دوستان جانی سلام...
به تک تکتون که خوب و مهربان و همراهید .
آقا نظرتون چیه من در وبلاگو ببندم ؟ اصلا خجالت میکشم وقتی پیام هاتونو میخونم که بیا بنویس . کجایی. باز غیب شدی. چرا نمینویسی. چرا دیر مینویسی....
خصوصا بابت کامنتهایی که میذارم بعد جواب بدم و حس بد میدم بابتشون اصلا واقعا شرمنده ام...
عزیزانم من خیلی نمیدونم چی بنویسم. چون که زندگی من اینجا با یک ریتم کندی داره پیش میره . و من از جزیی نوشتن بنا به یک سری ملاحظات شخصی پرهیز میکنم.
اینه که بریم یه گزارش کلی داشته باشیم...
حال و هوای خودم رو که کلا غم گرفته. بوی مرگ میذم اصلا ... این روزها از خدا که خیلی هم دیر به دیر باهاش گپ میزنم میخوام که منو به سلامت بگذرونه از این روزهای بد...
خوابم به هم ریخته و غذا از گلوم پایین نمیره. روزی یک وعده میخورم که نمیرم و اندازه ای که چارچوب مادر بودنم برای کوروش حفظ بشه انرژی داشته باشم.
روتین زندگی ام معمولا به این صورته که ساعت هفت صبح بیدار میشم. کوروش عزیزم رو بیدار میکنم و میبرمش مدرسه. بعدش وقتم رو تلف میکنم تا دیر تر برگردم هتل و نهایتا برمیگردم و هیچ روزش با حال خوش نمیگذره .حالا یا همسر دیر از خواب بیدار میشه یا بیدار که میشه رو مخ من میره یا اینکه میره تو حیاط آفتاب میگیره که این گزینه آخر خیلی مورد استقبال منه. منم فکر نهار رو میکنم و اصولا جدا نهارمون رو میخوریم . بعدش به هر ترتیبی میگذره تا ساعت سه بشه و یا همسر بره دنبال کوروش یا دوتایی بریم اگه خریدی برای بعدش داشته باشیم یا اینکه کوروش صبح به من تاکید کرده باشه خودم برم دنبالش...
عصر تا شب هم یک جوری میگذره... چیز مشخصی نداریم... هر روز به نحوی ... به نحو کسالت باری معمولا
این برنامه ی هر روزه مگر چیزی خلافش رو انجام بدیم.
کوروش قشنگم هم هر روز که بدون من برگرده خونه حتما از یه گوشه کناری برام گل میچینه و میاره :)
من و همسر چند روز پیش نشستیم حرف زدیم یک مقداری و همسر گفت میتونیم از هم جدا شیم. گفت تو فقط به من بگو تا من الان درخواستش رو بدم . ولی من نگفتم. من هیچ چیزی نگفتم چون آمادگی این چیزها رو ندارم. چون از این سبک پیشنهاد دادنش خاطره خوب ندارم و دروغ چرا ترسیدم. ترسیدم در ظاهر تریپ روشن فکری برداشته باشه اما در اصل منو به خاک سیاه بنشونه اینجا... خیلی ترسو و محتاط و دست به عصا شدم اصلا.فاصله ام رو در سکوت و دور از درگیری حفظ میکنم باهاش. تو روش واینمیسم. برای هیچ چیزی بهش تذکر نمیدم چون که کارنامه ی زندگی ام میگه فایده ای نداره . هیچوقت شده بگم فلان کارت ما رو تو بحران میبره و بگه چشششششم حتما روش کار میکنم ؟ اون همیشه به سبک خودش زندگی کرده و من این روزها زمانم رو برای هضم اینکه انتخاب همسر همین مدل زندگی کردنه خرج میکنم... حوصله قدیم رو توی وصله پینه کردن خودمون به هم و سنجاق کردن خودمون به لحظه های هم رو ندارم...
زیر سایه ی همین سکوت و آروم موندن و درگیر نشدن دارم ادامه میدم... یک وقتهایی زیر سایه ی مویه کردن و بیتابی کردن توی خلوت.. یک وقت هایی زیر سایه ی بیدار موندن تو شبهای مهتابی .زانو زدن جلو چنجره و با ماه راز و نیاز کردن....یک وقتهایی زیر سایه ی کتاب و خیال ...
البته این کتاب زنان توانا انگار تموم نمیشه... برام هم از اون کتاب مزخرف هاست... فقط میخوام نصفه ولش نکنم...
دلم میخواد ذهنمو بذارم رو این فکر که یه سال دیگه تو چه اوضاع درست و قشنگی هستم اما پای خیالم فلج میشه. جلو نمیبردم. نمیدونم چی میشم...
من هیچ ایده ای ندارم که چی میشه اما خوب رنج میکشم... دارم این شرایط رو تحمل میکنم و میدونم تحمل دروازه ی جهنمه... ولی خوب در دیگه ای هم روم باز نیست ... به هر راهی فکر میکنم حس رفتن به نا کجا آباد بهم دست میده...
ولی اینجا رو دوست دارم... خیلی دوست دارم بچه ها... خیلی فکر به اینکه هر اتفاقی بیفته من تو این مملکتم بهم آرامش میده... تنها افق روشن فکریم آینده ایه که اینجا میتونم رقم بزنمش... مدرسه ی کوروش جز اینکه نیم ساعت با اتوبوس باهام فاصله داره هیچ مشکلی نداره . خیلی هم مدرسه ی خوبیه. به خودم افتخار میکنم بابت اون روز سختی که با تمام نابلدیم یه مپ گرفتم دستم و رفتم این مدرسه اون مدرسه و فرمهای ثبت نام گرفتم و با مدیرا صحبت کردم و محیط ها رو ارزیابی کردم... خدا رو شکر. فسقلم غذای مدرسه رو نمیخوره و یک هفته است که یا صبح ها غذای سرد براش میذارم یا دم ظهر غذای گرم براش میبرم...
به کوروش قوی خودم افتخار میکنم . یک روزهایی بود با بغض میرفت داخل کلاسش. اینکه یه جا باشی زبانشونو نفهمی حتما خیلی خیلی سخته ... ولی دووم میاورد.
این جمله اش رو خیلی دوست داشتم. یه روز گفت مینا امروز همش تو حیاطو نگاه کردم. هر طرفو دیدم که تو نیستی . خیلی گریه ام گرفته بود اما گریه نکردم...
خدایا کی پسرم اینهمه بزرگ شد ؟؟
البته هنوز یه روزهایی خصوصا اگه نزدیک به آخر هفته باشیم با بغض یا گریه میره داخل کلاسش .ولی من باز خیلی خیلی ازش راضی ام. خیلی بهش افتخار میکنم...
منم یه روز رفتم باشگاه دیدم برای خودم. که فعلا گیر پولم. به محض اینکه دستم یه کم باز شه میرم. یه استخر مادر کودک هم پیدا کردم ولی تو ایران هیچوقت فکر نمیکردم اینجا یه روز بخوام استخر برم. برای همین مایو نیاوردم.احساس میکردم استخر رفتن خصوصا اگه مختلط باشه برای من مساوی با فسق و فجوره :) خصوصا از عکس العمل سیاوش میترسیدم. اما الان ؟؟ خیلی چیزا برام حل شدن.آدم زود عادت میکنه گمونم... اینو مایو بخرم میرم. تازه فقطم برا مادر و بچه هاست به اسلام نزدیک تره خخخ
خبر خیلی خوب فعلا فقط ثبت نام کالجمه.
خوب اینجا برای کارهای مهم یه مدرک زبان لازمه. من الان دارم همونو میخونم. و برای دانشگاه رفتن این مدرک زبان با یه مدرک ریاضی لازمه. برای همین من این دو تا واحد رو دارم میگذرونم. فعلا فقط دو جلسه رفتم اما هم کالج خیلی خیلی جای خوب و قشنگیه .هم انگار خوندن و یاد گرفتن یه چاله ی چند ساله ی قلب منو پر میکنه.
نه که تصمیم قطعی برای بعدا درس خوندن داشته باشم اما خوب نمیتونم اینو نگم فکرش چقدر قلقلکم میده... هم اینکه برام چالش برانگیزه...
یعنی خوب الانشم ریاضی برای من خیلی سخته. بعد شونصد سال مساله بذارن جلوت حل کنی. بعد هیچ اصلاح ریاضی رو انگلیسیشو ندونی... ولی میخوام تلاشمو بکنم... برم پوز موز همشونو بمالم خاک اصلا :))
برای زبان هم هفته ی بعد باید یه کنفرانس طوری آماده کنم با موضوع دلخواه. که احتمالا من درمورد موسیقی حرف بزنم... و اگه بشه برای اولین بار پاورپوینت هم درست کنم... اگه سخت نباشه و از پسش بربیام...
خلاصه که این اخبار زندگی من بود بچه ها...
انقدر احتیاج دارم یه روز بتونم یه جایی برم از ته قلبم با همه توانم فریاد بزنم... من مال این سکوته نیستم... خیلی خیلی دلم میخواست میتونستم کلاس بوکس هم برم. اما خوب دماغ رو چه کنم؟ یکی مشت بکوبه توش هر چی زده ام بپره خیلی بد میشه .بابا من خون دل خوردم تا اون روزای سخت عمل گذشتن...
هرچند که همه با همین ادبیات که : پول بیخود دادیاااا... دماغت هیچ فرقی نکرده. چقدرم ورم داره ... درموردش حرف میزنن اما من دوستش دارم. همین که اون زایده جلو سوراخ بینیم نیست بسه . من اصلا همین جوری میخواستم. تا آخرین لحظه هم تاکیدم رو همین بود. طبیعی باشه. بیش از حد باریک و کوچک و سربالا فلان نشه.
یادتونه روزای اول فکر میکردم سربالاست داشتم از غصه میمردم ؟ :))
بچه ها برام دعا کنید... من باید دووم بیارم. باید زندگی کنم چون اینجا اصلا برای رنج کشیدن نیومدم... باید این فرصت جلو روم رو جای همه ی کسایی که دوست دارن این فرصت رو داشته باشن غنیمت بشمارم و درخشانش کنم... این وسط باید تو دهن بدخواهام و حرف مفت زنام هم بزنم...
برام از انرژی های خوب و قشنگ و پرمهرتون بفرستید...
شما منو چند سال دیگه کجا میبینید ؟
خدایا نجاتم بده
نجاتم بده
نجاتم بده.....
********** دوستای خوبم لطفا وقتی کامنت میذارید اگه وبلاگ ندارید کامنت خصوصی نذارید... وگرنه من نمیتونم جواب بدم و تایید کنم .
الان این یکیشونه:
سلام میناجان
من توی اینستا ازتون خواستم اجازه بدید ببینمتون.
اگر از طرف من مشکلی دارید، بیتعارف بلاکم کنید توی اینستا. نمیخوام با این همه رنجی که خودتون دارید، من هم اضافه بشم به مشکلاتتون.
خوب عزیزم من که پیجم بازه دیگه چجوری اجازه بدم ؟ من اصلا تو اینستا شما رو نمیشناسم جانم.
خلاصه دیگه بی زحمت خودتون عمومی کامنت بذارید قشنگ ها. من همه رو نمیتونم اینجا جواب بدم