لحظه های آخر بیداری

سلام جوجه ها :)

 

اون شبی که پست گذاشتم یکی از بدترین شبام به لحاظ خواب بود.بعد از مدتها دو و نیم شب خوابیدم و با سر درد فجیع هم خوابیدم...

صبحش حدود نُه بیدار شدم..

ساعت های خواب و بیدارم همون دو شبی که خونه ی خواهرم مونه بودم به هم خورد. هرچند که بابا اینامم دیر میخوابیدن اما حداقل زود بیدار میشدن و من روتین صبحم حفظ شده بود. اما خونه ی آبجی همه چیز رفت رو هوا.

 

چهارشنبه بعنوان غمگین ترین و کسل ترین آدم دنیا از رخت خواب جدا شدم.بعد نشستم کلی کتاب خوندم . و بعدش رفتم توی بالکن تنها نشستم و آفتاب گرفتم و سعی کردم ذهنمو به خوبی ها باز کنم و انتخاب کنم که حالم بد نباشه. 

خدا رو شکر کوروش هم چسبیده بود به داداشم و مامان و بابامم کاری به کارم نداشتن و من تونستم یه خلوت طولانی حسابی با خودم داشته باشم...

خدا رو شکر کردم که تو اون حیاط بزرگ شدم.میدونید من گاهی تعجب میکنم با اوضاع ارتباطی داغونی که با مامانم داشتم و دور بودن از پدرم و مسایلی که داداشم تو خونه درست کرده بود و خشونتی که خواهر بزرگتر از خودم بهم روا میداشت چجوری اونهمه کودک شاد و خیال پردازی بودم؟؟؟ 

من ساعت ها توی حیاطمون میدویدم و خیال های مختلف تو سرم میپروروندم. 

شعر میخوندم و کیف میکردم... 

حیاط خونمون هزار متره و اون موقع خیلی بکر بود و وحشی...   الان مامان و بابام یه کاری کردن انگار حیاط  سیصد متره... یه انبار ته حیاط درست کردن و لونه های بزرگ برای پرنده هایی که نگه میدارن و باغچه ی خیلی بزرگ (نسبت به متراژ کلیِ حیاط) و دختایی که هر جا دیدن خالیه کاشتن و .... دلم میخواد یه روز یه بولدوزر بیارم حیاطو صاف کنم و دوباره حیاط بچگیامو توش آباد کنم.

خوب حالم بهتر نشد اما آفتابم رو گرفتم و به خودم هم فکر کردم و با خودم در صلح بودم. با خود بد حالم که کمی ترسیده این روزها و خسته است و تو خودشه ...

باز به این فکر کردم چه خوبه از زندگی ام نیفتادم و هرگز نمیتونم بگم افسرده و نا امیدم. احساس افسردگی و نا امیدی گاهی میاد و تو یه زمان کوتاه میره ولی هرگز راکد نیستم و از این بابت خوشحالم.

 

بعدش دیگه مامان اومد و برام دو تا پرتقال چید که هرکدوم اندازه ی یه طالبی کوچک بودن و چند تایی هم کامکوات آورد و نشستیم با هم توی آفتاب خوردیم...

بعد شروع کرد دوباره از خاطرات مادرش تعریف کرد... و من آروم آروم اشکهام ریختن و راستش دلم میخواست زار بزنم اما بخاطر مامانم خودمو کنترل کردم...

میدونید؟ مامان بزرگ من یکی از زنای ماه و نازنین روزگار بوده که هر کسی یه روز اونو دیده به مهربونیش شهادت میده.

اما من بختشو نداشتم که محبتشو بچشم و اصلا ندیدمش. ولی باورتون نمیشه چقدر محبتش توی قلبمه :) و چند بار هم خوابشو دیدم که مثل عکساش بود و منو نوازش میکرد و بینظیر بود :) 

خلاصه دعا کردم ای کاش مامانم به تعریفاش ادامه نده چون حالم داشت بد میشد...

دیگه برای نهار هم من و مامانم با همکاری هم باقالی قاتوق درست کردیم و من یه سالاد هم درست کردم و نشستیم که شروع کنیم دیدم الهه برام وویس فرستاده و خبر بارداریشو داده...

دوستِ 22 ساله ی من بارداره !!! و من دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و یه عالمه گریه کردم... گریه ی خوشحالی و ناراحتیام با هم قاطی شده بودن و یه عالمه هق هق کردم بیرون از خونه و با چشمای باد کرده و صورت قرمز برگشتم خونه و مامانمو سکته دادم!

و بعدش به طرز عجیبی دلم باز شد.

میدونید؟ فکر کنم خیلی به اون هق هق احتیاج داشتم...

نمیتونم به راحتی گریه کنم و نمیدونم این خوبه یا نه اما فکر میکنم اگه میتونستم زود زود خودمو سبک کنم شاید کمی بهتر میشد احوالاتم.

 

بعد از نهار هم حمام مامانم اینها رو شستم و برای دستشویی دیگه تنبلیم اومد و البته متاسفانه رگ سیاتیکم گرفته و از حموم که دراومدم خیلی درد داشتم. بعد دیگه وسیله هامو جمع کردم وبرگشتم خونه ی خوب قشنگ دلرُبام :)

قلمه های بنفشه های آفریقاییم همه جوونه ی تازه زدن و با کوروش به همشون خوش آمد گفتیم و یه عالمه وسیله داشتم اونها رو جمع و جور کردم و نشستم دو ساعت سنتور زدم... درسم قطعه ی چهارمضراب حجاز از نغمه ی ابوعطاست... چرا انقدر ابوعطا دلنشینه ؟ عاشقشم...

دوشنبه که کلاس بودم میدونید استادم چقدر لوسم کرد دوباره؟ گفت هر کی میاد اینجا داره پولشو هدر میده و هیچکدومشون تمرین نمیکنن فقط میرن و میان.. ولی با تو کیف میکنم... گفت خیلی خوبی تو خانم فلانی.. بهش گفتم من از خودم راضی نیستم (چون میدونم بهتر از اینها میتونم باشم وباز اونقدری که میخوام و اونجوری که میخوام نمیتونم تمرین کنم) گفت خیلی طول میکشه یه نوازنده از خودش راضی بشه! آخرش هم شروع کرد بهار دلکش رو زدن و من براش خوندم... میدونید اولین بار بود به جز بچه های شرکت برای کسی آواز میخوندم اما اونجا احتیاج داشتم بخونم و گذاشتم صدام درآد :)

شام شبمونم آش دوغ بود که آبجی صاحبخونه گذاشت زیر پله مون :) 

و دیگه بعد از شام من کارای نهایی شماره دوزیمم انجام دادم و چند قسمت فرندز هم دیدم و کوروش کنارم سرشو گذاشت رو فرش و بیهوش شد.منم با سیاوش حرف زدم یه کم و بعدم رفتم تو رخت خواب... چه هلال ماه طلایی تو آسمون دلبری میکرد ^_^ دیگه یه کم نگاهش کردم و دعا کردم و اینها...

صبح پنجشنبه گوشیم با اینکه رو هفت و نیم صبح بود ، تا هشت و نیم خوابیدم... بعد تا بعد نهار شماره دوزی کردم و بعدش خونه رو مرتب کردم و اینها.

دیگه بعدم یه کم نوشتنی داشتم.و حسابی نشستم سنتور تمرین کردم. ساعت شده بود هفت که یهو یکی در خونه مو زد. و یهو دیدم خواهرم و شوهرش و دخترش قابلمه ی ماکارونی و سیر تُرشی به دست وارد شدن ^_^

دیگه دور هم شام خوردیم و بعد من میوه اینا هم آوردم و خیلی خوش گذشت. بعد آبجیم از ساوه اومده بود و شوهرای آبجیام رفتن ییلاق و ماها هم دور هم قرار شد جمع شیم خونه ی خواهر بزرگه. 

دیگه کوروش با آبجیم اینا رفت و من و دختر آبجیم موندیم از نُه شب تا یازده نشستیم من ناخناشو یه مانیکور و ژل پولیش درست حسابی کردم و یه عاااالمه هم حرف زدیم... من عاشق پریا هستم. اولین نوه ی خانوادمونه .و چون مامانش خیلی عالیه اما به هر حال نسخه ی دوم مامان منه گاهی خیلی دلم میخواد عمیقا به آغوش بکشم و حمایتش کنم و باهاش همدلی کنم. 

خیلی خوب حرف زدیم با هم و خیلی کیف داد.بعدم دیدیم ساعت یازده شده و تند تند من یه دوش گرفتم و رفتیم خونه ی آبجی بزرگه. خیلی کیف داد و جای دو تا آبجیِ دیگه ام خالی بود حسابی. چقدر دور هم خوابیدن کیف میده. 

جمعه هم مامانم و بابام اومدن خونه ی آبجی بزرگه و تا غروب همگی اونجا بودیم .البته من بعد از نهار کوروشو خوابوندم و رفتم خونه ی خودم یه ساعت سنتور تمرین کردم و بعدش دیگه همگی رفتیم خونه ی مامان اینا...

دیگه تا رسیدیم قرار شد ناخنای اون یکی خواهر زاده ام رو هم ژل پولیش کنم و اون که تموم شد گفتم من که نشستم ناخنای خودمم تر تمیز کنم... خیلی وقت بود که اصلا برای خودم نه مانیکور میکردم نه لاک میزدم نه هیچی. دیگه خلاصه مشغول شدم و خواهری ها هم دورم نشسته بودن و دیگه آخراش بودم که کوروش شروع کرد چوب تو آستینم کردن.سر سوهانامو برداشت پخش و پلا کرد... پد کلینزریمو مالید به صورتش.با دسته ی سوهان برقیم ور رفت. یه لاکمو چپه کرد اما شکر خدا نریخت. و من برای همه ی اینا بهش تذکر میدادم و یه کم اعصابم خرد شده بود. دقیقا تو شصت ثانیه ی آخر بودم که اومد خودشو انداخت روم منم که ترسیدم الان با اون بپر بپر هاش تو بغلم ناخنم میماله یه وری و کثیف کاری میشه گفتم بابا میشه کمکم کنی؟

بابامم کوروشو با یه دست با خشونت تمام از بغلم برداشت و گذاشت زمین و یه دونه با اون دست بزرگش محکم محکم کوبوند پشت سر کوروش!!!

منو میگی؟؟؟ قلبم دیگه نزد. یعنی اونهمه حالم خوب بود یهو با گریه ی شدید کوروش که هم دردش رفته بود هم مطمئنم شخصیتش خرد شده بود گریه ام گرفت و با بغض شدید با بابامم تندی کردم و گفتم اینجوری کمک میکنی؟؟؟؟ (هنوز فکرشو میکنم قلبم میگیره...)

 

دیگه من حالم از اون جا خراب شد و رفتم تو خودم . تا قبل شام آبجی بزرگه میگفت ناراحت نشو دیگه به این فکر کن صد بار پی پیشو شسته و چقدر همیشه باهاش مهربونه و بازی میکنه و فلان...

خلاصه یه مقدار که گذشت من داشتم بهتر میشدم که نشسته بودم کنار مامان...  یه کار چیپ مسخره که میکنه انواع شوخی های جنسی فیزیکیه که حالمو بد میکنه... 

کلا فقط تو چهان سیاوشه که از اینکه حتی به شوخی لمسم کنه ناراحت نمیشم و حس بد نمیگیرم. مامان میدونه از این کاراش متنفرم و میدونه منو عصبانی میکنه و میدونه من عصبانی میشم بخاطر اون کارش از کوره در میرم... یعنی اون لحظه سرش داد زدم و اونم اصلا کوتاه اومد؟ نه باز زد به خنده و شوخی ولی من دیگه از خودم کاملا خارج شدم. فقط مامان مهربونی برای کوروش بودم ولی خودم اصلا دیگه وجود نداشتم. نه شام خوردم و نه حرف زدنم میومد نه هیچی... اگه به خودم بود همون لحظه برمیگشتم خونه ام اما چه میکردم با پسری که عاشق بازی کردن با پسر و دختر خاله هاش بود و اگه قرار به زود رفتن بود باید پا رو دل اون میذاشتم و اشکشو درمیاوردم :(

اصلا دیگه نگم که چه ساعتای سختی داشتم تا اون شب کوفتی تموم شد و رفت :(

 

امروز هم حال بیدار شدن نداشتم. یعنی ساعت شش صبح بیدار شدم و کوروشو بردم دستشویی و میدونستم اگه به امید ساعت هفت بخوابم بیدار نمیشم و بهتره کلا دیگه نخوابم اما حال دلم هنوز خوب نبود و چپه شدم و بدترین خواب تیکه تیکه ای که میشد داشت رو تا ده صبح داشتم...

دیگه بعدش روزمو شروع کردم.واقعا امروز کوروش دهن منو سرویس کرد... یعنی دمار از روزگارم درآورد.

گیره ی مخصوص جای کتاب نُتَمو از رو میز سنتور کند :(

خونه رو مثل بقالی سر کوچه کرد :(

غذاشو خوب نخورد :(

رنگ انگشتی برداشت و هر جا نباید مالید :(

موقع تماس ویدئویی با سیاوش انقدر داد زد و اومد خودشو پرت کرد رو وشی که مجبور شدم عطاشو به لقاش بدم...

تیر خلاصش هم یه وقتی بود که هی پاشو فرو میکرد تو پوشت موشتای من که ازم بالا بره و من دردم میومد بعد از نود بار گفتم که مامان نکن دردم میاد داری بهم آسیب میزنی رفت تو اتاقش و من با صدای شُرررررررررر که از تو اتاقش اومد رفتم دیدم شلوارشو کشیده پایین یه سطل اسباب بازی گذاشته وسط اتاق و نشونه گرفته اون تو و جیش کرده....

اون جا دیگه حسابی سگ شدم و به خاک و خون کشیدمش.نشستم جلوش و شونه هاشو با دستام گرفتم و فریاد میزدم چرا این کارا رو میکنی؟؟؟ و یکی هم کوبیدم تو سینه اش... و بعد زار زار زاااااار نشستم به گریه کردن با گریه هاش...  یه جور گریه که همه چیز از دیشب و امروز جمع شده بود و ازم میبارید... 

بعد اومده بود با همون گریه اش و سرم رو ناز میکرد و میگفت مینا متاسفم :/ یادم بود برم دستشویی جیشمو کنم (یادم بود یعنی یادم رفت) بعد میگفت گریه نکن دیگه مهربون شو :( منم خودمو جمع کردم بعد از یه دل سیر گریه کردن... حالا گریه ام که تموم شد غلاف نمیکرد که زبونشو ... هی پر رو بازی درمیاورد. میگفت بار آخرت باشه ها... یه بار دیگه هم گریه کنی  میزنمت. چون که تو نباید گریه کنی.

دیگه بعدشم شام خوردیم و کوروش رفت حمام و منم نشستم یه فیلم از لوییز هی دیدم دربازه ی کتاب شفای زندگی اش و خیلی خوب بود... 

اما خوب من حالم بده واقعا و صرفا به اون دانش و نور  و خرد انگار از دور دارم نگاه میکنم :(

 

امروز داشتم فکر میکردم خیلی وقته با مائده حرف نزدم... به جز چند باری که واتس اپ براش پیام فرستادم و جواب داده. قشنگ دلم میخواد دوباره تصویری روی ماه نازنینشو ببینم... و بهش گوش بدم..

این روزها یه خشمی رو تجریبه میکنم که میدونم بابت یه رنج خاص مگویی هست که میکشم و چند باری اجازه دادم اون خشم منو از خودم بیرون بکشه و به جای من عمل کنه... نمیتونم تمام و کمال بعنوان یه احساس ببینمش و بهش فکر کنم و قبولش کنم و بگم خوب سر جای خودش باشه و به وقتش میره.. نه گاهی خودمو گم میکنم توش و خیلی برام وحشتناکه :(

 

امروز با تمام وحشتناکیش به همه ی برنامه هام رسیدم و برای دو روز آینده هم اهدافی تعیین کردم... 

دلم میخواد فردا همون ساعت شش از خواب بیدار شم...

خدا کنه که بشه :)

 

دیگه خیلی حرف زدم... میرم بخوابم . 

خیر پیش

۲۰ دی ۲۳:۴۶ ریحانه

اندکی صبر، سحر نزدیک است :****

:) اوهوم

۲۱ دی ۰۰:۵۶ soheila joon

کوروش ازون بجه هاس که واقعا قلبم براش میتپه 

خیلی دوسش دارم 

خداروشکر که تو مادرشی و درک میکنیش 

اون صحنه جیش کردنش خیلی بامزه بود 

نمیدونم واسه من پیش بیاد عکس العملم چیه:)))

عزیزم عزیزم...

مرسی که انقدر به کوروش محبت داری ❤
ایشالا برا دشمنمم پیش نیاد :) اصلا یه وضعی...

مینا تو چقدر شبیه منی با من شبیه توام😕

خوب از چه نظر ؟

۲۱ دی ۰۳:۳۳ بهناز

عزیزم سلام شب بخیر فکر کن یه جیش ساعت سه و بیست و چهار دقیقه شب منو به خنده بلند از ته دل واداشت چرا اینقدر شبیه آلمان ها شدی انعطاف نداری همیشه با حرف بچه اتو تربیت کن پدربزرگم خدا بیامرز می گفت بغر  و نبار نزنش هیچوقت بعد عادت میکنه که تا نزنیش تکرار کنه بعد هم مقابل بچه گریه نکن بچه نباید فکر کنه که تو ضعیفی  باید والدین رو مظهر قدرت بدونه اگه گریه ات گرفت بپر تو دستشویی ولی کلا گریه رو از وجودت حذف کن چیزی نشده که نشه حلش کرد مقابل اقوام هم گریه نکن پشت سرت میگن اخی بیچاره دلمون می سوزه براش خیلی سعی کن گربه رو حذف کنی و بعد هم خودتو شرطی کن از این شکلات خارجی های بسته ایی بخر به خودت بگو هر موقع داشت اشکم سرازیر می شد یه تکه می خورم و باید فراموش کنم اون لحظه  بعد از مدتی بدنت مفاوم میشه که اشک ش رو کنترل کنه نا شکری نکن مشکلات دیگران رو نمی بینی برای سلامتی خودتو و پسرت همیشه شاکر باش شب بخیر می بوسمت 

سلام بهناز جان.

شلوارشو دراورد رسما شاشید به زندکیم بعد من انعطاف ندارم ؟ خخخ 
درسته درسته میدونم نباید جلوش گریه کنم . واقعا از کنترلم خارج شده بود.

ولی خوب کلا قبول ندارم گریه از وجود آدم حذف بشه. ابراز احساسات همیشه باید به شکل درستش انجام بشه و سرکوب راه چاره نیست. (البته منظورم گریه برای چیزهای درست درمونه.نه که تا یکی بهم گفت تو بزنم زیر گریه)


ممنونم :)

۲۱ دی ۰۴:۳۸ گیسو کمند

فقط بگم خدا قوت😳

عجب از روزهای نفس گیری نوشتی و چقدر تو قوی هستی و محکم و امیدوار. عصبی شدن و گریه کردن و تخلیه شدن خیلی خوبه و همین که میگی ناامید نشدی و اجازه نمیدی افسردگی بهت بچسبه خودش خیلی خوب و عالیه.

امیدوارم دو روز آینده ات خیلی بهتر و سرشار از صلح سپری بشن و به همه ی برنامه هات برسی😊🌹

مرسی مرسی :)


آره من امیدوارم .محکم نیستم واقعا اما قوی ام. یعنی جونم به لبم میرسه زود اما نمیمیرم. باز بلند میشم.


ممنونم عزیزم.

۲۱ دی ۰۹:۴۱ زهره ی روان

مینا وقتی گفتی بعد جریانت با کوروش گریه کردی ،انگار خودم بودم.

بارها شده تحنل خودمو نداشتم اعصابم از یه جاهایی خورد بوده و با بچه ها بد رفتاری کردم و بعدش نشستم گریه کردم از شدت ناراحتیم برای بچه

گاهی به خودم میگم فقط همین یه دفعه نیست ارتباط من و بچه،،ما قراره یک عمر باهم زندگی کنیم فرصت دارم جبران کنم.

با این حرفها و بعد از اون گریه کردتا،سعی میکنم خودمو اروم کنم.

من دیگه واقعا جمع خواهرام رو اعصابم نمیکشه انقدر که بچه ها زیادن و همشونم پسر و شیطون و پرسروصدا و خرابکار و کثیف کاری کن.اصلا اعصابم دیگه بچه نمیکشه

به به به اسمی که برای خودت انتخاب کردی:)


من خیلی به ندرت پیش اومده جلو کوروش گریه کرده باشم. همیشه میرم تو اتاق خوابم درو قفل میکنم و سرمو فرو میکنم تو بالش. اما خوب یکی دو بارم از دستم در رفته و این مدلی شدم...

خدا رو شکر خواهر زاده های من از اون سن شلوغ کردن اینا به اون صورت گذشته ان. کوچک تریناشون ده سالشونه. بقیه نو جوونن. تنها شلوغ کنمون کوروشه :)

مینا تو این پستت حال روحیت خوب نبود 

چه خوب بود اون شب خواهرت با ماکارونی اومد خونتون نوش جونت 

داشتی از کارای کوروش صحبت میکردی هی دهن من بیشتر باز میشد از دست این بچه ها

برای تو هم اینطوریه که هروقت فکر میکنی مشکل جیش حل شده کوروش یه خلاقیت جدید رو میکنه؟

دختر من که پریشب با گریه پاشد هی گفتم جیش داری بیشتر گریه کرد بعد من بغلش کردم که آروم شه بعد وسط هال بودم که یهو جیش فوران کرد من موندم وسط فرش و خیس خیس بودم نمیشد تکون بخورم اصلا،گذاشتیمش تو تشت بردیمش حموم😆

اوهوم بهار جون :(


خیلی خیلی... بعد میدونی چی بنظرم اومد؟ یه روزایی که انقدر آدم شلخته ای بودم اگه یکی پشت در واحدم میومد قلبم میخواست وایسه که نکنه بیان تو...
الان خوشحالم که اکثر مواقع همه چی در حد قابل قبولی مرتبه و من از اینکه کسی بیاد لذت میبرم نه اینکه خجالت بکشم :)

اوووم در مورد جیش بهار من نمیدونم چرا کوروش نود و نه درصد خونه ی کسی جیش نمیکنه .اما فقط خونه ی خودم که میرسم و به قول تو فکر میکنم همه چیز حل شده دقیقا همون شب جیش میکنه !!!!
این که وسط اتاق انجام داد هم دیگه غول مرحله بود....

من وقتایی که مطمئنم کوروش جیش داره اما با گریه مقاومت میکنه بره دستشویی تو بغلم در حالی که آروم میبرمش سمت دستشویی باهاش حرف میزنم. اینجوری مثلا... عه کوروشی تو میگی جیش نداری هان؟ اجازه بده از (اسم عضو خصوصی بدنش) بپرسیم تو خودش جیش داره یا نداره؟ ببینیم چی بهمون میگه... بعد همنجور که لختش کردم میپرسم فلان جان شما جیش داری یا نداری و همزمان یه ذره آبم باز میکنم که شرایط جیش همه جوره مهیا بشه. بعد سه لیتر جیش میکنه :)) 

۲۱ دی ۱۱:۳۲ اون روی سگ من نوستالژیک ...

وای مینا:( قلبم اون لحظه فقط که کوروش پس گردنی خورد:( داشت اشکم درمیومد درکت میکنم؛ ولی مینا متاسفانه اون چیزی که من تو از روانشناسی و بلوغ عقلی خوندیم رو کلیت جامعه و خانواده ها وفرهنگمون نداره چون اموزشی براش وجود نداشته، تو نمیتونی اونها رو شماتت کنی بگی چرا فلان طور رفتار کردن اون بیچاره ها هم راهی رو میرن که باهاشون رفتار شده و بهشون اموزش داده شده در واقع.

کاش میتونستم کنارت باشم اون حمایتی که این چندروز لازم داشتی رو بهت میدادم عزیزکم.

کوروش بچه توهه مینا هنوزم کوچیکه اون حس و ارتباطی که بچها حال مادرشون میفهمن هنوز همراهشه، سینگالشو میگیره که این کاراها رو میکنه، میدونم سخته اروم بودن توی این حالت ولی لطفا یجوری خودتو اروم کن چه باید رفتن به جلسه مشاوره ات چه ...

بوس برای توو کوروش.  فقط کوروش و پروبازی هاش:) من اونجا بودم یه فصل کتک مفصل ازم میخوردی:)

:(

من واقعا فکر میکنم فهمیدن بعضی چیزها لزوما نیاز به خوندن مفاهیم روانشناسی و بلوغ عقلی نداره نوستال و من شماتت میکنم این رفتار رو. چه وقتی خودم انجام بدم چه آدمای دیگه انجام بدن. هرگز چنین حقی براشون قایل نیستم چون باهاشون خوب رفتار نشده بد رفتار کنن با بچه ی من. حالا اینو دارم به طور کلی میگم منظورم بابام نیست. بابای من واقعا اولین بارش بود چنین حرکتی کرد.اگه غیر این بود من اصلا کوروشو نمیذاشتم خونه شون.

مرسی جانم من خودم خودمو حمایت میکنم واقعا. یعنی هیچوقت هیچکس نیست و من باید باید باید خودم از پس خودم بر بیام :)

آره دقیقا :( تمام تلاشمو میکنم نوستال. دیشب یه برنامه دیدم از لوییز هی که دکتر وین دایر عزیزم و چندین تا از این سبک آدمها با باورهای جالبشون اجراش میکردن. بحث درباره ی جملات تاکیدی بود . میدونی من هیچوقت هیچوقت نتونستم جملات تاکیدی بگم. بنظرم حتی مسخره میومد. اما با دیدن اون و درک اینکه چجوری تداوم تو گفتنشون حتی اگه مسخره بیان اما ئشتشون ما احساساتمونو بذاریم بالاخره جواب میده ، از دیشب یکسره مثل ذکر زیر لبم میگم من مادر مهربونی برای کوروشم.من مادر مهربونی برای کوروشم...
و هنوز نمیدونم چجوری بشه اما میخوام این رو ادامه بدم... واقعا احتیاج دارم مادر مهربونی باشم. حتی داد زدنم منو به شدت آزار میده...

:))

۲۱ دی ۱۳:۵۸ سایه نوری

میناا.. 

من همراه با این پستت روح و جسمم منقبض و منبسط میشد.. دلم میگرفت و باز میشد.. حتی خندیدم با بار دیگه هم گریه کنی میزنمت 😊... 

 

ببین ماه در هر شکلی غیر از تسخیر وجود من، یاد آور توئه واسه من 🥰

 

و خشم های ناشی از رنج های مگو؛ خیلی زیاد میفهممش و دارمشون.. و یکی از دلایلی هستن که میخوام تراپی رو شروع کنم. 

امروز با تمام وحشتناکیش به همه برنامه هام رسیدم؛ درود بر تو 👏👏👏👏

 

 

سایه جانم :)


آره خیلی خوب بود اون قسمتش :)

برای منم همینطوره عزیزکم .

کار خیلی خوبی میکنی عزیزم :)

بله از تو یاد گرفتم... خیلی برام الهام بخشی :)

یکی از چیزهایی که نوشته‌های تو رو برای من خیلی دوست داشتنی میکنه اینه که سرشار از زندگی هستن. زندگی با شدت در اون‌ جریان داره و تو با تمام وجودت زندگی میکنی. 

با تمام وجودت رنج میکشی، با تمام وجود از زیبایی‌های طبیعت و نعمت‌های طبیعی لذت می‌بری، با تمام وجود غرق ریزه‌کاری‌های زندگی می‌شی. 

این پست تمام اون ویژگی‌ها رو با شدت و حدت داشت.. می‌دونی من فکر میکنم ادمهایی که رنج رو با شدت بیشتری احساس می‌کنند، همونهایی هستند که زندگی و جزییات و موهبتهاش رو با لذت و شوق بیشتری لمس میکنند.

مرسی از دقتت الا جان.

کاملا درست میگی و من وقتهایی که به هر دلیل با تمام وجود زندگی نمیکنم،بعدش رنج عظیمی میاد تو زندگیم. 
و تا اون رنج رو با تمام وجود زندگی نکنم ممکنه موقتا بهتر شم اما میره و دوباره تو لباس دیگه میاد...

۳ لیتر جیش😆😆😁واقعا خوب اومدی مینا

اتفاقا تو فکرم بود که گفتی خواهرتینا اومدن دم در مستقیم

واقعا من اکثر موارد دستپاچه میشم و شرایط مهمون ناخونده رو ندارم دخترم هی میخواد بریزه و بپاشه تو خونه و من نمیخوام هی بهش بگم بکن نکن 

اما خیلی خوبه که خونه همیشه تمیز باشه واقعا حس خوبی داره من خودمم وقتی خونه تمیزه انقد حالم بهتره که نگو

 

:)


آخه تو منِ قبای رو ندیدی و نمیشناسی. برای همین الان که یه کوسن چپه شده رو مبل و یه پلاستیک زیر مبله و نقاب مرد عنکبوتی جلو پامه و طناب ورزشی هم رو مبله ،خونه ی من مرتبه :)
من تا همین چند ماه پیش بکن نکن نداشتم اما الان سن کوروش اندازه ای هست که بشه تو چارچوب یه سری قوانین جاش داد که نه اون ناراحت باشه نه من.
مثلا من با اتاقش به جز شب به شب قبل خواب که دوتایی تمیزش میکنیم کاری ندارم. اما دیگه اجازه نمیدم به جز یکی دو تا وسیله بیاره تو هال. 

۲۲ دی ۰۲:۰۲ مهتاب

منم این موقعیتهارو گذروندم فقط دلم بخواد برگردم به خونه عزیزم بیشتر سمت خانواده همسر بودم اینجوربغض کردم و...

تو خیلی مادر خوبی هستی شاید خودت ندونی چون مدلت جوریه که اون پله ای که هستی نمیبینی سه چهارتا بالاتر میبینی هم خوبه هم نه ولی من میگم تو به پیشرفت خوبی میرسی 

همه مون تجربه کردیم گمونم. 


آخ مهتاب... مرسی :(

۲۲ دی ۱۵:۵۹ رهآ ~♡

چقدددر من ازت یاد میگیرم مینا .. چقدر خوب کنار تموم سختی ها و دوری و غم توی دلت بازم خودت جلو میکشی و از زندگی و لحظه ها لذت میبری. 

مرسی رها جانم.

کجا بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود.

۲۲ دی ۲۳:۴۳ رهآ ~♡

قربونت.

هستم، حال تایپ کردن ندارم فقط :)

عزیزم :(

اوهههه یکی دوتا وسیله فقط؟دختر من کل اسباب بازیاش تو هاله و من اگه دس بزنم بهشون قیامت به پا میکنه که من دارم زندگی میکنم و تو داری خرابش میکنه

:)


خوب من از سه سال و چند ماهگیش مثلا چهار پنج ماهگی این قانونو وضع کردم.و سرش اصرار و استمرار ورزیدم و از اونجایی که اینکه وسیله هاشو تو هال پخش و پلا نکنه بهش آسیب نمیزنه اولویتم با مرتب بودن خونه است.اینجوری حال خودم بهتره. وقتی حالم بهتر باشه مادر بهتری ام.
البته من کلا انعطاف دارم اونجوری هم خشک نیستم. 

۲۸ دی ۲۳:۵۴ سونیا

مینا جان، خیلی جاها باهات همدردی میکنم بخصوص وقتی از جایی ناراحتم عصبانیم خشک دارم تو دوره pms هم باشم سر هر چیز کوچیکی دلم میخواد فریاد بزنم خشمم خالی کنم و اگه با هستی باشه بعدش گریه کنم که خدا را،شکر خیلی کم شده شاید تو یکسال گذشته دو بار ولی هست اینا ناراحتی های کوچیک و بزرگیه که قلمبه میشه و در اولین جای ممکن خالی میشه و ادم نفس میکشه.

در مورد شوخی های جنسی منم به شدت بدم میومد اما یادمه کم ولی گاهی مامان من هم  اینکارو کرده یا قلقلکم داده و من اذیت شدم البته منم عصبانی میشم، تو باز اگه سیاوش باشه اوکی هستی ولی اگه من رو مودش نباشم یه لمس کوچیک ممکن منو بترکونه .

در مورد حیاط سبز خونه بابات من دقیقا یادمه وقتی دیوار نذاشت وقتی شما هنوز همدان بودین و ما تو ساختمون نیمه کارتون گاهی قایم باشک کردیم و منو برد به اون دوره

آخ امان از پی ام اس :(  چه عالی که خیلی کم شده :) 


من یادمه تو بچگیم مثلا یه دختر هفت هشت ساله بودم یه بار مامانم یه جوری قلقلکم داد که نفسم داشت بند میومد و اون نمیفهمید داره منو عذاب میده و اون ریسه رفتن ها از روی لذت و خنده نیست و دیگه عصبی شده. حالا هی هم داد میزدم دیگه بسه و اینها... آخرش انقدر نفمید بهش گفتم بسه دیگه دیوونه.بعد یهو دست کشید و یه کتکم نوش جان کردم که چرا حرف بد زدم :/ 
ددم وای :)

آخی .. من هنوز بوی اون شبی که رسیدم شمال تو دماغمه. بوی علفای وحشی بارون خورده... 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان