21th June

بچه ها سلام دوباره .

 

من همین الان از سر امتحان ریاضی اومدم.

هیچوقت فکر نمیکردم یه روز برسه برام مهم نباشه یه امتحان رو چند میگیرم ؟

ولی برام مهم نیست. فقط میخوام پاسش کنم تموم شه بره. ترم جدید هم برای دیپلمش ثبت نام کنم و بگذرونمش و پرونده ی ریاضی رو ببندم.

 

هفته ی اینده هم فاینال زبانمه.اونم بعدش دوره ی دیپلمشه و تامام

 

روزای خیلی سخت و تاریکی رو گذروندم. تا اینکه پریود شدم و همه چیز تاریک تر هم شد. من اصلا قبل از تولد کوروش سیستمم اینجوری نبود اما الان هر بار پریودهام یه غم نامه ای میشن که بیا و تماشا کن.

 

بچه ها دیروز داشتم یه سمینار میدیدم از جول اوستین. میگفت نباید غر بزنید و فلان اگه میخواید دعاتون مستجاب بشه اما من واقعا گاهی فکر میکنم اگه غر نزنم تلف میشم. هر شب دارم برای خونه گرفتنم دعا میکنم اما هنوز شماره ی ثبت نام خونه ام نیومده .اوضاع خونه جهنم شده.همسایه ام جونم رو بیخ گلوم رسونده. خدایا منو از این کثافت خونه بیرون بکش.

حالا این کم بود ؟ بچه هاش هم جدیدا همش با هم و با کوروش بد شدن. دختر بزرگه که  دیوونه ام کرده، اصلا تحمل کوروشو نداره .

واقعا تو زندانیم بچه ها .

کوروشم که قربونش برم دستگاه ضبط. چندتا فحش آبدار از اینها یاد گرفته رفته تو مدرسه گفته باز زنگ زدن منو خواستن. انقدر حالم بد بود همچین که گفتن من زدم زیر گریه.

حالا تابستون هم که تو راهه و قشنگ یه ماه دیگه مدرسه اش تعطیل میشه. بعدش من میمونم و سرگرم کردنش .

حتی فکر بهش هم عجیبه.

 

باباش همچنان غیبش زده. شد یه ماه

 

وکیل ایران هنوز وکالتم رو قبول نکرده.

 

این قسمت دیر گذر ترین زمان زندگیمه. انگار دارن با چاقوی کند محکم میکشن رو گلوم .درد میکشم ولی خلاص نمیشم.

 

چند روز گذشته خیلی بهش فکر کردم و خیلی زیاد گریه کردم. برای خودمون . برای زندگیمون . برای اخر داستانمون.

هفته ی پیش هم با حمید توی اتوبوس بودیم یهو گفت دوستم زنش از ایران اومده بیا استوریشو ببین . استوری چی بود ؟؟

یه خانمی با ترولی فرودگاه که روش چند تا چمدونه میومد سمت دوربین. با لبخند ملیحش.

بعد شوهره دوید سمتش و بغلش کرد با یه دسته گل. و زار زار گریه میکرد و سر و روی زنش رو میبوسید.

من ؟؟ نابود شدم چند لحظه

چرا ؟ چون خودم رو تصور کردم . بعد هم عصبانی شدم و درحالی که گریه میکردم بهش گفتم واقعا با چه فکری اینو نشون من میدی؟؟

ولی خوب اون بیچاره که تقصیری نداشت.

یه شب هم با یه دوست حمید که یه خانم ایرانی افغانه رفتیم یه رستوران ایرانی .خیلی خانم خوبیه. من دوستش دارم.

ولی کلا یه ذره فاصله گرفتم از همه. از دوستای ایرانم خیلی وقته خبر اونجوری ندارم. خیلی درگیرم خودم. دوستشون دارم ولی

 

اینجا هم دو سه هفته ای بود مهمونی فلان نداشتیم ولی اخر هفته ی  پیش یه پیک نیک خوشگل رفتیم. تو یه پارک خیلی بزرگ لب رودخونه.

یه زن و شوهر بهمون اضافه شد و کلا خوش گذشت تا وقتی من وسطاش پریود و بدحال شدم.

 

همینا دیگه بچه ها .

خیلی دوست دارم حالم جا بیاد.

ولی گیر کردم تو این حال بد.

واقعا بدم.

واقعا نا به سامانم.

برام دعای خیر کنید. دیشب داشتم با گریه به خودم میگفتم کاش بمیرم.

ولی خوب میدونم سیب زندگیم اینهمه چرخ نخورده که الانم بمیرم و حیف شه همه چی.

میدونم اینجا فرصتی هست که باید غنیمت بدونمش باید کاری کنم باید زندگی کنم ولی خوب ... دست و پای حرکت ندارم حالا.

خدا کمکم کنه .

هممونو کمک کنه الهی .

بوس بهتون

۱۰ نظر

13th of June

عزیزای قشنگم سلام .

 

امیدوارم حال و هوای دل تک تکتون بهاری و خوب باشه .

 

کوروش عزیزم رو که مدرسه گذاشتم یه صبحانه ی مختصری خوردم و نشستم پای وبلاگ.

 

چی بگم که خیلی چیزها شد این مدت .

دو تا حس عجیب دارم.

یکی اینکه خیلی خسته ام و فکر میکنم هیچی ازم نمونده.

یکی اینکه حس میکنم بزرگتر و پخته تر شدم .

 

درگیریهام با سیاوش بدجور شدت گرفت.

هر سری میخواد بیاد دیدن کوروش منو مسخره ی خودش میکنه. یا یهو بی برنامه امر میکنه میخواد ببیندش.یا دیر میاد سر قرار. یا سر جا و مکانش چونه میزنه .چند بار شده تا حالا بهش گفتم باید برنامه بریزیم اینجوری یهویی هیچوقت به من نگو . اون از عید نوروز که اونهمه منتظرش بودم .زنگ نزد نزد نزد تا خود روز عید که من دیگه برنامه ریزی کرده بودم . چقدرم داد و بیداد که تو باید این روز رو جایی نمیبودی .

عه خوب مرد حسابی من که بهت چند روز قبلش گفتم برنامه بذاریم خودش گفته بود حالا خودم بعدا خبر میدم. نداد دیگه

 

حالا من هفته ی پیش منچستر بودم.

روزهای چهارشنبه و پنجشنبه اش بی کاره .

سه شنبه زنگ زد. جواب دادم. گفت با کوروش حرف بزنم. به کوروش گفتم باباته. گفت حرف نمیزنم. منم افتادم دنبال بچه که درست نیست بابا زنگ زده با تو حرف بزنه اونم فرار کرد رفت طبقه بالا گفت نمیخوامحرف بزنم. حالا خدا به من رحم کرد که اولا خودش پشت خط بود و شاهد. دو اینکه خواهرمم بود. چون انقدر آدم دروغگوی متوهمی شده که فردا میخواست بگه مینا نمیذاره من با بچه ام حرف بزنم.

بعد گفت فردا برمیگردید .گفنم اره ولی بلیط نگرفتم که ساعتش رو بگم.

ما چهارشنبه برگشتیم. کل چهارشنبه رو که زنگ نزد . من عصرش پیام دادم فردا دوازده ظهر میای دیدن کوروش؟

جواب نداد

شب قبل خوابم باز بهش پیام دادم گفتم تو منو مسخره ی خودت کردی جواب منو نمیدی .ظهر بیا بچه تو ببین .

بعد چی کار کرد؟؟ جواب نداد!

 

فردا ظهر شد من دیدم جواب نداده برای کوروش یه کارتون گذاشتم.

ده دقیقه بعدش پیام داد دارم میام بیاید بیرون.

من چون سالها با این اخلاقش زندگی کردم واقعل برام تازگی نداره اما باز رو مخه خوب.

به کوروش گفتم بیا ببرمت پارک بابا هم میاد.

کوروشم گفت نمیام که نمیام. فقط میخوام کارتون ببینم.

به سیاوش همینو گفتم اونم یه کم غر زد که من راه افتادم و بردار بیارش من منتظر میشم.

بهش گفتم اگه جواب منو دیروز داده بودی امروز اینجوری نمیشد .از این به بعد یاد بگیر به من و کوروش احترام بذاری و وقت دیدار از قبل مشخص باشه من نمیتونم وایسم ببینم تو کی دستور میدی همون موقع فوری بیایم خدمتت.

اینجوری شد که دعوا شد .

تازه من اولش دعوا نداشتم. بهش گفتم کوروش تا دوشنبه مدرسه اش تعطیله از الان میتونیم برنامه برای یه روز دیگه بچینیم. خودش قاطی کرد.دعوایی هم نشد به اون صورت، من یه پیام نوشتم که باید قبل اینکه راه میفتادی جواب پیامهای دیروز منو میدادی .اونم عصبانی شد گفت تو میخوای مسخره بازی در بیاری و اصلا آدرس خونه تو بده بهم و ....

منم گوشی رو خاموش کردم.

ببین واقعا اعصابم نمیکشید.گوشی رو خاموش کردم اما چه فایده که تو دلم سیر و سرکه بود همش .

عصرش گوشی رو روشن کردم دیدم خواهرم پیام داده.با این مضمون که مینا این چه مسخره بازیه بچه رو نمیبری باباش ببینه.

زنگ زده داره داد و بیداد و تهدید میکنه. تا به شوهرم زنگ نزده بهش زنگ بزن.

من ؟ دوباره گوشی رو خاموش کردم.

شب حدود یک یک و نیم روشن کردم دیدم خواهرم دوباره یه پیام داده که چرا جواب نمیدی کجایی و یه کم غر زده.

منم یه پیام بلند نوشتم براش از دست همه ی شما خاموش کردم.

توهم فکر اینی به شوهرت زنگ نزنه.

به من چه بهتون زنگ میزنه. چرا به بابام زنگ نمیزنه ؟ چون شما خودتون سرتون درد میکنه جوابشو بدید . اگه ناراحتید که زنگ میزنه جواب ندید دیگه حق نداری به من بگی.

بابا ذله شدم همش غرشو به من میزنن.

اونسری زنگ زده بود میگفت سیاوش زنگ زده شوهر من گفته قبض گاز و برق به اسم مینا بوده بعد رفتنش دیگه نرفته دنبالش درستش کنه الان قطعش کردن من یه اب گرم ندارم حمام برم، بعد ابجیم به من میگه بهش زنگ بزن بگو به شوهر من چه ربطی داره :/

آی شوهر من الان ناراحت شده داره براش غصه میخوره ...

 

من اون روز زنگ زدم. سیاوش میدونست من به شرکت گاز زنگ زده بودم و گفته بودم اون حساب دیگه مال من نیست و ادم دیگه ای تو اون خونه زندگی میکنه.پولش رو هم شریکی با خودش پرداخت کرده بودم. نمیدونم چرا زنگ زده بود اینجوری گفته بود.البته میدونم. برای سری پیش منچستر رفتنم بود. میخواست به یه بهانه ای زنگ بزنه مطمئن شهمن منچستر و خونه ی خواهرمم.

دیگه وقتی بهش زنگ زدم خیلی هم شاد و شنگول بود و گفت نه فقط دکمه ی آبگرم کن خراب شده بود الان درسته :/

بابت همه ی اینها بریدم.

گفتم دیگه به من ربط نداره اون زنگ میزنه بهتون و دیگه به من نگید.

حالا کلی تهدید هم کرده از من شکایت میکنه و بچه رو میگیره.

یه بار در این مورد حضوری باهاش حرف زدم، گفتم بذار کوروش کمی بزرگ شه اگه خواست بیاد پیشت بمونه من جلوشو نمیگیرم پا رو قلب خودم میذارم. ولی الان که تا ساوه بودیم نود و نه درصد با من بود . شمال رفتیم سه سال تنها با من زندگی کرد. اومدیم اینجا اینهمه چالش گذرونده و داره میگذرونه به نظر تو کنار من آرومه یا تو ؟؟ گفتم به کوروش فکر کن. میفهمم هفته ای یه بار دیدنش ممکنه سخت باشه ولی بیا به کوروش فکر کن نه خودت. تو حاضری از من بگیری بچه نابود شه ؟  حالا میبینم ظاهرا که حاضره

الان حدود دو هفته است غیبش زده. برای دیدن کوروش پیام نداده حتی . و من نمیدونم اینکه یه هفته میخواد چند بار بیرون بریم و چند هفته غیب میشه برای بچه ام مساله ای داره یا نه .

کوروش داغون شده. حس میکنم از اون چند باری که متوجه دعوای ما شده قاطی کرده . بعد اون بیرون رفتنه که گفتم باباش بغلش کرده و بود و سر من داد میزد یه چند روزی دچار خود زنی شد دوباره.

باز از مدرسه اش شروع کردن زنگ زدن.

الان بهتره دیگه نمیزنه ولی اصلا کوروش نرمال من نیست.

من متوجه اضطرابش و خشمش هستم.

متوجه هستم که محبت رو پس میزنه . متوجه هستم که پشت گریه هاش یه دلیلی جز رسیدن به خواسته ایه که مثلا برای اون گریه میکنه.

بخدا با گوشت و خونم میفهمم ولی دستم کوتاه از درست کردنشه. خودم خیلی خرابم. روانشناسش یه بار بهم گفت هیچوقت وقتی خودت خوب نیستی انتظار بچه ی سالم نداشته باش.

ولی من خوب نیستم. منم بی اندازه خشمگینم.

دست خودم نیست.

اصلا نتونستم این جدایی رو هضم کنم. حس میکنم از خواب بیدار شدم و یهو دیدم زیر اوارم . حس میکنم سالها خودم رو به خواب زدم چون سیتوش رو دوست داشتم. دوست داشتن کسی رو دوست داشتم.

من میدونم خودم هم همچین مالی نبودم شاید. زن واااووِ همه چیز تموم عاقلی نبودم. عشقم بهش دست و پاگیر بود.کارهام برای درست کردن زندگیم اشتباه بودن ولی بخدا داشتم فکر میکردم اگه سیاوش دل داده بود که درستش کنیم راه درستشم پیدا میکردیم.

گاهی حس های خوبی که داشتم جلو چشمم میاد ولی این چند روز اخیر همش احساسات بدی که تجربه کردم میاد.

حتی اتفاقاتی که برای ده سال پیشن.

یه روز با هم بیرون بودیم. ده سال پیش. تو ساوه.

من برای تولدش یه بشقاب سفارش داده بودم که عکسش روش بود. بیرون از هم جدا شدیم و قرار شد من برم خونه.اون بره نمیدونم کجا. مثلا همو دوست داشتیم. کمتر از یه سال بود عقد کرده بودیم.

جدا که شدیم من رفتم اول بشقاب رو تحویل بگیرم.

گرفتم.

شاد و شنگول برگشتم خونه.

پشت سر من رسید و بنای داد و فریاد گذاشت که کدوم قبرستونی بودی .نگفتم بهش. میترسیدم ازش .من بابت سخت گیریای وحشیانه ی مامانم عادت داشتم از کاری که اشتباه نیست هم بترسم.

داد و بیداد کرد که من تعقیبت کردم. دیدم رفتی فلان پاساژ. دیدم رفتی مغازهی فلان اقا. تو خرابی و .....

 

رفتم بشقاب رو اوردم نشونش دادم . با گریه میگفتم من برای تو رفتم هدیه بگیرم با اون اقا چه کار دارم آخه....

 

میدونی؟ من هزاران خاطره ی اینجوری دارم. حالا حس تحقیر اون موقع ها دیوونه ام میکنه. اینکه بی عرضه بودم دیوونه ام میکنه. اینکه بارها ازش شنیدم تو خرابی و میخوای کثافت کاری کنی و تعقیب شدم و گوشیمو تقدیم کردم برای چک شدن و شماره های گوشیم برای کاراگاه بازیاش ته سال نامه اش نوشته شدن منو دیوونه میکنه. خوار بودنم دیوونه ام میکنه. اینکه چه مرگم بود دوستش داشتم منو دیوونه میکنه.

اینکه اینهمه دیر جون به لب شدم دیوونه ام میکنه.

من اینها رو فراموش نکردم. هرچند که به مرور خیلی کمرنگ تر شدن این حرف ها و اخلاق هاش و خیلی خوب بودیم با هم گاهی...

ولی اینکه الان میگه نمیدونم برای چی رفتی و من میگم همه چیز از اولش اروم اروم خراب شد و درک نمیکنه دیوونم میکنه.

منو این که قبول کردم از بغل دست پدری که میگفت رو سریتو شل تر کن میای با من بیرون چه خبره میپیچی دور خودت ، تو زندگی با شوهرم با حس تحقیر درونی برای خوشامد اون ساق دست بپوشم برم دانشگاه ،ارایشم تو کوچه جلو سرویس شرکت که همکارام توشن پاک شه دیوونه میکنه.

اخرین بار این مدل چیزها برای وقتیه که من ایران بودم و کلاس سنتور میرفتم. داشتم قدم میزدم تو انزلی .خیلی حس عاشقونه ای داشتم. تصویری بهش زنگ زدم. داشتم دور سرش میگشتم، قوربون صدقه اش میرفتم. دو تا پسر از کنارم رد شدن یکیشون گفت چقدر خوشگلی شما...  روزگارم سیاه شد. شروع کرد داد و بیداد. قهر و دعوا ... میگفتم چرا به من بد میگی . میگفت تو بیخود میکنی مانتو جلو باز میپوشی. میگفتم این مانتو رو خودت بودی با هم خریدیم باز مزخرف میگفت...

از مینایی که اون سالها زندگی کرده متنفرم. ازش عصبانی ام . این باعث میشه کلا رفتارم خوب نباشه وقتی لازمه. یعنی خیلی خوبم. ارومم مهربونم ولی خدا نکنه یه چیزی اشتباه پیش بره. میفهمم دارم از شدت خشم پاره پاره میشم.

چند روز پیش کوروش کارتون میدید. گفتم این آخریشه. ولی موقع خاموش کردنش شروع کرد جیغ و داد . به خودم اومدم دیدم دارم داد میزنم و گریه میکنم که بسه ما با هم حرف زده بودیم ... ولی نمیفهمیدم چرا من داد میزنم و گریه میکنم. از اون روز خیلی توی خودم رفتم تا به اینجا رسیدم که بابا جان من این جدایی مثل استخون تو گلوم مونده و هرچی سیاوش بیشتر خودشو به مظلومیت و من عاشق مینام و نمیدونم برای چی رفته بازی میزنه من خشمم بیشتر هم میشه.

هیچ نمیدونم چرا نمیشه بریم جدا شیم. چرا حتما من باید برم شکایت کنم هزینه کنم انتظار بکشم در به در شم ؟؟ چرا اخه

 

دلم خیلی پر درده. نمیگم دل بسوزه برام. ولی شدیدا حس تنهایی دارم.اینکه انگار کنی تنهایی و باید کاراتو خودت پیش ببری خیلی فرق میکنه با این که واقعا واقعا تنها باشی.

من اینجا واقعا تنهام.

هفته ی پیش با خواهرم و شوهرش هم درگیر بودم. تو همون گیر و دار مساله سیاوش دو روز بعدش شوهر ابجی یه پیام داد بهم ایننن هوا .

که آرررره تو خیلی بی شعور و نفهمی . بایت اینکه چند هفته یه بار میای خونه ی من اسباب زحمت فراهم میکنی و میری ، رفتی زنگ نزدی من یه تشکر کنی.

حالا این رو ننوشتم نفرت پراکنی کنم بچه ها خونتون نجوشه.چون من بخشیدمش .

حتی همون لحظه که خوندم پیامش رو اون قدر ناراحت نشدم. روزی که از خونه ی سیاوش رفتم یه عالمه پیام نامربوط بهم داد که من اونجا قلبم ازش شکست. اینکه اصلا رو من و خواهرت حساب نکن خیال برت نداره اینجا حمایتت میکنیم. از این به بعد فقط بدبخت و افسرده میشی و کلی حرفای زشت دیگه. من اون روز مردم حرفهاشو خوندم. ولی اینبار نه. حتی جوابش رو ندادم. فقط بلاکش کردم. چون اون سرش برای دعوا و بی ادبی درد میکنه. من اما نازک دل شدم . حوصله جنگ ندارم.

دو روز دیگه اش خواهرم زنگ زد که ما بخاطر تو دعوا کردیم و من زندگیم فلانه و تو بهش زنگ بزن یه بهونه بیار که چرا زند نزدی.

منم گفتم من زنگ نمیزنم شوهر تو بی شخصیته اصلا جوابشو نمیدم.

دوباره دو روز دیگه اش زنگ زد .انقدر حرف زد که من به هق هق افتادم. چرا بلاکش کردی. داره آتیش میگیره. چی میشه با هم بخاطر من حرف بزنید. گفتم عزیزم تو برای من عزیزی اما ازم نخواه خودمو پیش شوهرت خوار کنم. من دیدن تو اومدم دیدن بجه هات اومدم.بخور بخواب هم که نکردم .میتونست پیام بده بگه مینا خیلی بی معرفتی بی خبر رفتی . نه که منو بشوره .من اصلا قد خم نمیکنم جلوش .ارتباط تو هم به تو ربط داره .خونه تم دیگه نمیام. میام منچستر خودتو میبینم ولی خونه ات نمیام.

ولی دیگه انقدر خواهش کرد که من چه کنم؟ خواهرمه. اونا منو دور میندازن من که نمیتونم. میدونم وسط جهنم زندگی میکنه و شجاعت نجات خودش و بچه هاشو نداره. چه کنم اگه یه درد ازش کم نکنم؟

بهش گفتم باشه از بلاک درش میارم ولی از من بابت اینکه خواهرمی باج نگیر.

بابت این میگم من تنهای تنهام . اینم خانواده ای که دارم . ولی خوب میگم شاید خدا میخواد من قوی تر بشم ،رو پای خودم باشم. این آرومم میکنه.

خلاصه که خیلی دو هفته ی بد پر گریه ای گذروندم.

 

از حمید بگم ؟؟؟ با هم حرف میزنیم. خیلی زیاد. بهش میگم من عاشق تو نیستم اون میگه ولی من هستم.

من از دور تماشاش میکنم تا زمان صداقتش رو و نیتش رو برام اشکار کنه.

وقتی گریه میکنم با من گریه میکنه. واقعا گریه میکنه . بعد میگه تو تنها نیستی من هستم.

چندین نفر اینحا بهم پیام دادن تو تا رسما طلاق نگرفتی فقط اون اسم تو شناسنامه ات دلیل محکمیه که نباید ارتباطی با کسی داشته باشی.

من اینجا صادقم. شما هم میشه صادق باشید ؟

اگه تو شرایط من بودید ، یکی اینجوری پر شور حضور میداشت. با تمام قوا میگفت هستممممم.همه کار برای خوشحالی تو و کوروش میکنم.

هشت صبح زنگ میزد میگفت یه لحظه بیا جلو ساختمون کار واجب دارم بعد میدیدید با دسته گل و قهوه برای صبحانه وایساده فقط بهت بگه صبحت بخیر ،

یکی که وقتی تو داری تو پارک زار میزنی با دیدن یه پدر که بابچه اش فوتبال بازی میکنه بگه من نوکر کوروش هستم خودم میام باهاش فوتبال

یکی که ببرتت جاهای خوب شهر رو بهت نشون بده باهات معاشرت کنه حرف بزنه هر برنامه و مهمونی که تو توش نیستی و کنسل کنه

یکی که ببینه چی دوست داری بخوری چی دوست داری بپوشی برات تهیه کنه

یکی که رفته برای خودش خرید کنه ببینی برای بچه ات هم لباس خریده اونو خوشحال کنه اسباب بازی خریده اونو خوشحال کنه باهاش دزد و پلیس بازی میکنه و دور سرش میچرخه

 

خدایی خدایی خدایی میرفتید فکر میکردید عه وا من یه اسم تو شناسناممه این که الان من با این بیرون برم حرف بزنم فلان اشتباهه؟؟

 

من از خودم راضی ام. صادقم باهاش. بازیش نمیدم. و صادقانه ترین چیز اینه هرچقدر میل استقلال در من هست یه لذتی از تمام این کارهایی که میکنه هم میبرم. از اینکه کسی باشه بهش شبونه زنگ بزنم بگم کوروش تب داره بره دارو بخره بیاره

از اینکه یکی بره برام باقالی بخره بپزه ابغوره و نمکشم بزنه و بیاره در خونه ام

از اینکه منو با آدمهای خوب آشنا کنه

از اینکه بگه نگران هیچی نباش

از اینکه منو تو منگنه نمیذاره که اررره تو باید با من رابطه داشته باشی قول و قراری با من بذاری

 

 

 

خلاصه که اینجوری .

 

بچه ها برای دلم که آروم بگیره . برای خشمم که از بین بره . برای رابطه ام با کوروش که ترمیم بشه . برای سلامت روان پسرم.برای اروم گرفتن سیاوش. برای بی دردسر جدا شدنم.میشه دعا کنید ؟؟؟

 

 

دوستتون دارم. تک تکتون رو

۲۹ نظر
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان