؟؟

دیروز قبل اومدن همسر کلی آرایش پیرایش کردم :)

خونه مرتب بود.

چای به راه بود.

کلید که انداخت منم رفتم جلو در برای استقبال :)

بعد همینجور که من وایساده بودم منتظر دست دادن و روبوسی , ایشون مثل جت غرغر کنان اومدن داخل و اصلا انگار من هویجم >_<

بعد غرغراشون این بود: صبح که داشتم میرفتم قبض گازها روی بُرد بود الان نمیدونم کی همه ی قبضا رو برداشته؟ آخه با قبضای ما چی کار دارن؟

بعدم ما که قبض دوره ی گذشته رو پرداخت کرده بودیم... الان برامون صد و شصت تومن بدهی زده بود.. بعد اینا رو گفت و رفت دم خونه همسایمون بپرسه قبضا رو کی برداشته؟

دو دقیقه بعد که دوباره برگشت البته بدون قبض آروم تر شده بود.منم دم ظرف شویی بودم دیگه..

یه جوری انگار که تازه منو دیده اومد سمتم ^_^

میگم چه عجب! اومدی که انگار نه انگار..

دیگه میگه ببخشید خیلی عصبانی بودم اصلا حواسم نبود..

حالا اینا به کنار جریان اینه الان در به در داره دنبال قبض قبلی میگرده اما من تقریبا مطمئنم وقتی پرداختش کردیم انداختمش دور و الان جرات ندارم بگم بهش که... صد بار گفته ننداز ^_^

تا حالا دوبار رفتم اتاق عمل..

یه جوری شجاعم که پرستارا همش میگن اصلا نمیترسی؟ چندمین بارته؟

از همون اول دارم باهاشون شوخی میکنم و میخندم و میخندونم..

چه اون بار که از کمر بی حس شدم با آمپول چه اون دفعه که بیهوشی کامل داشتم هیچ کولی بازی در نیاوردم..

اما نقطه ضعفم "دندون پزشکیه"

امروز صبح رفتم دندون عقلمو کشیدم.. اما با کلی ادا مدا دیگه...

اولش که اومد بی حسی بزنه گفتم من حالم خوب نیست.. بذار برم یه چیزی بخورم بیام.دارم از ترس میمیرم..

رفتم نون خرمایی خریدم با آبمیوه.خوردم و رفتم..

تا گذاشتم آمپول رو بزنه قبلش کلی نطق کردم که درد نداشته باشه.من دندونم دیر بی حس میشه و اینا.

چند دقیقه بعد که صدام زد تا بکشه اون اهرم رو که گذاشت تا فشار بده داد زدم دستشو گرفتم گفتم تو رو خدا یه بی حسی دیگه بزن..

هی میگفت نمیخواد اما من ولش نکردم که.. آمپول رو زد. باز نشستم تا چند دقیقه بعد دوباره صدام زد.

میخواست بکشه باز کلی حرف زدم تو رو خدا درد نکشماااا

انقدر خانم دکتر باهام حرف زد که آروم شم و بهش اعتماد کنم خدا میدونه.. خدا رو شکر با حوصله بود.. هرکی بود شوتم میکرد بیرون ^_^

هیچی دیگه الان من با یه لپ باد کرده به خاطر گاز استریلی که تو دهنمه دارم پست میذارم و کم کم داره بی حسیم از بین میره و درد شروع میشه  >_<

الان باید گاز رو بردارم برم بستنی بخورم ^_^

عصر هم کلاس دارم و کاش بتونم مثل آدم حرف بزنم :)

هفته ی خوبی داشته باشید عزیزان :*


۴۲ نظر

آخر هفته نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تلاش دوباره نوشت :)

سلام به دوستای خوبم :)

امیدوارم خوب و سرحال باشید :)

میگم چقدر اسفند ماه ماه خوبی بود.. چقدر پر از هدف های جدید... انرژی خوب برای شروع بودم..

البته اکثرمون بودیم.. فکر کنم خیلی هامون آخر هر سال یه برنامه هایی برای سال جدیدمون در نظر میگیریم :)

اگه شما هم از اون دسته اید چقدر تو همین دو ماه اول از خودتون و عملکردتون برای تحقق اون هدف ها راضی هستید؟

خوب من دقیقا امروز داشتم به همین جریان فکر میکردم در مورد خودم :/

مثلا مهمترین هدفم ارتقاء زبانم بوده اما هنوووز همونجور با همون روش قبل تا به حال پیش رفتم و رمان های زبان اصلیم دارن خاک میخورن

اما فیلم دیدم.. شاید مثلا پنج تا فیلم دیده باشم زبان اصلی  و بدون زیر نویس.. میدونم تکرارش تو دراز مدت خوبه اما خوب همش با خودم میگم وقتی فقط اون چیزایی که بلدم رو میفهمم و هیچ واژه ی جدیدی یاد نمیگیرم خوب بهتر نیست با زیر نویس ببینم؟ اما معلم جان ها میگن نه..

کتاب هم که فقط شازده کوچولو رو خوندم و یه کناب دیگه رو در حد مقدمه شروع کردم

سنتور هم که چند هفته است میخوام برم استادشو ببینم که برای خریدش اقدام کنم اما نتونستم.. نتونستم که تنبلی کردم

یا خیلی کارای دیگه ...

تازه الان هم چند روزه باز کارهام رو هم تلنبار شده و میتونم یه پست شرم آور در مورد کارهایی که واجبه انجام بدم اما ندادم بنویسم :(

این وسط خونه زندگیمم شلوغ شده باز.. تغذیه امم به هم ریخته... الان از روز تولد لاک رو دستمه اما هر وعده ی نماز که میشه هی میگم برای وعده ی بعدی پاکش میکنم... باشگاه رفتنام زوری و هفتگی شده... ساعت خواب و بیدارمم که طبق معمول بوق سگ و لنگ ظهره...

دریغ از یه نکته ی مثبت به خدا

میدونم که همیشه بعد یه بحران روحی همه چیزم همین جوری شلخته میشه ..

امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر راضی بودنم از خودم داره قطع و وصل میشه ..

اما باز میخوام یه تلاش دوباره داشته باشم.یه شروع دیگه رو رقم بزنم..

کمتر وقتم رو تلف کنم..

و میخوام از همین بعد نوشتن پستم هم شروع کنم..

یه روز با یه خانمی صحبت میکردم که شوهرش مبتلا به یه بیماری شده بود و خیلی مدت بیکار افتاده بود تو خونه..

دو تا هم بچه دارن..

میگفت دیگران برای هزینه های درمان کمکمون میکردن اما چون خرد خرد میرسید بیشتر خرج خونه میشد..

تا یه روز هر چی تو خونه گشتم دیگه هیچ چیزی نبود که نهار به بچه هام بدم..

نه مرغ نه گوشت نه حتی یه نون و ماست..

میگفت گریه که امونمو بریده بود یواشکی تو آشپزخونه به بچه ها هم نمیتونستم بگم گرسنه بمونید که..

دوستمون از کابینت رشته ی سوپ برمیداره میجوشونه میده بچه ها...

خدا رو شکر الان مشکلاتشون خیلی خیلی خیلی کمتره...

اما میگه الان وقتی سر سفره میشینیم هیچوقت یه دونه ی برنجم دور نمیندازیم. هیچوقت گوشه ی نون رو نمیچینیم...

باورتون نمیشه اما من خودم همیشه عادت داشتم نونم رو کنارشو بگیرم و بخورم اگه لواش و تافتون باشه اما الان نمیتونم.. شرمم میاد..

اما امروز به خیلی موارد دیگه ی اسراف کردنهام فکر کردم و واقعا از خودم خجالت کشیدم..

معمولا برای اینکه مواد مغذی برنج خفظ بشه کته میپزمش و خوب دیگه نمیتونم ته دیگ بهش بندازم که .. بعد ته دیگ برنج رو نه من میخورم نه شوهرم.همیشه میندازیم دور.دور ریختنی های میوه مون خیلی زیاده همیشه.. یعنی از اونچیزی که میخریم خیلی اوقات نصفشو میندازیم چون خراب میشه..

خدا منو ببخشه..  از همین امروز از اسراف توبه میکنم و میخوام بجای زبونی گفتن کاملا عملی به خدای خودم بگم شکرگزار نعمتهاشم..

تازه این نه فقط جفا به نعمت های خداست که عین خیانت به زحمتهای شوهرمه.. این میوه ها که میگندن همه پولایی هستن که شوهرم براشون زحمت کشیده.. پس آدم میشم :)))

جریان بعدی اینه که عزیزای من شاد باشیم :)

خدا رو شکر از همون موقع که تصمیم گرفتم شاد باشم چقدر موفق بودم تو این مورد.. من هم دلم از سنگ نیست.. دلم واقعا گاهی میگیره اما نهایتا تو غصه غوطه ور نمیشم :) و بقولی اصل حالم خوبه

نمیدونم چی شد که توی پست قبل به این نتیجه رسیدم که اگه ظلم و جفایی که داره به من میشه با بازی شوهرم رو نادیده بگیرم واقعا دلم برای خودش میسوزه که همینجور داره از هرچیز خوبی فاصله میگیره و خودش رو محروم میکنه از لذت بردن و زندگی کردن...

توی این چند روز بیشتر و بیشتر به این جریان دقیق شدم..
از دست خودم ناراحتم.. نه اینکه بگم خوب من حرص میخورم و ناراحتم میکنه جهنم نه.. اما میخوام برای آخرین راه یه مدت از خودم چشم پوشی کنم و حواسم به اون و نجات خودش باشه.. میدونم اگه اون رها شه منم میشم.. میدونم اگه اون رها شه این دردای قلبم میرن.. حالم عالی میشه اعصابم راحت میشه..

با این شروع کردم که باز نماز بخونیم تو این خونه.. دوتایی ^_^ میدونم همونقدر که به من آرامش میده به اونم میده.
بعدش هم دیگه شروع کردم به حرف زدن..
میدونم من حرف نزنم اونم نمیزنه همش میره تو گوشیش پس چرا بذارم بیشتر و بیشتر فرو بره؟
کم کم یخ بینمون شکست..
یه شب بهش پیام دادم باهام حرف بزن.. تو شرکت بود. گفت چی بگم؟ گفتم حرف خوب از آینده..
نوشت دوست دارم زندگی خوبی داشته باشیم. با درآمد خوب,بچه های خوب...

گفتم من کجای آیندتم؟
گفت تو باید باشی که آینده خوب باشه.نباشی حال من خوب نیست..
منم از فرصت استفاده کردم و براش خیلی چیزا نوشتم..که دوست دارم تو رو با انگیزه و با هدف ببینم.که حس میکنم سردرگمی..که حالم بد میشه تو رو اونجوری میبینم که انگار هیچ انگیزه ای نداری..که هر بار سعی میکنم به بن بست میخورم و حالم بدتر میشه.. گفتم که چقدر خودش برام مهمه.. که خودش خوب و خوشبخت باشه و اینا رو به خاطر خودم نمیگم..گفتم باید کمک کنی زندگی جون بگیره و از این کسالت دربیاد..

پیام داد خسته ام از زندگی. بی روحیه ام.. رابطمون خوب نیست.حس میکنم تو پشتیبانیم نمیکنی..
 گفت یه شب درموردش حرف میزنیم مفصل...

به این نتیجه رسیدم باز برم مشاوره.. که باز خودمو به آب و آتیش بزنم براش..  من ازش کم ضربه نخوردم... اما میخوام دیروز ها رو واقعا ببخشم..
همه چیزها رو .. همه حرفاشو..  و از نو شروع کنم.. ما آینده ی دور و درازی پیش رومونه که نمیشه اینجوری ادامش داد..

دیشب وقت خواب میگم نمیای حرف بزنیم؟
میگه حرفام خیلی زیاده.. خیلی...
خسته بود.. دوازده ساعت سر کار بود.. گفتم باشه..

این هفته همش دوازده ساعته است انگار..  اگه بشه هفته ی بعد حرف میزنیم..  قصدم فقط شنیدنشه.. ببینم دغدغه هاش چیه..
ببینم تعریش از پشتیبانی چیه که میگه من نمیکنم؟ بشنوم و فکر کنم.. شاید گره از زندگیمون باز بشه.. شاید چیزهایی باشه که من بهشون توجه نکردم.. اگه عیبی دارم حتما برطرفش میکنم...

خیلی حرفها داشتم برای این پست خیلی... اما الان دیگه دیره..

برم منتظر اومدنش بشم.

مواظب خودتون باشید..

+همین که بتونی یه جا خودتو قانع کنی و از گذشته ات عبور کنی آرامشت برمیگرده.
 و این خودش قدم بزرگیه :)
۳۵ نظر

روز تازه نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مایوس نوشت :|

سلام :)


+ اصلا انگار قرار داد بستن منو هی با صدای زنگ و اینا بیدار کنن :/ خوب بذارید آدم تا لنگ ظهر بخوابه دیگه... عجبا... البته هفت صبح با صدای همسر که از سر کار برگشته بود بیدار شدم..

بلاگر بیدار شو ببین چی تو دستمه

من ناله کنان: چی تو دستته؟

ببینش!

چشم نیمه باز و ..... یه پرستو که شوهرم گرفته بودش..

از جا میپرم اما تو خواب و بیدارم انگار.. میگه گیر افتاده بود تو کانال نورگیر..

میگم برو از بالکن آزادش کن.میگه مطمئنی؟ میگم پ ن پ ^_^

میره و برمیگرده.میگم آزادش کردی؟ میگه کردم اما الان گیر افتاده تو بالکن.بالش آسیب دیده..

دلم طاقت نمیاره و میرم کنار بالکن نگاش میکنم که چجوری بال بال میزنه :((

میگم تو رو خدا بیا این بنده خدا رو درست آزاد کن اینجوری هی میخوره در و دیوار زجر میکشه..  و خلاصه آزادش کرد :) بعدشم که تا خوابیدم صدای زنگ و ....


+ آقا چقدر سینما رفتن دسته جمعی خوبه ^_^  من نمیدونم چرا بادیگارد انقدر زود اینجا از تب و تاب افتاد و من هنوز ندیدمش.امروز من سالوادور نیستم دیدیم.


+ زشت نباشه برای چندمــــــــــــــین بار فیلم "Nine Months" رو دیدم و دوباره کلی خندیدم و لذت بردم که حالم بهتر و بهتر بشه؟


+ فردا تولد خواهر زادمه.به آبجی گفته بودم کیک نخره من میپزم و این یعنی خیلی اعتماد به نفس :| بعد طبق رسپی طیب شف یه کیک ماست پختم که افتضاح شد.. یعنی نوشته بود زمان پخت 20 دقیقه که تو بیست دقیقه کاملا نیمه جامد بود هنوز.. بعدم که بعد دو ساعت دیگه خام نبود دیدم اصلا خیلی بد شده.همه چیز رو هم طبق دستور انجام دادماااا اما نمیدونم چرا اونجوری شد.کلا انداختمش رفت :/

بعد تصمیم گرفتم وا نَدَم و یه دستور دیگه کیکی اسفنجی امتحان کنم.. کلی بدو بدو همه ی وسایل رو آوردم چیدم بعد دیدم شکرم تموم شده :/ دستگاه خرد کنمم چیزای سفت آسیاب نمیکنه و این شد که در کمال شرمندگی  اس دادم گفتم خواهر جان کیک رو خریداری کن فردا ^_^

و اینگونه شد که عنوان پستم شد مایوس نوشت !


+ به این ایمان آوردم که مناسبتها از اونچه که فکر میکنید به شما نزدیک ترند.. الان من از هیچ نظر آمادگی تولد خواهر زاده ندارم که :/

ولی خوب بخاطر خواهرمم که شده فردا باید زود بیدار شم و کارای خودمو بکنم که بعد نهار زود برم خونه ی آبجی براش موهاشو درست کنم و کمکش کنم و این حرفا..


+ شب دوستان به خیر :)

۳۰ نظر

غش نوشت :/

سلام :)

+ صبح باز یه عدد مامور برق اومد انقدر زنگ آیفون رو زد و هیچکس باز نکرد تلف شد :/ آخر سر من نجاتش دادم.تا برگشتم تو تخت باز یه نفر داشت تلف میشد.. نظافت چی ساختمون بود.حالا ساعت چند بود؟ ده صبح اینا.
دیگه منم بی خیال خواب شدم.صبحونه ی مفصل و پذیرایی از خودم و این صحبتا...
بعد همینجور گذشت تا چهار و نیم عصر.در واحدمون رو زدن.شوهرم باز کرد میبینیم نظافتچیه میگه کارم تموم شد پولمو بدید.
چقدرم عصبانی بود :| گلایه که چرا از صبح تا حالا یه آب یکی دست من نداده..
همسایه هامون که هیچ کلا شوهرم اما تنها فرد مهربون این ساختمون بود که هر دفعه به این بنده خدا چای میداد  اما من امروز یادم رفت بگم اینجاست.یعنی یه جور پذیرایی میکنه شوهرم گاهی سینی چای رو با انواع بیسکوییت هایی که تو خونه داریم دیزاین میکنه اصن >_<
خلاصه که اومد تو خونه و یه ذره سرزنش مانند که چرا یه چای براش درست نکردی؟؟
یه عذر خواهی کردم و گفتم حالا اینا به کنار.. این از ده و نیم تا چهار و نیم دقیقا چی کار میکرده سه طبقه ساختمونو :|

+ کلاس زبان امروز عالی اصن ^_^ هم نمره ی کلاسیمو ده کامل شدم هم امتحان رو نمره ام top شد.سی و هفت از چهل :) معلممونم گفت عاشق تلاشی هستم که برای پیشرفتت تو زبان میکنی.. خلاصه اول تا آخر کلاس من حالم پروانه ای بود اصن ^_^

+ اول این ماه که حقوق گرفتیم من خیلی خوش حال تشریف داشتم .چون افزایش حقوق داشتیم و خوب این خوب بود دیگه..
یادمه قبل عید با شوهرم قرار گذاشتیم سعی کنیم هر ماه 500 پس انداز کنیم.هرچند که میدونستیم خیلی خوشبینانه است اما تو دلمون میگفتیم 300 که دیگه رو شاخشه..
اما اصلا شروع خوبی در این زمینه نداشتیم که هیــــــــــــــچ امروز فهمیدم تو کارت یه چیزی حدود 100 مونده تا آخر ماه :/
و تو همین دو هفته یه تومن پول نابود شده اصلا هم معلوم نیست کجا و چگونه :|
و این در حالیه که من هوس شاه توت کردم و شیر بلال.. تازه زرد آلو هم اومده بازار و من دیگه حرفی ندارم :|
خلاصه که برای مدیریت مالی یک عدد خونه هر پیشنهاد و انتقادی با جان دل شنیده میشود :)

+ عنوان میگه امروز به غیر صبحانه یه وعده میرزا خوردم و الان در حال غشم از گرسنگی :/

+ عیدتون مبارک عزیزای دل :)

۲۵ نظر

طاقت بیار نوشت !

ادامه مطلب ۲۳ نظر

دل نوشت :(

ادامه مطلب ۲۱ نظر

عکس داریم :)

اولش که رسیدیم یه عدد روستا بود که تا چشم کار میکرد خاک و کاهگل بود .یه جوری که خواهر زاده هام صداشون درومده بود که چرا اینجا اومدیم؟؟

از ماشین که پیاده شدیم دیدیم یه عده جمع شدن یه جایی و دارن پایین رو نگاه میکنن..

ما هم رفتیم ببینیم چیه که اینجا رو دیدیم و عقل و هوش از کف دادیم : کلیک1   این هم یه زاویه دیگه که اقاقیا های عزیز هم توشن : کلیک2

من کلا از دیدن جایی که آب توشه مثل دریا رودخونه برکه چشمه اینا بیشتر از دیدن سرسبزی خوشم میاد :)

خصوصا که اینجا رنگ آبش خیلی خاص و دل انگیز بود واقعا به دلم نشست.

تازه تو این استخر فرمی که از آب چشمه ی بغل دستش پر میشد یه عااااالمه ماهی بود.. یه عااالمه.. چقدرم بزرگ...


بعد از همون بغل چشمه پله میخورد میرفت به سمت پایین و پله ها که تموم میشد انگار از در باغ سبز رد شدی..

یهو همه چی رنگش عوض میشد...

کلیک3 و کلیک4


اینو به یاد هومان گرفتم :)  کلیک5


این عزیزای دلمم دارم لحظه میشمرم که ما رو شرمنده ی قرمزیشون کنن در آینده ی نزدیک : کلیک6


این خانم خانما هم از مورد علاقه هامه : کلیک7


این یکی عزیز دلمم که اصن یه دونه باشه :) کلیک8


راستی یه چیزی که مهم بود و یادم رفته بود تو پست قبل عنوان کنم این بود که چقدر مردم روستا باصفا و با محبتن :)


یه مجلس تو مسجد داشتن که وقت نهار من و همسر که برای چرخش رفته بودیم یه آقای جوونی بهمون تعارف کرد بریم غذا بخوریم :)

دعوت دو تا آدم غریبه نه به خاطر مجلس به خاطر اینکه معلوم بود ما مسافریم و شاید گرسنه باشیم واقعا منو خوشحال کرد..

بعدم که باغی که ما و خیلی خانواده ی دیگه نشسته بودیم ملک شخصی بود اما صاحب دریا دلش محصورش نکرده بود و اجازه میداد امثال ماها بریم لذت ببریم..

تو باغ هم درخت گوجه سبز و زرد آلو و بادوم و انار و انجیر و گیلاس و به و همه چیز بود که خوب مثلا میشد کلی از درختا آویزون شد و چغاله خورد یا گوجه سبز زد... خوب بودن مردمی که پلاستیک به دست میومدن و میکندن اما در کل ندید بدید بازار نبود...

من که دلم ضعف رفت برا بادوم ها اما کلا سه تا دونه خوردم که اونم میدونم آدمی که مناعت طبعش انقدر بالاست ماها رو راه داده حتما فکرشم کرده مردم از میوه هاش میخورن و اگه بنا بود حلال نکنه باغ رو میبست..

یه بارم اومد گفت فقط خواهش میکنم که باغ رو کثیف نکنید.حتی شده آشغالهاتون رو تو کیسه زباله بریزید همینجا بذارید من خودم جمع میکنم..

بعدم رفت..

من که واقعا دعاش کردم که تنگ نظر نیست و انقدر مهربونه.قبل رفتنمون هم دستکش پوشیدم و نه فقط زباله های خودمون که تا یه شعاعی زباله های قدیمی رو هم جمع کردم و بردیم با خودمون :)


+ عکس محبوب انتخاب بشه لطفا :)

+ عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست :)

۳۳ نظر

با صفا نوشت:)

جمعه:

سلام :)

جانم براتون بگه که بعد از شب بسیار مزخرفِ جریان رستوران کمی تا قسمتی دمغی در جان من باعث شد این چند روز تعداد خیلی معدودی پست بخونم و چیزی هم ننویسم..

کلاس زبان چهارشنبه عالی بود.. دیگه بهم ثابت شده باید نزدیک به نیم ترم بشیم تا من یخم کاملا تو کلاس باز بشه و بلبلی بشم که بیا و ببین :)

آقا ریا نباشه اما خیلی عشق میکنم وقتی تیچرم میخواد یه غلطی که اصلا غلط نیست رو ازم بگیره بعد من محکم می ایستم میگم من مطمئنم دارم درستش رو میگم بعد من ازش یه اشتباهی میگیرم بنده خدا به خودش شک میکنه بعد جلسه بعد با لبخند میاد میگه حق با تو بود در مورد فلان چیز :) اصن یه حس خُلیسم بهم دست میده انقدر لذت داره برام :)
 تو این ترم چهار بار برام پیش اومده :)

البته اینم بگم منم اشتباهاتی دارم و درباره چیزایی که بهشون مطمئن نیستم اصلا سر خود بازی درنمیارم و زود ممنون میشم که غلطمو تصحیح میکنه:)

خوب از هر چی بگذریم سخن جریانات امروز خوش تره ^_^


شهری که توش هستم آب و هواش گرم و خشکه و واقعا گاهی آدم حس میکنه تو بیابونه..  بومی های اینجا یه عده ایشون باغ میوه دارن اطراف اینجا و کلی هم بهش مینازن..


ما یه سال رفتیم یکی از این باغ ها.آبجیم از شمال اومده بود و خواستیم بهش خوش بگذره.. آبجیم اما بهش خوش نگذشت هیچ گفت یه وجب حیاط بابا رو به این باغ ها نمیدم ^_^

اما دیشب قرار گذاشتیم که امروز بریم یه عدد روستا که حدودا با اینجا 50 کیلومتر فاصلشه...

بعد دیشب لحظه ی خواب تازه خواهرم میگه کاش کیک هم داشتیم :/

هیچی دیگه منی که ساعت دو و نیم بود و خوابیدم امروز 7 صبح نمیدونم با کدوم امداد غیبی تونستم بیدار شم ^_^

یه عدد کیک عالی درست کردم.

بعد هم رفتیم بسوی روستا.. و اونجا بود که ما تازه فهمیدیم معنی باغ چیه :/


ساعتی چند از جای گیریمون نگذشته بود که من احساس کردم معجزه ی طبیعت شامل حالم شد و باز منو شاد و خندان کرد..

اونجا احساس کردم واقعا نمیتونم تو اون لحظه ها از کسی متنفر باشم .حتی اگه اون آدم شوهری باشه که این چند روز بسیار بد بوده.

خصوصا وقتی رفت برام یه سوسک پیدا کرد اومد با عشق تقدیمم کرد دیگه نمیتونستم فراموش نکنم چند روز اخیر رو :)

واقعا از بهترین گردشهای عمرم بود..

خدایا واقعا شکرت... خیلی شکرت... عاشقتم که یه چیزایی آفریدی که نماینده ی زیبایی تو باشن.. عاشقتم که قدرت درک  این زیبایی ها رو به من دادی..

 همین که بین یه روستای یه عالمه کاه گلی یهو یه استخری که از یه چشمه ی طبیعی درست شده  و توش کلی ماهیه ببینی و و از رنگ سبز آبیش خیره بمونی ...

همین که بشینی کنار رود خونه ای که از همون سر چشمه روونه پاتو بکنی تو آبش و جیگرت خنک شه..

همین که نم بارون  لطف گردشتو صد چندان کنه..

همین که لذت ببری از نهار و عصرونه و رو نمایی کنی از کیکت و لذت ببرن همه...

همین که تو راه یه درختایی ببینی سرسبز و تنومند که حس کنی چقدر عاشق این موجود هستی ...

همین که صدای آهنگ گوشی رو ببندی و صدای پرنده ها روحتو به وجد بیاره...

همین که یه شقایق بزنی گوشه ی زلفت و حس کنی زیبا شدی..

همه ی اینا جای نماز شکر داره...

خدا جانم؟ تو خیلی باصفایی Deco-mail pictograms of Heart

آخر وقت گردشمون موبایل همسر به علت تمام شدن شارژ رفت تو کیف بنده..

خونه که رسیدیم گوشی رو قایم کردم^_^ خودمم رفتم تو دستشویی و حداقل بیست دقیقه اونجا موندم و سه بار صورتمو با صابون شستم که خیلی طول بکشه :)

بعد ایشون اومدن در زدن و پرسیدن گوشیم کو؟

گفتم تو کیفمه بردار.

دو دقیقه بعد باز اومد : گوشیم نیست

گفتم دوباره بگرد.

گفت ده بار گشتم..

وقتی اومدم نشسته بود رو مبل..  احساس کردم کوسن بغل دستش جا به جا شده.شایدم من از ترسم که دقیقا موبایل همون پشت بود توهم زده بودم که جا به جا شده..

یه ذره پیچید به پر و پام و منم گفتم لابد جامونده اونجا.. اما گفتم اگه موبایل رو دیده باشه خیلی تابلو میشه من اصرار کنم جا مونده که :/

خلاصه بهش گفتم موبایل رو میدم اما تو خونه بازی کنی یه بلایی سرت میارم بالاخره...

هیچی دیگه دستی دستی موبایل رو دادم رفت :|

الان احساس ترسو بودن میکنم.. خوب نمیدادم نمیدادم دیگه... کی به کی بود؟ فوقش یه کم داد و بیداد میکرد .فوقش میفهمید به قصد و غرض گم و گور شده..

البته موضوع این هم بود که اصل بازی ها سر جاشون بودن و راحت رو گوشی دیگه میشد با همون اکانتها بازی کرد باز :/


خوب دیگه اینم از پست :)

ممنونم که خوندید..

در پناه خدا باشید :*



۲۴ نظر

حرف مردم نوشت :/




ادامه مطلب ۴۵ نظر

جنگ نوشت :/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شکلات مغزدار :)

خوب سلام قندِ عسل ها :)

من با دستور شکلات اومدم :)

خیلی هم مختصر و مفیده..

بدویید ادامه :)

ادامه مطلب ۲۲ نظر ۵ لایک

زمین, میراث مشترک نسل ها...


بیشتر مواظب زمینمون باشیم :)

***********************************************


*ولادت حضرت علی,روز مرد و روز پدر مبارک*

۱۳ لایک

زِ خاکِ سعدیِ شیراز بوی عشق می آید...


مستم ز همه شعر و خوش آواییِ سعدی

بینا شده ام از همه بیناییِ سعدی


آنکس که دلی دارد و دلدار و دل آرام

غرق است به موجِ دلِ دریاییِ سعدی


دیریست که پیران و جوانانِ دیارم

دارند به لب قصه ی داناییِ سعدی


بستان و گلستان همه آباد و مصفاست

از چیرگی و قافیه آراییِ سعدی


"بیدادِ تو عدل است و جفایِ تو کرامت"

بی طاقتم از نظمِ تماشاییِ سعدی


آرامگهی آبی و خوش منظره اینجاست

هر چند که زیباست به زیباییِ سعدی


هر اهلِ قلم می نتواند که رساند

آثارِ قلم را به تواناییِ سعدی


خضری به همه عمر به دنبالِ کسی رفت

کو رفت پیِ مردی و آقاییِ سعدی


با هم بفرستیم به سعدی همه حمدی

کاین فاتحه باشد همه داراییِ سعدی



*شاعر :مهدی خضری

*روز بزرگداشت شیخ اجل گرامی :)
۱۰ لایک

آخرین روز نوشت :|



سلام :)

وقتهایی که خیلی عمیق به این سرعت گذر زمان فکر میکنم دلم میگیره.
یکجورهایی انگار نه انگار که همین دیروز سال تحویل شد و ما خوابالو خوابالو نشستیم پای هفت سین و یا مقلب القلوب خوندیم :/
انگار نه انگار همین چهار ساعت دیگه فروردین 95 تموم تموم میشه !

یکجور استرس غریبی هست که همش بهم میگه لحظه ای که دیگه از زندگی تو این دنیا کاملا امید میبُرَم و میفهمم لحظه ی رفتنم نزدیکه باز همین امروز برام مثل دیروزمه انقدر که نفهمیدم چطوری گذشته ...

و خوب مرگ کمی منو نگران میکنه..
پریشان میکنه..
 دروغ چرا؟ خیلی نگرانم میکنه..

شنیدم  کسایی که خیالشون بابت اعمالشون راحته از مردن نمیترسن..
اما من همیشه حتی وقتی خیلی به خودم اطمینان داشتم هم میترسیدم.. از دنیای نادیده...  >_<

بگذریم حالا از این جریان :)
با لبخند ادامه بدیم ادامه ی پست رو.. اون هم از نوع ملیحش ^_^

اوضاع من با همون روند خوبی که شروع کرده بودم داره ادامه پیدا میکنه..
نه اینکه زندگی سخت نباشه..
نه که کسی رو اعصاب نباشه..
اما دل من از وابستگی به همه ی آدما آزاد شده..
و خوشحالم از این بابت.
حالم یجوریه که تو دلم و برای خودم شادم..
نه خبر بدی اونقدر ناراحتم میکنه که بشینم زار زار گریه کنم.
نه خبر واتفاق خوبی اونقدر از خود بی خودم میکنه که فراموش کنم میگذره.
و از این بابت هم خوشحالم..

با خودم به جاهای خوب خوبی رسیدم :)

از زبان بگم که هر چه آتیش عشقم به یادگیریش شعله ور تر میشه سختی ها و پیچ و خم هاشم برام بیشتر میشه.. هنوز اونقدر که باید نتونستم براش وقت بذارم.به جز دیروز که  سه ساعت نشستم پاش..
یه سایت معرفی میکنم برای علاقه منداش: کلیک
عالیه اینجا...
چون معلمهاش واقعا انگلیسی زبان هستن و من تاحالا هر گرامری رو نفهمیدم اینجا مشکلم رو حل کرده :)
امید که مفید باشه برای شما هم :)

دیروز یه شکلات برای اولین بار درست کردم که عالی شد.پست بعدیم حتما دستورش رو خواهم گذاشت.
همسر میخوره و میگه :

اینو واقعا تو درست کردی؟؟
بله ^_^

یعنی واقعا؟؟
اوهوم ^_^

میدونی؟؟ میخوام بهت بگم عالی شده.. از تو بعید بود اصن ^_^
:| کچل!

راستش حالا که سعی میکنم کمتر بنویسم و اگه پستی میذارم یه چیز خوبی داشته باشه توش برای یاد گرفتن یا لذت بردن بیشتر خل شدم و تو خونه با خودم گپ و گفت میکنم ^_^
تو سرم پست میذارم.
تو سرم کامنت میذارم.
تو سرم جواب کامنت میدم ^_^

آهان اینو گفته بودم که کتاب شازده کوچولو رو خوندم.اما دیشب متوجه شدم یه سری جمله ها هست که تحت عنوان برگرفته از کتاب شازده کوچولو این ور و اون ور خونده بودم و خیلی هم عالی بودن.. خصوصا تو قسمت های مکالمه ی روباه و شازده. اما اصلا تو کتاب من نبودن اینا :/
چرا واقعا؟؟ کسی میدونه؟ کتاب نسخه ی کامل و ناقص داره تو بازار؟؟ جریان چیه؟

خوب دیگه کم کم پست رو ببندم و برم شام و نهار فردا رو درست کنم :)


+ امیدوارم اردیبهشتِ خوب و لذت بخشی پیش روتون باشه :)

+ یه سری دوستای عزیز هستن تا آدم نره براشون کامنت نذاره نمیان وب آدم.عزیزان من لازم نیست بخاطر پس دادن کامنت قبول زحمت کنید واقعا :/ 

+ آماده ی درست کردن شکلات باشیداااا :)

+ برای بعضی کاراش میشه جون داد :)
وقتی زنگ میزنه میگه برو دست بکن تو جیب کاپشنم.. دیشب برات یه چیزی آورده بودم یادم رفت بهت بدم.
و تو اینا رو پیدا کنی و عطرشون مستت کنه ^_^ کلیک

+ روح مهرداد اولادی شاد .

+ تَن مَپَروَر زانکه قُربانیست تَن
   دل بِپَروَر,دل به بالا میرَوَد...   *حضرت مولانا*






۳۵ نظر

ستایش نوشت :(

سلام :)


در پی جریان مورد تجاوز واقع شدن و با چاقو کشته شدن و بعد با اسید سوزونده شدنِ ستایشِ 6 ساله ی افغان به دست پسر ایرانی,

یه عده اومدن فیسبوک و باقی فضاهای مجازی برای همدردی پست گذاشتن و به شدت محکوم کردن این جریان رو.

بعد زیر پستاشون هم مثلا نوشتن :

من ستایش هستم.

من دوست مردم افغانستان هستم.


من هم مثل اکثریت قریب به اتفاق آدم هایی که این پستها رو خوندن با تاسف و اشک تو چشم خوندم و هنگ کردم..  و خوب خیلی هم برام قابل ستایش بود این سبک همدردی.

بعد یه عده ی دیگه با کامنت های کم و بیش خواهر مادری :/ گفته بودن چرا مساله ی ایرانی افغانی بودن رو عنوان میکنید و بحث نژادی راه میندازید؟

بعد گروه اول در جواب براومده بودند که اگه جریان برعکس بود باز هم میگفتید نباید بحث نژادی بشه؟؟

و من همچنان حق رو به گروه اول میدادم..

اما امشب..

امشب که ساعت هشت و نیم داشتم از کلاس برمیگشتم .

امشب که از کنار ساختمون های نیمه کاره که معمولا یکی دو تا کارگر توش میمونن شبا که مصالح دزدیده نشه رد میشدم.

امشب که تو کوچه ی خلوت از ترس  دوان دوان خودم رو به خونه رسوندم و همش توهم این که الان یکی دنبالمه با من بود ,به گروه دوم بیشتر فکر کردم..

به نظرم ذات این جریان اونقدری قبیح هست که مساله ی ملیت فاعل و مفعول اهمیتش خیلی کمرنگ میشه..

به نظرم تو پست های گروه اول به اون چیزی که توجهی نشده بود زنا و دخترای امثال منن..

زنا و دخترای امثال من که تو چنین شهرایی زندگی میکنن که جمعیت افغان توش زیاده و حالا هرچقدر که قبلا میترسیدن به خاطر مسایلی که کم نبوده تعدادشون ,باید هزار برابر بیشتر بترسن که مبادا وسیله ی انتقام واقع بشن :((


اونم تو شرایطی که خانواده ی ستایش اونقدری فهیم بودن که تاکید کردن مساله ربطی به ایرانی و افغانی بودن نداره و اون پسر ممکن بود این بلا رو سر یه دختر ایرانی بیاره ...

چی میشد اگه فقط با خانواده ی ستایش همدردی میکردید؟؟ چی میشد یه شبه به فکر این نمیفتادید که حق افغان ها از نظر نداشتن حق بیمه و و جای دو نفر کار کردن و با حداقل حقوق کار کردن  چقدر تو کشور ما تضییع شده؟ چی میشد دو تا ملیت که دارن کنار هم زندگی میکنن بیشتر از این به جون هم نمینداختید..؟؟؟

حالا اگه همین فردا یه اتفاق مشابه فقط برعکسش برای خونخواهی بیفته... همین گروه اول صداشونم درنمیاد :((



۲۴ نظر

دماغ سوخته نوشت :/

سلام علیک :)


دیروز طی یک حرکت انتحاری پیشنهاد سینما رفتن دادم.دسته جمعی با آبجی اینا.. و از اونجا که این روزها سینما غلغله است شال و کلاه کردم و رفتم برای دو سانس بعد بلیط تهیه کردم :)

50 کیلو آلبالو..  کوچه ی بی نام از نظر ارزش دیدن به نظرم قوی تر بود اما اینم عالی بود برای فان و این صحبتا..

تا حالا هر بار رفتم سینما خیلی خلوت بوده یعنی نهایتش با ده بیست نفر دیگه تو یه سالن که از اون بیست نفر حد اقل شش نفرشون (سه جفت) اون پشت مشتا در حال عملیات منشوری بودن و گاهی ما رو با صداهای ملچ مولوچ و آی بیشعور دردم اومد و قهقهه های مشکوک یهویی غافلگیر کردن :/

اما این بار جای سوزن انداختن نبود . و خوب وقتی با یه عالمه آدم یه چیزی رو نگاه میکنی و یهو قهقهه تو سالن میپیچه یا صدای دست و سوت های همگانی واقعا حال آدم خوب میشه :))


امروز هم که شیفت همسر عوض شد و یک و نیم ظهر رفت سر کار :)

این شیفت رو دوست دارم..

رفتنشو میفهمم .اومدنشو میفهمم . و مهم تر اینکه عصر رو تنهام و میتونم به یه عالمه کار برسم..

ساعت پنج که شد رفتم بدو بدو تخمه و کرانچی و پاپ کرن و آلوچه و طالبی خریدم که فوتبال ببینم و از خودم پذیرایی کنم :)

اونم که یه جور پیش رفت جا داشت آخرش هوادارای پرسپولیس تو آزادی یکصدا شعرِ بوی دماغ سوخته میاد رو برامون بخونن :))

حالا وسط بازی دوستم اس ام اس زده بلاگر! من تلویزیونم خرابه بازی رو لحظه به لحظه گزارش کن..

بعد یه جا که پرسپولیس میخواست گل بزنه رحمتی اول با دست گرفت بعد با پا میگم حمیده! رحمتی ترکوووووند..

میگه رحمتی کیه؟؟؟

میگم خاک تو سرت دروازه بانمونه دیگه ^_^

دو دقیقه دیگه اس داده بلاگر ! دربی چیه؟؟

اصلا اون لحظه میخواستم زمین دهن وا کنه برم توش.. تا این حد از اینهمه فوتبالی بودنش به وجد اومده بودم :دی


برای امروز تو دفترچه ام یه چندتا کار مهم نوشته بودم.هر چند که ساعت اوج انرژی من 2 تا 6 عصره اما باز میخوام پست رو که بستم برم دونه دونه انجامشون بدم :/


شنبه ی خوبی در پیش داشته باشید عزیزان :)


۲۶ نظر

چهارشنبه نوشت :)

سلام و عرض ادب دوستای خوبم :)

خدا رو هزار مرتبه شکر که امروز رو هم دارم با سلامتی تن و شادی دل تموم میکنم :)

امیدوارم برای شما هم همینطور و با حس خوب به پایان برسه..


دیشب موقع خواب به همسر اس ام اس زدم که صبح برام یا حلیم بخره یا کله پاچه ...

میدونم چقدر سخته شب کار باشی و صبح که داری دیوونه میشی از خستگی و خواب زنت سفارش کله پاچه داده باشه .اما دستش درد نکنه با کله پاچه برگشته بود خونه و صبح که بیدارم کرد صبحانه بخوریم کلی جیگرم حال اومد ^_^

قسمت بدش این بود که دیشب حدود چهار صبح خوابیده بودم و همینجور یه چشم باز,یه چشم بسته از صبحانه ام لذت بردم و یه کمی که بیدار نشستم دیدم دارم از وسط نصف میشم باز دراز به دراز افتادم >_<

چشم که باز کردم ساعت دوازده بود..


نهار نداشتیم که هیچ حوصله ی پخت و پز هم نبود :/

راستش آخر ماهه و این چند روز همش گفتم بذار سر برج شه برم یه خرید کلی اینه که چیزایی که احتیاج داریم رو تک تک نمیخرم.. این هم مزید بر علت میشه که آشپزی نکنم .. آخه همش تکراری میشه..

خلاصه همسر هم بیدار شد و نشست یه ذره بازی کرد .. منم نگاش میکردم دورادور .بهش فکر میکردم..

تازه که ازدواج کرده بودیم خیلی باحال بود..

مثلا میرفتم دانشگاه برمیگشتم میدیدم خونه مثل دسته گله :/

میرفتم سفر میومدم خونه مثل دسته گل بود :/

خیلی دمش گرم بود اون وقتا >_<

بعد اینا هیچی شوهرم یه آشپز عالیه..

قیمه درست میکنه.. فسنجونش حرف نداره.. کتلت من یادش دادم.. ماکارونی هاش بی نظیره... سوپ فقط سوپای خودش.. و خیلی چیزای دیگه!

اما اصلا دیگه از این خبرا تو خونمون نیست که چیزی بپزه..

دور و برمو نگاه کردم .اوضاع خونه رو و تو فکرم این بود که چرا دیگه هیچ کاری نمیکنه تا به زور ازش نخوام ؟

چند روز بود حال جسمیم خوب نبود و اون بی حوصلگیه هم که اومده بود.. این شد که این چند روز که میگم خیلی همه چیز به هم ریخت یهوو..

ظرفا دیر به دیر شسته شد.. غذا از سر اجبار پخته شد.. خوب همین که فکر میکنم چند روز در ماهم نمیتونم استراحت کنم کسی باهام همکاری نمیکنه بیشتر با بی میلی انجام میدادم کارا رو..

تو همین فکرا بودم که اومد نشست کنارم..

چی شده؟

هیچی!

خوب چرا قیافه ات ناراحته اینجوری؟

حوصله ندارم ...

چرا حوصله نداری؟

چون که سر رفته..

آخه چرا؟

به خاطر تو!

مـــــــــــــــــــــن ؟؟ o_O

همسر این چه وضعشه؟ من اگه غذا نپزم تو هم انگار نه انگار.. تا سقف آشپزخونه ظرف جمع شه من نشورم تو هم انگار نه انگار.. خونه رو کثافت بگیره دست نزنم تو هم انگار نه انگار. همش وظیفه ی من میدونی این کارا رو بکنم؟ خوب منم خدمتکار نیستم که یه جا خسته میشم.انتظار کمک دارم.انتظار دیده شدن دارم.. حال این چند روز منو دیدی اما انگار نه انگار .. خوب بعد میگی چرا ناراحتم :( فردا پدر شدی هم اینجوری کمک حالم میشی؟

فکر میکنه میگه کاملا حق با توئه.معذرت میخوام .از این به بعد بیشتر حواسم بهت هست..

میرم یه تیکه سینه مرغ که جدا کرده بودم برای اولین بار ته چین پختن و قسمت نشده بود رو میذارم تو زود پز...

دیگه خودش پا میشه مرغ سرخ میکنه.گوجه سرخ میکنه.برنج میپزه.ظرفا رو تا دونه ی آخر میشوره.

منم میرم حمام .لباس و کتابای کلاسمو مرتب میکنم.بدون اینکه استرس خونه و زندگی و کار عقب افتاده داشته باشم..

غذا رو ساعت چهار اینا میخوریم :)

دیگه بعدش من رفتم کلاس و چقدر هم کلاس عالی بود.. یه همکلاسی جدید اومده هرچند مثل برج زهر ماره اما دو سال همش از من کوچکتره و اینطوری خیالم راحت تر شده :)

آخر کلاس میبینم اس اومده.

همسر میگه پایین منتظرتم..

چه بارون خوبی میبارید :)

گفت پیاده بریم؟ گفتم باشه..

رفتیم من دو تا دفتر خریدم.

بعدم رفتیم کافه.. سلفی ملفی گرفتیم.. خیلی خوب بود.. باز قدم زدیم تا خونه.. بعدم که همسر رفت سر کار :(



+ همچنان باشگاه میرم.. خوبه :) خیلی خوب :))

+ دوست دارم برای روز مرد کیک درست کنم.. یه کیک اسفنجی که بتونم خامه بکشم روش و تزئینش کنم..

+ همیشه که میرم شمال دوستان سفارش های زیادی دارن :/ بلاگر برامون سبزی محلی بیار.ماهی بیار.رب آلو بیار.زیتون بیار.. فصل گوجه سبز و پرتقال هم که هر وقت مامان یه عالمه بهم میده هیچوقت تنها خور نبودم..  اما نمیدونم چرا وقتش که میشه یا کسی برام از این کارا نمیکنه یا تا میگم اگه میشه فلان چیز رو بیار یه جوری در آن واحد شماره کارت اس ام اس میکنه که انگار من میخوام فرار کنم :(

یکی از دوستان خونه ی مادر شوهرش بود.ازش خواستم برام شِنگ بیاره..  و یه پک روغن شتر مرغ که آشنای نزدیکشون اصلش رو تولید میکنه..

روغن شتر مرغه رو گرفته میگه بذار خودم استفاده کنم ببینم خوبه یا نه بعد برای تو بگیرم :/

شنگ هم نیاورد.واقعا نه اینکه نمیتونست بیاره.. با خودش فکر کرد زیادم مهم نیست حالا بلاگر شنگ نخوره میمیره؟؟

بعد امروز زنگ زده میگه سرسنگین شدی قبلا یه اسی یه زنگی الان هیچی.. با خودم گفتم حتما بخاطر شنگ قهر کردی..

یعنی تا بیخ گلوم اومد بگم آره اما چون خانم دوست شوهرمه خوردم حرفمو گفتم الان فکر میکنن بخاطر شکممه ... درحالی که دلخوری من بخاطر معرفت نداشته ی دوستامه..  بدتر از همه اینکه این خصلت مشترک اکثریت قریب به اتفاق دوستامه.. با طرف 18 ساله دوستم اصلا هیچی به هیچی یه جورایی :/ این که دیگه جای خود داره ...


+فریادِ مَردُمان همه از دستِ دشمن است
فریادِ "سعدی" از دلِ نا مهربانِ دوست...


+شنگ یه سبزی محلیه... میزنن تو آبغوره یا سرکه نوش جان میکنن :)


+ دستور شیرینیِ قبلی رو برداشتم.. حیفم اومد اونقدر روغن بخورید :/ بخاطر نظراتی که به ملکوت اعلا پیوندشون دادم عذر میخوام :(


+ شازده کوچولو تموم شد... خوب بود... قشنگ بود... عمیق تر از اون بود که بتونم با یه قشنگ بود ازش بگذرم...

+ دلم داره برای یه عدد نی نی داشتن پرررر میزنه... خدایا اوضاع زندگی و مالی رو یه کم ردیف کن برامون پیر شدیم :(

+ای جونم واسه این عکس اصن :)))

۳۹ نظر

لبخندانه نوشت :)

ادامه مطلب ۳۹ نظر

02

شعر خوانی من :)  کلیک کن!


از یاسر قنبر لو :)

 

۱۳ لایک

نیمه شبونه نوشت :)

ادامه مطلب ۳۵ نظر

با بدن درد فراوان نوشت >_<

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سنگ دل نوشت :/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

عکس 2

دریای کاسپین (خزر خودمون ) تو یه روز ابری بارونی :





دریاچه گیسوم :





ببعی ها در ابتدای جاده گیسوم :





سیزده بدر.جنگل :





شکوفه ی گلابی :





نوبرانه ی محبوب حیاط پدری :





*عکس محبوبتون کدوم بود ؟ :)

* یه عدد پست جدید هم این زیره ها ^_^
۴۹ نظر

سفر نامه نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بالاخره آغاز 1395 نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پایانِ 1394 نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1




تکرارَم کُن

زمینِ بهاری!

تکرارَم کُن!

حیف است در چنین هِلهِله از خاکَت نَرویَم...


*شمس لنگرودی

۱۷ لایک

حادثه نوشت :|

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کوتاه نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روایت تصویر نوشت :)

من به اینا میگم بوقَلی : کلیک


اینو چرا شکل مادر مرده ها ساختن ؟ کلیک


خدا اینجا بود : کلیک


بلوار و اسکله ی انزلی : کلیک1   کلیک2    کلیک3   کلیک4   کلیک5   کلیک6   


این آقاهه : کلیک1   کلیک2


بوی بهار خونه ی آبجی : کلیک



**اون عکسی که بیشترین لذت رو ازش بردید تو کامنت بهش اشاره کنید :)



۳۶ نظر

بازگشت نوشت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پانزدهمین روز نوشت !

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Happy Women's Day :)


زن ها فریب کار ترینند...

همه چیزشان را پنهان میکنند...

تنهایی را,

دلتنگی را,

گریه ها را,

عشقشان را.


زن ها قوی ترینند...

هنگام شکستن صدایشان در نمی آید,

درد که دارند به خود نمیپیچند,

غم که دارند داد نمیزنند.


نهایتِ تسکین درد یک زن

گــــریـــــــــــه های یواشکی است :(



روزمون مبارک :)


۱۸ نظر

گلایه نوشت :(

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دردناک نوشت !

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هفتمین روز نوشت :|

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خدای شمال نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حالِ خوب نوشت :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان