9th April 2022


امروز نشستم یه پست نسبتا طولانی نوشتم اما چه کنم که در یه حرکت بسیار ناشیانه به ملکوت اعلا پیوندش دادم و دیگه اون لحظه نتونستم بشینم و دوباره بنویسمش.
حالا دوباره گفتم بنویسمش.هر چند که تقریبا همه تون باید خواب باشید الان.چون حالا که من خزیدم توی تختم ساعت ایران حدود چهار صبحه!

ولی خوب این باشه قاقالی لی  صبح شنبه تون‏ :

از سیزده به در شروع میکنم که
روز دلگیری بود.توی مناسبتهای ایرانی یکی چهارشنبه سوریه و یکی سیزده به در که من هر کجا باشم دلم پیش بابامه.
بابام که پایه ترینه و برف و سیل هم از آسمون بیاد همیشه این مراسم رو دوست داره به جا بیاره.
راستش جدیدا دلتنگی بابا اذیتم میکنه.شاید به اینکه دیگه کسی رو بعنوان مرد کنارم ندارم که اون آغوش و محبت پدرانه رو درش جستجو و ازش دریافت کنم هم نامربوط نباشه.
تا حالا نشده بود سیاوش کمر منو ناز کنه من نرم به کودکیم...
به اون موقع که سرمو میذاشتم رو پای بابا و اون دستشو میکرد تو لباسم و پوست کمرمو با انگشتای مهربونش نوازش میکرد تا بخوابم. ‎‎‎‏‏
دلم برای سیاوش هم تنگ میشه یه چند روزیه. میدونید من با تمام وجودم شهادت میدم که طلاق و جدایی از یه ازدواج که توش یه تاریخچه ی دوست داشتن هم باشه یکی از منفورترین اتفاقاتیه که میتونه برای هر آدمی بیفته.
بعد من به این احساساتی که دچارش میشم نگاه که میکنم بیشتر دلم برای سیاوش ،برای الانش یعنی، میسوزه.
چرا؟
چون که با من زندگی کرده بود.با منِ مجنونِ احساساتی که سرش رو به دامن میگرفت و تا دستاش کار میکرد ناز و نوازشش میکرد.
با منی که تا میخوابید روی بدنش با خودکار شعرای عاشقانه مینوشتم.
با منی که کاغذ شعر میذاشتم توی جیبش توی کفشاش روی آیینه ی خونه و پایینشون رو با لب های رژ زده بوسه میذاشتم براش.
من انقدر این بخش عاشقانه ام قوی بود که الانم میتونم برای همون حس ها گلوله گلوله اشک بریزم.
بدی هامم بودن. صد در صد بودن. و الان به اونها هم نگاه میکنم و حواسم بهشون هست که یادم نره چه بخش هایی در من تغییر میخواد.
حالا اینکه میگم دلتنگی میکنم همینه ها.یادش میفتم.که در دسترسم بود.یاد بدنش که نوازش میکردم میفتم و اون حس زیر انگشتهام گر میگیره انگار .یاد اخلاق های خوب اون میفتم.یاد بیرون رفتن هایی که ازشون لذت بردم. بعد گریه هام ولو میشن.
فقط چیزی که نجاتم میده این سه تاست :
یک اینکه ایمان دارم دردهایی که با هم کشیدیم و زخمهایی که به قلبمون خورد و عشق رو بی مقدار کرد خوب شدنی نبودن.
دو اینکه احساس پشیمونی و عذاب ندارم به هیچ وجه.
سه اینکه دلایلم رو با خودم مرور میکنم. اینجوری میگم پس تصمیمم درست بوده و این درد رو باید تا حدی کشید و به سمت آروم شدن هدایتش کرد.

داشتم سیزده به در رو میگفتم که دلگرفته بودم...
عصرش رفتیم مهمونی .به صرف بازی پاسور و گل یا پوچ و اسم فامیل و شام.
وقتی برگشتم احوالم بهتر بود.
این پسر که توی پست قبل گفتم دوستمه... اسمش حمیده.
خدایا خیلی خوبه. حس خانواده و برادر طوری میده.
به قول خودش هم چند تا پیراهن تو انگلیس بیشتر از من پاره کرده.خلاصه که خوبه بودنش. این هفته یه بار ماهیچه پخته برام آورده،یه بار باز ماکارونی،یه بار باقالی پخته چون که کوروش فاویسم داره و من نمیتونم بپزم. بعد شاهکارش میدونید چی بود؟ یه شب گفتم من نمیدونم فردا برای کوروش چی بپزم خسته ام و صبح باید زود بیدار شم.همون موقع برداشت کوکو سیب زمینی درست کرد فرداش هشت صبح آورد دم مدرسه کوروش....
ای خدااااا آخه خوب چی بگم من؟
منم براش یه آش رشته درست کردم که میگفت منو بردی پیش مامانم.یه بارم الویه درست کردم.یه چند تا وسیله هم میخواست برای خونه اش من براش خریدم.
خوب من واقعا باید به شکرانه ی این رفاقت که سالمه که خوبه باید چی کار کنم؟
فرداشب هم میریم مهمونی . صاحب کارش مهمونی داره. نه از اون مهمونی هاااااا . خودمونیم.یعنی اونا خودشونن منم با دوست کالجم نیلوفر میرم .اصلا انتظار نداشتم ازش بخوام بیاد و قبول کنه.اما قبول کرد .
حالا من تصمیم گرفتم مطلقا مشروبی جات نخورم اونجا .البته اگه سرو بشه!
ولی هنوز موندم چی بپوشم (:
این اولین باره دارم جای غریبه میرم مهمونی و راستش یه استرس ریزی هم دارم. اما خوب میدونم جای بدی نیست قطعا .چهار تا آدم محترم هستیم‌ همین.
دیگه چی بگم؟
تعطیلات کوروش شروع شده از امروز. دو هفته به مناسبت عید پاک... منم که تعطیلم و وای دلم میخواست هوا یاری میکرد میرفتیم یه کم با پسرکم میگشتیم کیف میکردیم.
تولدش هم که چهارده اریبهشته ولی من احتمالا ده دوازده روز دیگه براش میگیرم. چون که اون موقع منچستر هستیم و من دلم میخواد اونجا براش جشن بگیرم که بهش خوش بگذره.
خوب ساعت به وقت ایران شد چهار و نیم صبح و من هم دیگه میخوام بیهوش شم اینجا.
روی ماه تک تکتون رو میبوسم و دوست دارتونم.

 

 

۱۱ نظر

اولین روز ایپریل

دوشنبه روز بعد از نوشتن پست قبلیم بود و از وقتی چشمامو باز کردم تلاشم این بود ببینم چی بنظرم میرسه برای نوشتن تو وبلاگ که هم خوندنش لذتبخش باشه هم موتور نوشتن منو روشن کنه.
اولین چیز بهار بی نظیر اینجا بود. یه خوبی و دلبری اینجا درختهاشه. ببین مثلا تو خیابون ها پر از درختهای گیلاس و سیب و یه چیز دیگه است که به نظرم از خانواده ی هلو اینا باید باشه. بعد خوب فکر کن ؟؟ اینکه هر طرف سر میگردونی یه درخت به شکوفه نشسته اصلا جگر آدم رو حال میاره.
دیگه کوروش رو که گذاشتم مدرسه هوا هم که عالی بود و من زدم بیرون .
رفتم یه کفش تابستونی و دو تا اورال خیلی خوشگل برا خودم خریدم .یه آبکش برای خونه و یه زیر انداز خفن برای پیک نیک رفتن.
وای بچه ها من بال بال میزنم برای روزی که خونه داشته باشم برم براش یواش یواش خریدای حسابی بکنم. چه بشقابا و ظروف خوشگلی اینجا هست...
دیگه رفتم کافه و یه چیزی هم خوردم و ظهر شده بود که برگشتم خونه و یه اپوینتمنت (دیدار فلان) با یه خانم ایرانی داشتم که به تازگی اومده تو قسمت اداری این ساختمونی که من توش زندگی میکنم کار میکنه و از وقتی فهمیده من ایرانی ام رفته پرونده ی منو بررسی کرده. بعد فهمیده اینها کارای منو اشتباهی انجام دادن و در واقع من از همون سه ماه پیش میتونستم برای خونه دولتی ثبت نام کنم در حالی که اینها بهم گفته بودن من حتما باید یه سال صبر کنم تا بعدش تااااززززه بتونم ثبت نام کنم!
بعد هم یه عالمه برام حرف زد و نصیحتای خوب خوب کرد و بعدم گفت میتونه کمک کنه من اینجا خونه موقت بگیرم.و کارای ثبت نام خونه رو هم برام مجدد انجام بده که من مجاز بشم درخواست بدم.
حالا من بهش گفتم دست نگه داره تا هفته ی آینده که ببینم درخواست منچستر رفتنم چی میشه...
هر چی پیش بیاد قطعا خیره و من براش جشن میگیرم...
دیگه کوروش عزیزم رو که از مدرسه برداشتم ، خونه بودیم تا حمید (همین پسری که دوست منه اینجا) زنگ زد برم دم در .دستش درد نکنه آچار آورده بود و دوچرخه کوروش رو درست کرد. (کمک چرخ هاشو نصب کرد). بعدم یه قابلمه دمی گوجه برامون آورده بود و سالاد .
هفته پیش هم یه قابلمه ماکارونی آورده بود. قراره منو با زنهای دوستهای متاهلش و یه خانم دیگه که مثل من دوستشه هم آشنا کنه. اینو خیلی دوست دارم اگه موندگار شدم اینجا.
صبح سه شنبه کوروش رو به زور از خواب بیدار کردم. چه صبحی هم بود. سراسر مه ... یعنی قشنگ مثل تو فیلما :)
اردو داشتن. قرار بود برن یه مزرعه ی نمیدونم چی چی :)
دیگه منم برگشتم خونه و برنامه ام انجام دادن کلی کار بود اما یه عالمه با نفیسه و زهره چت کردم به جاش. بعدش اتاق رو دسته ی گل کردم.بعدم غذا پختم و برای حمید هم فرستادم.
اتاقمون بی اندازه کوچک و تنگه بچه ها اما خیلی با صفاش کردم.
یه دریم کچر از جنس صدف زدم دیوار. چند تا پرنده ی شیشه ای جلو پنجره ای ان که گلهام رو چیدم پشتش. چند تا هم پرنده ی شیشه ای وسط اتاق از سقف آویزونه...
یه قالی با تم نارنجی هم وسط اتاق پهنه...
رنگ پرده ها هم آبی کاربنیه . خلاصه که خوبه . دوست داشتنیه و منم حد اکثر تلاشمو میکنم که همیشه مرتب بمونه که انرژی جریان داشته باشه .
چهارشنبه هم کلاس ریاضی داشتم و رفتم.قبلش رفتم دم کانال و قدم زدم و کیف کردم.
کالج هم خوب بود .پنجشنبه ی آینده یه امتحان ریاضی مهم دارم.
کوروش رو که برداشتم نشستم برای ماه ایپریل که از امروز شروع شده برنامه ریختم و عملکرد ماه پیشم رو هم ارزیابی کردم و بد نبودم.
دیروز برام روز ویژه ای بود.
صبح با یه آقای انگلیسی که یکی از همکاراش بعد از دیدارمون تو یه ارگانی منو بهش معرفی کرده بود تو یه کافه قرار داشتم. اسمش کارل بود و شدیدا جنتلمن بود و خیلی دیدار خوبی از آب درومد. هدف دیدار ارزیابی سطح زبان من بود و یه مصاحبه کوتاه برای آماده کردنم برای مصاحبه ی اصلی.بهم پیشنهاد دادن چون وقتم پره دو تا دوره ی آنلاین مترجمی بگذرونم و بعدش خودشون منو به سمت مشاغل مربوطه راهنمایی کنن.
منم استقبال کردم.
دقیقا هفت ماهه من اینجام و بالاخره آروم و قرار گرفتم و خدا هم داره برام سنگ تموم میذاره آخه... کی فکرشو میکردم که با چنین آدم هایی میتونم آشنا بشم آخه؟
هنوز هم کلی مشکل و سختی و چاله چوله سر راهمه اما من نمیدونم چجوری بگم ؟ ترسهام رفتن. یه ایمان خوبی تو قلبمه. عجله ام رفته . آروم گرفتم.

دارم از آدمهای اطرافم یاد میگیرم. این کشور صبوری واقعی رو به من یاد میده.
همین الانشم به خودم افتخار میکنم.ولی یه روزی دوست دارم بابت همه چیزم به خودم افتخار کنم.
عید هم که داره تموم میشه. باید هواشناسی رو  چک کنم. امیدارم بتونم با کوروش یه سیزده به در برم.

الان هم ساعت نه و نیم صبحه و من منتظرم آب جوش بیاد یه قهوه درست کنم و روزم رو از همین لحظه شروع کنم.


همینا دیگه . به خدا میسپارم تک تکتونو قشنگ ها :)

 

۱۳ نظر

نوروز 1401

بچه ها جونم سلااااااام و صد سلااام به روی ماه تکتکتون.

بی اندازه دلتنگ اینجا بودم و بی اندازه خوشحالم که دوباره مینویسم و کیف میکنم.


عید و سال نو به همتون مبارک باشه و الهی سال خوب وخفنی داشته باشید.


من از پس یه حال خوب ، یه آرامش بعد از طوفان و حس یه کشتی شکسته ی به ساحل رسیده مینویسم . و همش حس میکنم لیاقتشو داشتم که باز روی این آرامش رو ببینم :)


خیلی کلی اگه بخوام بگم سیاوش احوالش خیلی بهتره. میدونم که چند روزیه سر کار میره. ولی اینکه چه کاری و چند روز و کجا و چگونه نه خبرشو دارم نه بهم ربط داره در واقع.
هنوز نمیتونیم یه ربع با هم حرف بزنیم و دعوامون نشه.هنوز هر ارتباطی بیشتر از اونچه مربوط به پسرمونه خون منو به جوش میاره.ولی باز همه ی همه ی تلاشم ادامه ی مسیر جداییمون بدون دشمنیه.


از همه چیز مهمتر کوروش عزیزمه که خوب خدا رو شکر احوال و روحیه اش خیلی خوب شده. توی مهربون ترین ورژن خودشه و منم تا جایی که از دستم برمیاد برای شادیش همه کار میکنم.مشکلاتی که توی مدرسه در جریان بودن دیگه حل شدن و یه رضایت دو طرفه بین ما و مدرسه برقراره :)


درمورد خودم هم همونطور که گفتم آرومم. توی سیاهی اون افسردگی شدید با دوستی آشنا شدم که یه بار دیگه خدا پیامش رو از دهان اون به گوش من رسوند. دوباره لبهام به خنده باز شدن و فکر و انرژی ام یه جریان افتاد و با شروع هر روز نوشتن توی دفتر مخصوص و شکر گزاری کردن های صبحانه و شبانه ، دوباره زنده شدم.


یه کلیسا نزدیک خونه ام هست که حیاطش آرامگاهه و اونجا شده محل نیایش من. دیروز رو به روی سنگ یک آدمی به اسم لیچ که توی دهه ی دوم زندگیش قبل از اینکه من اصلا به دنیا بیام مرده بود نشستم و مراقبه کردم.

با خود لیچ و بعدش با خدای خوبم حرف زدم.


ذکر آرام بخش این روزهام فقط اینه که خدایا من تسلیم تو ام. کارهای منو به هر روشی که میدونی و در هر زمانی که خودت میدونی درست کن. من عجله ای ندارم. من نمیترسم. ایمان دارم که تو بهترین راهبری و به من از هر کسی مهربان تری.


توی برمینگام هم با یه پسری آشنا شدم که اقامت داره ، آدم خیلی خوبیه و با اینکه چند سال از من کوچکتره ، یکی از رفقای خوب زندگیم شده .مطلقا هیچ چیز به جز همین که گفتم در جریان نیست و من قراره به زودی از طریق همین آدم چند تا دوست خانم داشته باشم و بی اندازه خوشحالم.قشنگ اون تنهایی کذایی به سر رسیده :)


راستی یه لپ تاپ خیلی خفن هم خریدم و الان دارم با همون مینویسم و عشق میکنم.در واقع خواهرم برام خرید و من الان دارم ماهانه قسطش رو میدم.
برای خونه هم درخواست دادم که برم منچستر و الان منتظرم ببینم جور میشه یا نه. هرچی بشه خوبه. دیگه با ولع و بیتابی چیزی نمیخوام.
کارت اولیه ی گواهینامه رانندگیمم رسیده و الان میخوام برای امتحان تئوریش ثبت نام کنم.


هفته ی آینده هم فاینال زبان دارم و فاینال ریاضی هم بی اندازه نزدیکه...


کارهای ویزای دائمم هم داره پله پله جلو میره خدا رو شکر.


خلاصه که این هم از یه گزارش کلی از اوضاع من تو این دوران غیبت.

چند روز  پیش نشستم سنتور جانم رو هم کوک کردم و بی اندازه خوشحالم. دیگه هیچ دارویی بابت افسردگی هم نمیخورم و شدیدا احساس شفا و سلامتی میکنم.

باورتون میشه اگه بگم 5 سالگی جوجه ام هم نزدیکه؟؟ 

میخوام براش یه تبلت بخرم و هنوز نمیدونم چه مدلی.و به امید خدا میبرمش منچستر که تولد بازی کنیم و بهش خوش بگذره.

حالا بازم میام و سعی میکنم تند تند تر پست بذارم و وبلاگهاتونم بخونم و برگردیم به روزای خوب وبلاگ بازی...


برام از خودتون بگید شما هم... آقا من خیلی دوستتون دارم خوب :) باز بذارید بگم چقدر خوشحالم که پست میذارم و قراره کامنتهای شما رو بخونم و گپ بزنیم :)

میبوسم تک تکتون رو و فعلا به خدا میسپارمتون عزیزانم.

۲۰ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان