از این هوای غم گرفته...

دوستان جانی سلام...

 

به تک تکتون که خوب و مهربان و همراهید . 

 

آقا نظرتون چیه من در وبلاگو ببندم ؟ اصلا خجالت میکشم وقتی پیام هاتونو میخونم که بیا بنویس . کجایی. باز غیب شدی. چرا نمینویسی. چرا دیر مینویسی....

خصوصا بابت کامنتهایی که میذارم بعد جواب بدم و حس بد میدم بابتشون اصلا واقعا شرمنده ام...

 

عزیزانم من خیلی نمیدونم چی بنویسم. چون که زندگی من اینجا با یک ریتم کندی داره پیش میره . و من از جزیی نوشتن بنا به یک سری ملاحظات شخصی پرهیز میکنم.

اینه که بریم یه گزارش کلی داشته باشیم...

 

حال و هوای خودم رو که کلا غم گرفته. بوی مرگ میذم اصلا ... این روزها از خدا که خیلی هم دیر به دیر باهاش گپ میزنم میخوام که منو به سلامت بگذرونه از این روزهای بد...  

خوابم به هم ریخته و غذا از گلوم پایین نمیره. روزی یک وعده میخورم که نمیرم و اندازه ای که چارچوب مادر بودنم برای کوروش حفظ بشه انرژی داشته باشم.

روتین زندگی ام معمولا به این صورته که ساعت هفت صبح بیدار میشم. کوروش عزیزم رو بیدار میکنم و میبرمش مدرسه. بعدش وقتم رو تلف میکنم تا دیر تر برگردم هتل و نهایتا برمیگردم و هیچ روزش با حال خوش نمیگذره .حالا یا همسر دیر از خواب بیدار میشه یا بیدار که میشه رو مخ من میره یا اینکه میره تو حیاط آفتاب میگیره که این گزینه آخر خیلی مورد استقبال منه. منم فکر نهار رو میکنم و اصولا جدا نهارمون رو میخوریم . بعدش به هر ترتیبی میگذره تا ساعت سه بشه و یا همسر بره دنبال کوروش یا دوتایی بریم اگه خریدی برای بعدش داشته باشیم یا اینکه کوروش صبح به من تاکید کرده باشه خودم برم دنبالش...

عصر تا شب هم یک جوری میگذره... چیز مشخصی نداریم... هر روز به نحوی ... به نحو کسالت باری معمولا

این برنامه ی هر روزه مگر چیزی خلافش رو انجام بدیم. 

کوروش قشنگم هم هر روز که بدون من برگرده خونه حتما از یه گوشه کناری برام گل میچینه و میاره :) 

 

من و همسر چند روز پیش نشستیم حرف زدیم یک مقداری و همسر گفت میتونیم از هم جدا شیم. گفت تو فقط به من بگو تا من الان درخواستش رو بدم . ولی من نگفتم. من هیچ چیزی نگفتم چون آمادگی این چیزها رو ندارم. چون از این سبک پیشنهاد دادنش خاطره خوب ندارم و دروغ چرا ترسیدم. ترسیدم در ظاهر تریپ روشن فکری برداشته باشه اما در اصل منو به خاک سیاه بنشونه اینجا... خیلی ترسو و محتاط و دست به عصا شدم اصلا.فاصله ام رو در سکوت و دور از درگیری حفظ میکنم باهاش. تو روش واینمیسم. برای هیچ چیزی بهش تذکر نمیدم چون که کارنامه ی زندگی ام میگه فایده ای نداره . هیچوقت شده بگم فلان کارت ما رو تو بحران میبره و بگه چشششششم حتما روش کار میکنم ؟ اون همیشه به سبک خودش زندگی کرده و من این روزها زمانم رو برای هضم اینکه انتخاب همسر همین مدل زندگی کردنه خرج میکنم... حوصله قدیم رو توی وصله پینه کردن خودمون به هم و سنجاق کردن خودمون به لحظه های هم رو ندارم... 

زیر سایه ی همین سکوت و آروم موندن و درگیر نشدن دارم ادامه میدم... یک وقتهایی زیر سایه ی مویه کردن و بیتابی کردن توی خلوت.. یک وقت هایی زیر سایه ی بیدار موندن تو شبهای مهتابی .زانو زدن جلو چنجره و با ماه راز و نیاز کردن....یک وقتهایی زیر سایه ی  کتاب و خیال ...

البته این کتاب زنان توانا انگار تموم نمیشه... برام هم از اون کتاب مزخرف هاست... فقط میخوام نصفه ولش نکنم... 

دلم میخواد ذهنمو بذارم رو این فکر که یه سال دیگه تو چه اوضاع درست و قشنگی هستم اما پای خیالم فلج میشه. جلو نمیبردم. نمیدونم چی میشم... 

من هیچ ایده ای ندارم که چی میشه اما خوب رنج میکشم... دارم این شرایط رو تحمل میکنم و میدونم تحمل دروازه ی جهنمه... ولی خوب در دیگه ای هم روم باز نیست ... به هر راهی فکر میکنم حس رفتن به نا کجا آباد بهم دست میده...

 

ولی اینجا رو دوست دارم... خیلی دوست دارم بچه ها... خیلی فکر به اینکه هر اتفاقی بیفته من تو این مملکتم بهم آرامش میده... تنها افق روشن فکریم آینده ایه که اینجا میتونم رقم بزنمش... مدرسه ی کوروش جز اینکه نیم ساعت با اتوبوس باهام فاصله داره هیچ مشکلی نداره . خیلی هم مدرسه ی خوبیه. به خودم افتخار میکنم بابت اون روز سختی که با تمام نابلدیم یه مپ گرفتم دستم و رفتم این مدرسه اون مدرسه و فرمهای ثبت نام گرفتم و با مدیرا صحبت کردم و محیط ها رو ارزیابی کردم... خدا رو شکر. فسقلم غذای مدرسه رو نمیخوره و یک هفته است که یا صبح ها غذای سرد براش میذارم یا دم ظهر غذای گرم براش میبرم...

به کوروش قوی خودم افتخار میکنم . یک روزهایی بود با بغض میرفت داخل کلاسش. اینکه یه جا باشی زبانشونو نفهمی حتما خیلی خیلی سخته ... ولی دووم میاورد.

این جمله اش رو خیلی دوست داشتم. یه روز گفت مینا امروز همش تو حیاطو نگاه کردم. هر طرفو دیدم که تو نیستی . خیلی گریه ام گرفته بود اما گریه نکردم... 

خدایا کی پسرم اینهمه بزرگ شد ؟؟ 

البته هنوز یه روزهایی خصوصا اگه نزدیک به آخر هفته باشیم با بغض یا گریه میره داخل کلاسش .ولی من باز خیلی خیلی ازش راضی ام. خیلی بهش افتخار میکنم...

 

منم یه روز رفتم باشگاه دیدم برای خودم. که فعلا گیر پولم. به محض اینکه دستم یه کم باز شه میرم. یه استخر مادر کودک هم پیدا کردم ولی تو ایران هیچوقت فکر نمیکردم اینجا یه روز بخوام استخر برم. برای همین مایو نیاوردم.احساس میکردم استخر رفتن خصوصا اگه مختلط باشه برای من مساوی با فسق و فجوره :) خصوصا از عکس العمل سیاوش میترسیدم. اما الان ؟؟ خیلی چیزا برام حل شدن.آدم زود عادت میکنه گمونم... اینو مایو بخرم میرم. تازه فقطم برا مادر و بچه هاست به اسلام نزدیک تره خخخ 

خبر خیلی خوب فعلا فقط ثبت نام کالجمه.

خوب اینجا برای کارهای مهم یه مدرک زبان لازمه. من الان دارم همونو میخونم. و برای دانشگاه رفتن این مدرک زبان با یه مدرک ریاضی لازمه. برای همین من این دو تا واحد رو دارم میگذرونم. فعلا فقط دو جلسه رفتم اما هم کالج خیلی خیلی جای خوب و قشنگیه .هم انگار خوندن و یاد گرفتن یه چاله ی چند ساله ی قلب منو پر میکنه. 

نه که تصمیم قطعی برای بعدا درس خوندن داشته باشم اما خوب نمیتونم اینو نگم فکرش چقدر قلقلکم میده... هم اینکه برام چالش برانگیزه... 

یعنی خوب الانشم ریاضی برای من خیلی سخته. بعد شونصد سال مساله بذارن جلوت حل کنی. بعد هیچ اصلاح ریاضی رو انگلیسیشو ندونی... ولی میخوام تلاشمو بکنم... برم پوز موز همشونو بمالم خاک اصلا :))

برای زبان هم هفته ی بعد باید یه کنفرانس طوری آماده کنم با موضوع دلخواه. که احتمالا من درمورد موسیقی حرف بزنم... و اگه بشه برای اولین بار پاورپوینت هم درست کنم... اگه سخت نباشه و از پسش بربیام...

خلاصه که این اخبار زندگی من بود بچه ها... 

انقدر احتیاج دارم یه روز بتونم یه جایی برم از ته قلبم با همه توانم فریاد بزنم... من مال این سکوته نیستم... خیلی خیلی دلم میخواست میتونستم کلاس بوکس هم برم. اما خوب دماغ رو چه کنم؟ یکی مشت بکوبه توش هر چی زده ام بپره خیلی بد میشه .بابا من خون دل خوردم تا اون روزای سخت عمل گذشتن... 

هرچند که همه با همین ادبیات که : پول بیخود دادیاااا... دماغت هیچ فرقی نکرده. چقدرم ورم داره ... درموردش حرف میزنن اما من دوستش دارم. همین که اون زایده جلو سوراخ بینیم نیست بسه . من اصلا همین جوری میخواستم. تا آخرین لحظه هم تاکیدم رو همین بود. طبیعی باشه. بیش از حد باریک و کوچک و سربالا فلان نشه.

یادتونه روزای اول فکر میکردم سربالاست داشتم از غصه میمردم ؟  :)) 

 

بچه ها برام دعا کنید... من باید دووم بیارم. باید زندگی کنم چون اینجا اصلا برای رنج کشیدن نیومدم... باید این فرصت جلو روم رو جای همه ی کسایی که دوست دارن این فرصت رو داشته باشن غنیمت بشمارم و درخشانش کنم... این وسط باید تو دهن بدخواهام و حرف مفت زنام هم بزنم... 

برام از انرژی های خوب  و قشنگ و پرمهرتون بفرستید... 

شما منو چند سال دیگه کجا میبینید ؟ 

خدایا نجاتم بده

نجاتم بده

نجاتم بده.....

 

 

********** دوستای خوبم لطفا وقتی کامنت میذارید اگه وبلاگ ندارید کامنت خصوصی نذارید...  وگرنه من نمیتونم جواب بدم و تایید کنم .

 

الان این یکیشونه:

 

سلام میناجان

من توی اینستا ازتون خواستم اجازه بدید ببینمتون.

اگر از طرف من مشکلی دارید، بی‌تعارف بلاکم کنید توی اینستا. نمیخوام با این همه رنجی که خودتون دارید، من هم اضافه بشم به مشکلاتتون.

 

 

خوب عزیزم من که پیجم بازه دیگه چجوری اجازه بدم ؟ من اصلا تو اینستا شما رو نمیشناسم جانم.

 

 

خلاصه دیگه بی زحمت خودتون عمومی کامنت بذارید قشنگ ها. من همه رو نمیتونم اینجا جواب بدمheart

بهت افتخار میکنم، همین و بس..

بنده بزودی شما رو در حال قدم زدن توو محوطه ی دانشگاه میبینم، شما رو در حال آبپاشی به گلای قشنگه باغچه ی جلوی خونه‌ت میبینم، در حالی که کوروش داره با دوستاش دوچرخه سواری میکنه و شما داری برای خانومه «اگنس، لی‌لی یا الیزابت» همسایه ی کناریت دست تکون میدی.

من شما رو جای خیلی خوبی میبینم خانوم💚

 

 

من برای این کامنت غش کردم ... قشنگ منو تو محله های کاملا انگلیسی میبینی :)

همونا که خونه هاش گرونه ... 
وای عاشقتم .

۱۹ مهر ۲۰:۳۴ ریحانه

مینا جان میدونی که منم اوضاعم جهنمی هست (همسرم سرطان داره و لامصب سه ساله درگیریم و درمان نمیشه و خیلی اوضاع وحشتناکه)  و قشنگ میفهمم معده قاطی کرده یعنی چی. کلینیوم سی یه دارو هست که معمولا بدون نسخه میدن. یه سر به سی وی اس بزن. کم عارضه ترین دارو هست برا معده (مثل استومینوفن میمونه. خیلی سبک هست و بی نسخه میشه خرید) و آرامش بخش هم هست. ۲۰ دقیقه قبل غذا بخور. تا روزی ۴ بار میشه خورد. من ۳ روز اول با هر وعده غذا میخوردم. الان بهترم روزی یک دونه میخورم.

 

برای سختی ها، مینا مهاجرت همینه. برو وبلاگ چندتا مهاجر را بخون. همشون سال اول یا دوم به مشاور مراجعه کردن و تحت درمان بودن. ولی الان بعد از مثلا ۵ سال بودن توی اون کشور عاااااالی هستن. شااااااااد و خوشبخت.  هر کسی سختی های مهاجرتش فرق داره. ولی لامصب سخته. و میفهمم تو سختی اصلیت بابت همسرت هست.

 

کوروش چطوره؟ خوشحالم که با مدرسش کنار اومده و شاده. ایشالله همیشه شاد باشه.

 

خیلی خوب میکنی تو وبلاگ مینویسی. اینستا خوبه ها. ولی وبلاگ اصلا یه چی دیگست.

 

برای حرف سیاوش هم، خوب کردی جواب ندادی. راستش الان اصلا وقت جواب دادن به این سوال نیست. الان انرژیت باید روی مسایل اصلی زندگی اونجا باشه. وقتی جا افتادی و راه و چاه را فهمیدی میتونی باهاش در این زمینه صحبت کنی.

بعدم الان بگی آره جدا شیم، وعه این مردا اون روی گهشون را نشون میدن. فعلا هم که هم خونه هستین. اصلا فاجعه میشه.

 

یه ذره صبر کن.   شایدم دیدی تلاشها و کالج رفتن تو رو دید. اونم یه تکونی به خودش داد و رفت کالج یا اصلا رفت یه جا سر کار.

 

آقا اینها تماما نظرهای شخصی منه. انشالله کمکت کرده باشه. ولی اگر جایی دارم اشتباه حرف میزنم ببخشید. آخرش که جای تو نیستیم. قطعا خودت بهترین تصمیم را همیشه میگیری. ولی کلینیوم سی عالیه. عکسش را اینستا برات میفرستم

آره .در جریانم. الهی که زودتر خوب بشه واقعا .. من تجربه سرطان ندارم اما نزدیکان کسی رو که درگیر سرطان هستن دیدم. فشار روشون و دغدغه هاشون . واقعا خدا قوت بهت میگم و الهی این رنج زود بگذره از سرتون.


نه من اهل دارو نیستم . حالم بهتر شه اوضاعم درست میشه

آره همینجور که گفتی من مساله مهاجرتی  ندارم .مساله ام فقط رابطه ام هست . باقی سختی ها امروز هستن فردا نیستن 

ممنون کوروش خوبه تقریبا. یه ذره پرخاشگر و خشن شده .دارم تلاش میکنم آرومش کنم . 
آره وبلاگ یه دونه است.
منم از اون روش ترسیدم خخخ

مرسی عزیز

۱۹ مهر ۲۰:۴۱ آرا مش

سلام مینا جان 

تو نمی‌دونی چقدر حس قدرت و قوی بودن از نوشته‌ات بارید به قلب من...

با همه‌ی مشکلاتت داری راه خودتو پیدا میکنی و میری جلو، دیگه چی میخوای؟! من مطمئنم که از پس این روزای مچاله‌کننده یه مینای قوی که به خودش افتخار میکنه پر و بال میگیره و میاد بیرون 

چقدر خوشحالم برای کوروش عزیز که اونم داره عین خودت قوی و مرد سختی‌هاشو پشت سر میذاره و قدم به قدم بزرگ میشه...

امیدوارم روزهای روشن زندگیت نزدیک باشن و تو به این روزات با لبخندی هرچند تلخ نگاه کنی و از اینکه گذشتن و این مینا ازشون متولد شد خوشحال باشی💚🌷❤️

 

 

سلام. من چقدر این اسم که باهاش کامنت میذاری رو دوست دارم ...


آرامش میخوام والا .اندازه ای که عادی باشم ... 
الهی آمین 
آره کوروش جوجه قوی منه

خدا از دهنت بشنوه . ممنون

مینا جانم

هر روز سر میزدم ببینم نوشتی یا نه

من واقعیتشو بخوام بگم واقعا اینده خوبی رو برات متصورم..تصمیمت هم درسته بنظرم.اینکه فعلا درگیر تنش نکنی خودت رو تا بتونی جای پات رو محکمتر کنی اونجا

تا اونموقع تکلیف همسرت هم با خودش روشنتر میشه و توراحتتر میتونی تصمیم بگیری..

خواستم بگم لذت ببر از بودنت در اون کشور..ارزوی خیلی ها رو داری زندگی میکنی که دیدم خودت تهش گفتی..

حقتو میگیری از زندگی

من مطمئنم

ای وای ببخشید خوب .

ممنونم ازت دختر. جای پامو محکم کنم ... میدونی همین که به این چیزا فکر میکنم حس دو رویی و ریاکاری و پدرسوخته بازی بهم دست میده . نمیدونم چرا ... 
کاش مساله رابطه برای ما ایرانی ها هم اندازه اروپایی ها ساده بود .

مرسی جانم

در ضمن من ریاضیم خوبه

حالا نمیدونم درسای شما در چه حده..ولی سوال داشتی بپرس بتونم جواب میدم

ای جانم مرسی یه دنیا . مثل ریاضی دبیرستانه. 

سلام ،تازه باتون آشنا شدم عجیبه شوهرتون سر کار نمیرن؟

سلام . نه نمیرن

۱۹ مهر ۲۱:۴۵ آرزو ط

مینای من 

مینای قشنگم 

نمیدونم چرا واقعا اما ...یاد چند سال پیش افتادم و اون پستی که . 

شاید درست نباشه یادآوری روزای بد گذشته ولی میگم 

یاد اون شب افتادم که تنها توی کوچه از کلاس زبان برمیگشتی و یه موتوری مزاحمت شده بود.یاد ترس و لرزت. و بعد از اون خشم و اون حس بعدش نسبت به سیاوش 

به محل زندگی ت 

به آدمای کشورت 

مینا. همه ش گذشت. تو الان کجایی؟ جایی که آرزوی خیلیاست. از جملات بیخود انگیزشی متنفرمممم اما لذت ببر از موقعیتت. قدرشو بدون . داری آرزوی امثال منو زندگی میکنی رسما . زندگیش کن 

میدونی . خودتم میدونی که از پسش برمیای 

آخ آرزو چقدر این اسم آرزو ط دیدنش منو خوشحال میکنه .


وای لعنت به اون شب .لعنت به اون روزا . من مدام این روزها با خودم میگم ای کاش همون موقع جدا شده بودم . دقیقا همین چیزها حال منو بدتر میکنن. هی میخوام فکر کنم به خاطر مهاجرته. بحران سه سال دوریه . ولی میدونم اینطور نیست . میدونم اینطور نیست . 

میدونم آرزو ... من هربار اینجا دم غروب بیرونم ،چند نفر پشت سرمن و میبینم نگران نیستم انگشت برسونن بهم یا حرف زشت بهم بزنن همیشه بابتش خدا رو شکر میکنم و به خودم میگم گدشته رو فراموش میکنی اینجا...

آره آرزو . احساس قدرت کردم با جمله آخرت ... کاش این مساله زندگیم حل شه. کاش حال دلم خوب شه . لذت ببرم 

۱۹ مهر ۲۲:۰۷ رهآ ~♡

اول بزا من واسه اون جمله کوروش که گفت گریه م گرفته بود ولی گریه نکردم، بمیرم ... عزیزممم .. جوجه دوست داشتنی ... کی انقدر بزرگ و عاقل شده؟ :) افرین مینا! آفرین که انقدر خوب کوروش تربیت کردی ...

 

 

عزیزم .. دورت بگردم با غم و رنجی که توی دلت داری .. کاش میتونستم برات کاری کنم ... ولی خب جز دعا کاری از دستم برنمیاد.

 

من مطمئنم روزهای خوبی از تو میخونم عزیزم. الان رنج میکشی، ولی آینده خوبی در انتظارت ... تو همیشه نشون دادی که از پس مشکلات و سختی ها برمیای.

 

 

مراقب خودت باش عزیزم :*

 

 

اوخی... آره رها میبینی... مرسی عزیز... باباش که میگه من پر رو وحشیش کردم 🤦‍♀️


مرسی رها .. این حضور صمیمانه ات کنارم کلی کاره ...

الهی آمین

بوس بهت

سلام‌مینا جانم 

عزیزم به نظر من تو خیلی قوی هستی و میتونی مشکلات و سختی هارو مدیریت کنی

کالج رفتنت هم مبارکه،بعدم به به و چه چه به این کوروش جانم که انقدر خوبه واقعا هزار ماشالله سلامت باشه الهی و خوشحال

یادمه یک دوستی تو کامنتها بهت گفت تا چندمدت بعد از مهاجرت هیچ تصمیم مهمی رو نگیر به نظر منم درست گفته

تو وقتی که فکر میکردی نیاز به مشاور داری از روانشناس کمک گرفتی و حال خودتو خوب کردی و دلتنگ بودی برای همسرت  برای بودن کنارش و حتما برای  همسرت هم همینطور بوده و خب حالا اوضاع بر وفق نیست متاسفانه اما این سرانجام هیچی نیست بنظرم و ممکنه اوضاع به مرور زمان و وقتی شاید رسما تو یک خونه باشید و همسر مشغول بشه و روتین زندگی بیاد دستتون،درست بشه.

و اینکه گفتی در سکوت با همسرت به سر میبری واقعا واقعا صبروتحمل بالا میخواد که یکی هی رو اعصاب باشه و آدم بخواد کوتاه بیاد تو دایرکت اینستا هم گفتم سر قضایای من نتونستم تحمل کنم و دعوای بدی راه انداختم امان از دست مردای زورگو و خودخواه 

ولی مینا تو درهرصورت با کالج رفتن درآینده میتونی مستقل وقوی باشی

من شرایط سختت رو میبینم اما میدونم تو آدمی نیستی که شکست بخوری وناامید بشی و حتما حتما موفق میشی و راه خوشحالی و خوشبختی ت رو پیدا میکنی

سلام جانم.


مرسی.امیدوارم همینطور باشم و پیش برم.
ممنووون

اوهوم متوجه ام. من این اطمینان رو میدم که با عجله هیچ تصمیمی رو نگیرم.

مرسی از تو دوستم. آره امیدوارم این کالج پلی بشه به آینده ی روشن

سلام مینای خوبم

اینقدر از کالج رفتنت خوشحال شدم که حد نداره...مطمئنم که موفق میشی...این خط اینم نشون+

وای کوروشم چه آقا شده...بوس به لپاش...عزیزم...برات گل میاره؟چه جنتلمنه 

 

چرا سیاوش سر کار نمیره؟یعنی چیجوریه من نمیدونم باید از طرف دولت بهش کار معرفی بشه؟خودش بره دنبالش؟قبلش باید مقدماتی فراهم کنه برا کار؟مهارت خاصی یاد بگیره؟اگه سر کار میرفت مطمئنا اصطکاک کمتری با هم پیدا میکردین.

 

کاش کمی زودتر برامون بنویسی...وبلاگ رو خیلی دوست دارم...اصلا خوندن برام ارجحیت داره نسبت به دیدن عکس.

از کلاسای زبانت بیشتر برامون بگو...از انگلیسی حرف زدنت برامون بذار اگه میشه...من دارم بصورت خودخوان زبان میخونم‌ببینمت انگیزه بگیرم.

 

حتما روزهای خوب در راهه...

خود خدا گفته اخه...ان مع العسر یسرا..

سلام مطهره جانم.


آخ مررررسی

آره آره... از دستمم عصبانی باشه میگه این کارو میکنی دیگه برات گل نمیارم هاااا خخخ

سر کار نمیره... اوووم بنا به دلایلی که نمیتونم روشن بگم . 

درسته میدونم وبلاگ یک چیز دیگه است .

چه قشنگ که خودخوان میخونی ... 

بله بله ... الهی آمین

۲۰ مهر ۰۸:۱۸ مامانی

سلام مینای قشنگم💜

مرسی که برامون نوشتی ، راستش منم ازینکه وبلاگ رو تا این حد عمومی کردی که با جزئیات نمیتونی برامون بنویسی ناراحتم.

یه فکری کن براش.

 

دیشب موقع خواب داشتم فکر میکردم به روزا و شبایی که اینجا کلی رنج کشیدی و محزون بودی بابت مشکلاتت و دوری.

الانم که باز اونجا وضع همونه.

مینا من فکر میکنم سوای مهاجرت و داستانهاش و اون ۳ سال دوری ، باید به اینهم توجه کنی که سیاوش همون سیاوشه.

و اگر کمکی هم میگیری از مشاور بنظرم تمرکزت رو باید بزاری روی این قسمت.

بازم برات مینویسم فعلا کلاس آنلاینمون شروع شد و باید برم😘

سلام عزیزم.

راستش اینه که مینای عزیزم نمیدونم اگه این کار رو هم نکرده بودم آیا با اون جزییات مینوشتم یا نه؟ 
من گاهی به سرم زده یک سری پست رو رمزی بنویسم اما باز نتونستم... این طوری راحت ترم انگار.


بله بله. و این چیزیه که من بهش فکر نکرده بودم متاسفانه. من فکر میکردم قراره با آدم جدیدی زندگی کنم .جدید به شیوه ی بهتر

ای جون مرسی  :)

سلام مینا جان

من از خیلی وقت پیش میخوندمت و همیشه منتظر روزی بودم و هستم که بیای بنویسی چقدر عمیقا خوشحالی و حالت خوبه.

 وبلاگ دیگه ای رو میخونم که نویسنده اش شاید بیش از ۱۰ سال از شما بزرگتر باشه، سال ها قبل با پسر و همسرش مهاجرت کرده به آمریکا به خاطر مشکلاتش توی ایران.

توی آمریکا از همسرش جدا میشه، درس میخونه، مهاجرت میکنه کانادا با پسرش.

الان بعد از چندین سال میگه حال خودش و پسرش خوبه، کار میکنه، خونه و ماشین داره، پسرش درس میخونه، مسافرت میرن و ...

اینو گفتم بدونی آدمای دیگه هم هستن که به همراه مشکلات و رنج های غربت و مهاجرت مشکلات دیگه هم داشتن و از پسش بر اومدن.

من فکر میکنم شما خیلی خیلی توانایی‌هات زیاده، دیدت وسیعه، مادرانگی هات قویه، همه اینا کمکت میکنه به موقع اش یه زندگی خوب داشته باشی.

عجله نکن، سال‌ها صبر کردی، یه مقدار دیگه هم صبر کن، امید داشته باش، راه درست رو پیدا میکنی و قطعا موفق میشی و همین جا مینویسی چقدر عمیقا خوشحالی

سلام عزیزم . چه اسم قشنگی داری



خیلی خوب بود کامنتت ممنونم که این ها رو برام نوشتی عزیز... 

الهی که پیدا کنم اون راه خوب رو که توش شکوفایی و سرسبزی و نوره :)

سلام من خواننده وبلاگتون بودم یه مدت آدرس وبلاگتون رو یادم رفت امروز اتفاقی دیدم .خیلی خوشحال شدم رفتین . ان شاء الله براتون خیر باشه  الهی آمین .

ببخشید میشه آدرس اینستاتون رو بگین ؟

سلام عزیزم ببخشید اما نه ... من اصلا شما رو نمیشناسم. 


بابت دعای خیرت هم ممنونم.

عزیزمی دختر😘

اوویی جونم :)

۲۰ مهر ۱۵:۰۴ ریحانه

کالجت چند روز تو هفته هست؟

 

دوتا کار را میتونم بهت پیشنهاد کنم که برای زندگیت عالیه. 

اول اینکه به نزدیکترین کلیسا نزدیک خکنتون برو. بگو که دوست داری در کارهای charity شرکت کنی و این صحبتها.  دو روز تو هفته؛ صبح تا ظهرت را مثلا اینطوری پر کن. حالا چرا این مهمه؟ جدا از ابنکه باهاشون دوست میشی و کلی کیف میکنی و اینا، اونا هم با تو اشنا میشن و راههای رسیدن به اهدافت را بهت نشون میدن.  و بسیار مهم تر از همه؛   در نهایت یه نامه بهت میون که میگه این خانم مثلا از فلان موقع تا الان داره برا ما کار charity  میکنه.  این نلمه خیلیییی مهمه. از وکیلتون بپرسی دقیقتر میتونه بگه چقدر این نامه کار راه انداز هست. من یه دوست داشتم که مدل شما مهاجرت کرد و کلا نصف زندگیش را با این نامه جلو برد. این از این.

 

۲)  آ تو چرا دو تا نصف روز نمیری یه ارایشگاهی جایی کارآموزی کنی؟  میدونم فعلا مدرک و اینا نداری. برو بگو اقا اصی رایگان میام. ولی بزارین بیام تو مغازتون.  سودش چیه؟

اولا درسته رایگان هست. ولی سابقه کار محسوب میشه.  دوما ۴ تا مشتری پیدا میکنی. سوما با اصطلاحات کار اشنا میشی. چهارما وقتی مدرک و این چیزات را گرفتی در لحظه کار برات امادست.  بچه برو سر کار. یعنی چی که برنامه خاصی نداری الان. حتی اگه رایگان هم هست برو

 

۳)  رو پنل هتلتون بزن کوتاهی مو رایگان (یا فلان قدر پول اگر از لحاظ قانونی میتونی پول بگیری) حالا ۴ تا شوید مو هم این خارجکیا بیشار ندارن. بگو هم هیچی حالیم نیست و اینا.   دست به کار شو عشقم :*** 

 

 

در نهایت واقعا دمت گرم. خیلی خیلی خیلی خیلی سخته و حق داری خسته و ناراحت باشی. حق داری.  من فقط سعی میکنم با گفتن اینا لبخند به لبت بیارم و روزنه های حدید برات وا کنم.  

چهارشنبه ها و پنجشنبه هاست...


خیلی قشنگ بود این که گفتی ریحانه... خوب من الان اما فکر میکنم این نهایت حرکت و ایستادگیمه... اصلا نمیتونم برنامه جدیدی تو زندگیم بگونجونم

شماره ی دو هم ...بابت اینکه هنوز جایی نزدیک به خودم رو پیدا نکردم. ولی دنبال این هستم.


ممنونم از تو.. بی نهایت

من هم همش اومدم وبلاگ و به در بسته خوردم. البته که می‌دونم توی این شرایط حتما حوصله وبلاگ نویسی نداشتی....

هیچ حس عذاب وجدان نداشته باش بابت اینکه فعلا با سیاوش باشی تا قوی بشی و بعد اگه خواستی جدا شی. منم هنوز نه بچه دارم و تو ایرانم، ولی اینجوری به ماجرا نگاه میکنم و سعی میکنم حس بدمو سرکوب کنم...

و اینکه من دلم میخواد یه مامانی مثل تو باشم و یه بچه ای مثل کوروش داشته باشم...آرزوی محالمم این بود که مامانم مثل تو بود:((

ببخشید آقا ...  آره واقعا همینط.ره... گاهی واقعا نوشتن سختم میشه. نه خود نوشتن ها... اینکه نوشتن رو برای خودم دغدغه کنم...


چرا چرا این جوری که بهش فکر میکنم خیلی هم عذاب وجدان میگیرم. حس ریاکار بودن و دو رو بودن چنگ میزنه به گلوم... خیلی بده :(

مرسی تو به من خیلی لطف داری .اما میدونی متین ؟
اینجوری شدنی نیست اصلا...
من هم قبلا ها همیشه دوست داشتم خودم بشم مثل نسیم و پسرم بشه عین پسر نسیم (هومان عزیزم).ولی الان اینکه این نه شدنی نیست بلکه لطفی هم نداره برام جا افتاده...
تو میتونی یه مامان خوب باشی مثل خودت... که شاید روشنی راه برای خیلی های دیگه هم بشه :)


مینای عزیزم دیروز چقدر از آپ کردنت خوشال شدم ^-^ اصلا همیشه از آپ کردنت خوشحال میشم ^-^ اصلا تو بیخود میکنی در اینجا رو تخته کنی حتی اگر سالی یک بار آپ کنی ...

اون جمله ات رو که خوندم (ریتم کند زندگی) دو تا شاخ رو سرم سبز شد قشنگ ، واقعا تو دوماه مهاجرت چه انتظار بیشتری از خودت داری ؟! رفتی کالج ثبت نام کردی ، دوست پیدا کردی ، و کوروش رو هم به مهد عادت دادی . چی ازین بهتر ؟! به قول کریس جنر you're doing amazing sweetie :)) بسه دیگه عن پرفکشنیستی رو درنیار که ! یکم راضی باش از خودت ...

راجع به پیشنهاد همسرت همه گفتن وای چه کار خوبی کردی هیچی نگفتی و ... من بنظرم این روحیه زن ِ زندگی طور ایرانیه ! همون بسوز و بساز خودمون ... من نمیدونم اگه جات بودم چیکار میکردم! اما حداقل یه تلنگری چیزی که آقا من با این اصول زندگی میکنم یه اولتیماتوم ای چیزی ... اصن درک نمیکنم همسرت چه تصوری از مهاجرت داشته که حتی زبانشو یاد نگرفته ! بابا انگلیسی که خوبه . چین هم بری باید ماندارینی یاد بگیری فرانسوی اسپانیولی این همه زبان سخت رو مردم یاد میگیرن تنها برای اقدام به مهاجرت ... اوففف !

حالا با این اوصاف زبان کوروش تغییری کرده ؟! چیزی بلد شده ؟!
حس میکنم تازه یکمی مث من شدی که حتی حرفامو تو وب هم نمیتونم بزنم و کلا سفره دلم هیچ جا باز نمیشه ، با این تفاوت که من درونگراییم هم از تو بیشتره :)
ولی برا دانشگاه و قدمای بعدیت آرزوهای خوب دارم ..

اون قسمت فاز ِ گنگیت ام دوست داشتم :)) تو دهن بدخواهام بزنم :)) همچین لاتیشو پر کردیا :))
در کل مرسی که این پستت پر از رشد و شکوفایی و سبز شدن بود . البته که شاید خودت تاریک و دل گرفته ببینیش اما ما داریم از دور میبینیمت که میدرخشی و قوی هستی و مادر خوبی هستی و قراره کلی تصمیمای خوب و سازنده دیگه هم برا خودت بگیری ^-^

مرسی ریحانه .خخخخ دیگه واقعا مرسی


وای غش کردم از خنده... همینه که میگی... عنشو دراوردم. ولی خوب نمیدونم چرا از خودم راضی نمیشم... تو جواب کامنت یکی دیگه هم همینجا گفتم. گاهی از خودم میپرسم که مینا دیگه باید چه کار کنی که خودت هم به خودت افتخار کنی؟

جواب این قسمت از حرفاتم که تو دایرکت دادم اما بذار اینم بگم که برداشت من از جواب بچه ها برای تشویق تو سکوت در این مورد این بود که مینا بی گدار و با عجله به آب نزن. نه که بسوز و بساز ....

من الان هم همکلاسی چینی دارم هم اسپانیولی هم فرانسوی ... ببین اصلا انگلیسی حرف میزنن آدم حالیش نمیشه :)) 

آره خدا رو شکر کورش رو به پیشرفته... بابت زبان اون نگرانی ندارم ریحانه. یعنی همین که با همین زبان بلد نبودنش دووم آورده چند هفته مدرسه رفته و کارش رو چیش برده من بهش افتخار میکنم.

وای عاشقتم... دیدی این هفته املامم بیست شدم خاله اش؟؟

مرسی از تو بخاطر کامنت جذابت

۲۰ مهر ۱۸:۳۴ مامانی

مینایی سلام

صبح کامنت گذاشتم فکر کنم نرسیده بهت.

حالا دوباره میذارم برات

 

مینا

من دارم میر م شمال

حالا ک تو نیستی😞

استال گیلان.

فعلا ساوه ایم

بععععععله :(

۲۰ مهر ۲۰:۵۷ رهآ ~♡

که گرچه رنج به جان می رسد، امید دواست 🌱

آری شود ولیک به خون جگر شود :))

مینا جانم

همین که با وجود رنجی که تو چشات مشخصه اونجا منفعل نیستی یعنی تو یه زن قوی و بسیار مستقل هستی

و خوشحالم که تو این مدت کوتاه تو کشور غریب تقریبا راهتو پیدا کردی

این یعنی الانشم باید به خودت ببالی

و چه خوب که در برابر سیاوش سکوت کردی

من مطمئنم که تو یه روزی تو  با فکر کردن به این روزا به خودت افتخار می کنی و خدارو شکر می کنی به خاطر داشتن بهترین موقعیتت 

حتما اون روز خیلی نزدیکه

مینا :)


نمیدونم ... من هم گاهی از خودم میپرسم دیگه از جون خودت چی میخوای... 
دیگه باید چه کار کنی که خودت رو در آغوش بگیری و تحویلش بگیری و بهش ببالی... ولی جوابی پیدا نمیکنم

آمین

سلام مگه شهرداری کلاس زبان نمیذاره برای مهاجرین آخه کشورهای مهاجر پذیر برای ورود سریع مهاجرها به جامعه کلاسهای رایگان زبان کشورشون رو میذارن؟  انگلیسو نمیدونم اما من ایتالیا کلاس میرفتم .  ۸ ترمه کلاسا ومدرک هم بهت میدن

عزیزم من هم بایت این کلاس که میرم پولی پرداخت نمیکنم.

و بله طبیعتا مدرک هم میدن. چه برای ریاضی چه هر رشته ی دیگه که بخوام بخونم

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

مینا جانم سلام

بذار اعتراف کنم فکر میکردم من زن قوی هستم ولی فدرت و اراده و توان و تحمل و صبوری تو رو تحسین میکنم. 

تو هم مثل دوستات که بهت میبالن به خودت افتخار کن عزیزدلم.

راستش وقتی خوندم که از جدایی نوشتی غم دلم رو گرفت . هنوز امیدوارم با گذشت زمان این بحران تموم بشه 

کار خوب و درستی کردی به سوالش فعلا جواب ندادی. هنوز برای جواب دادن خیلی زوده. 

اینکه در سکوت میگذرونی خیلی سخته ولی درست ترین کاره. 

تو زندگی درستی رو اونجا پایه ریزی کدری و مطمئنم درست هم پیش میبریش 

 

***** **** **** ******* ** ***** **** ******** **** ***** ****** *** ****** **** ***** *** ****** 

سلام عزیزکم. معلومه که تو خودت کلی مظهر قدرتی برای من... 


من هم یه جاهایی از یه بابت هایی به خودم افتخار میکنم اما خوب کلا با خودم عشق نمیکنم . اونقدر که باید تحویل نمیگیرمش... 

الهی که همینطور باشه و درست پیش بره عزیز
عزیز دلم سوالت رو میخواستم تو وبلاگت جواب بدم که باز نمیشه اصلا. لظفا اگه اینستاگرام داری آیدیتو بصورت خصوصی برام بذار من اونجا جوابت رو میدم.


۲۱ مهر ۱۶:۴۸ آرزو ط

من به فدای مهربونی تو آخه ♥️

عزیز قشنگم

سلام اول کاربگم لطفاوبلاگ رودرهیچ صورتی تعطیا نکن.وبعدهم اینکه میناجان شایدتلاش وانگیزه ی توکه هنوزنرسیده رفتی کالج ویه مدرسه خوب برای کو وش پیداکردی باعث حرکت سیاوش هم بشه به شرطی که تواصلاازش نخوای بزارخودش به این مهم برسه.واگرم نشدبازم توچیزی روازدست نمیدی.میناجان سیاوش خودش نمیره سرکاریااینکه فعلا اجازه ی کارکردن نداره.؟راستی ازخانوادت توی ایران چه خبر؟اوناازمشکل تووسیاوش خبردارند؟خواهری که منچستره چی؟نظراوناچیه.فقط اازیه چیزی ناراحتم واونم اینکه ماشاهدبیتابی این یکسال اخیرتودربارهی دلتنگی برای سیاوش بودیم واونوقت اون اینطوری گند زدبه همه چی.کسی چه میدونه شایداینطوری ب ای توبهتررقم بخوره دراینده

سلام اول کاربگم لطفاوبلاگ رودرهیچ صورتی تعطیا نکن.وبعدهم اینکه میناجان شایدتلاش وانگیزه ی توکه هنوزنرسیده رفتی کالج ویه مدرسه خوب برای کو وش پیداکردی باعث حرکت سیاوش هم بشه به شرطی که تواصلاازش نخوای بزارخودش به این مهم برسه.واگرم نشدبازم توچیزی روازدست نمیدی.میناجان سیاوش خودش نمیره سرکاریااینکه فعلا اجازه ی کارکردن نداره.؟راستی ازخانوادت توی ایران چه خبر؟اوناازمشکل تووسیاوش خبردارند؟خواهری که منچستره چی؟نظراوناچیه.فقط اازیه چیزی ناراحتم واونم اینکه ماشاهدبیتابی این یکسال اخیرتودربارهی دلتنگی برای سیاوش بودیم واونوقت اون اینطوری گند زدبه همه چی.کسی چه میدونه شایداینطوری ب ای توبهتررقم بخوره دراینده

باشه باشه... سلاام به تو


اوهوم شاید بشه. شاید هم نشه... خودش نمیره

از خانواده هم سلامتی. نه عزیزم خبر ندارن من دوست ندارم شلوغش کنم .اینجوری زندگی سیر طبیعیشو از دست میده و هر کس میخواد بیاد یه نظر بده و یه حرف بزنه .

خواهرم که منچستره تا حدودی میدونه .نظری نداره فقط باز منو دعوت به صبر میکنه. شاید بهتر شد....

بیتابی من بابت خود دوست نبودنم و بزرگ کردن تنهاییم بود. میخوام بگم اشتباه بود. خودزنی کردم فقط 

الهی خیر پیش بیاد . چه برای من چه سیاوش

سلام مینا جان

من وبلاگ شما خیلی کم تابحال کامنت گذاشتم وبلاگ آوا کامنت میذارم اما تقریبا پیوسته دنبال کردم مطالبت رو و همیشه چ دورانی ک تنها پسرت رو بزرگ میکردی چ الان به قدرتت و جسارتت غبطه خوردم

اما ی چیزی بگم راستش من میدونستم وقتی بیای پیش همسرت ازون حس عاشقانه ای ک از دور بهم داشتین شاید خیلی خبری نباشه چون من وقتی ازدواج کردم با همین شرایط روبرو شدم همسر من سالها تنها زندگی کرده و به تنهایی خو گرفته اونموقع ک نامزد بودیم خیلی دوس داشت سریع ازدواج کنیم تا از تنهایی دربیاد اما وقتی اومدم دیدم ایشان تنها بهتر زندگی میکنه اما خب چ میشه کرد بچه های من ب پدرشون وابسته هستن و من نتونستم همه چی رو تموم کنم من شاید دوسال مثل این شرایطی ک داشتی رو داشتم همسرم مثل یک غریبه نه مثل یک روح توی خونه بود و من روز بروز داغونتر شدم تااینکه تصمیم گرفتم خودمو بالا بکشم اونوقتا شما تنها  پسرت رو بزرگ میکردی پیش خودم گفتم منم مث مینا فک میکنم تنهام و باید قوی باشم درس خوندم شغلی ک سالها آرزوش رو داشتم بدست آوردم و الان خیلی اوضاع روحیم بهتره همسرمم درسته مث قبله اما حداقل کمی فهمیده من آدم آنچنان بی ارزش و بی لیاقتی ک فکر میکرد نیستم درسته اوضاع من کاملا خوب نشد اما الان نسبتا قابل تحمله

برای همین ازت میخوام فعلا ب رابطه نابسامانی ک داری فک نکنی فقط به موفقیت تحصیلی خودت و پیشرفت بچه ات فکر کن و شاید دوسال دیگه بیای اینجا و بنویسی ما سه تا کنار هم آرومیم این چیز دوری نیست تجربه کردم ک میگم

راستی ی سوال پسر شما تقریبا همسن بچه های من هست اونجا بچه ها از ۴ سالگی مدرسه میرن؟ بعد چی یاد میگیرن؟

سلام عزیزم بله بله شما رو یادمه... 


اوووممم... چی بگم .

چقدر هم که شما قوی و با اراده بودی پس. الهی که بهتر و بهتر هم بشه شرایطت

مرسی از تو . سعیمو میکنم

اینجا بچه ها از سه سالگی میرن مهد و این اجباره. 
پسر منم چهار و نیم سالشه و الان پیش دبستانی محسوب میشه .الان الفبا و اعداد و ااین چیزها. مثلا الان مشق الفبا دارن و اینکه هر روز یک کتاب علمی هست درباره انواع کوسه ها تو مدرسه براشون خونده میشه و شبها بچه ها باید بیان با والدینشون هم بخونن. چند روز پیش کارگاه آشپزی داشتن که یه پیتزا رو آماده ی پخت کرده بودن.
من فکر میکنم تمام اینها در جهت هدایت بچه ها به سمت استقلال شخصی هست... الان فکر کن بچه های پهارساله شون به راحتی توی مدرسه نهار میخورن.ما تا هفت سالگی قاشق دهن بچه هامون میذاریم :/

مینا میدونم از پسش بر میای💖

دور نمایی که ازت میبینم اینه که اونجا یه شغل خوب داری، یه خونه ی قشنگ با وسایل دلبر، و یه عااالمه دوست و رفیق فابریک و اینکه شاد و خوشحالی😘

امیدوارم زهرا جان...


ای جووونم مرسی چه قشنگ

من تو همین مملکت و شهر آشنای خودمون کار شخصی خودم رو راه انداختم و به قعر چاه بی‌حوصلگی و استرس سقوط کردم، تو که رفتی به یه مملکت دیگه و کنار مردی هستی که چند سال پیشش نبودی، حالت کاملا طبیعیه جونم

 به نظرم با شناختی که ازت دارم و میدونم فرق داری با همسرت و اهل سکون نیستی، خیلی خیلی پیشرفت میکنی اونجا. مطمئنم.

کار و بارت مبارک باشه هوپ عزیز.


الهی که همینجور باشه.. آرامش بیاد به قلبم فقط

۲۳ مهر ۲۳:۰۴ سارا رشتی

مینا وقتی بهت فکر میکنم از ته قلبم حس امید و موفقیت و تلاش رو در وجودت میبینم و راستش مطمئنم روزهای بهتر و بهتر میان سراغت چون لایقشی🤩

ممنونم سارا جانم :) چقدر خوشحالم که شماها رو دارم من...

فقط از ته قلبم برات ارزو میکنم که زودتر به ارامش برسی حالا به هر نحوی و هرجور که صلاحته

خدایا لطفا دل مینای پر از احساس مارو اروم کن  لطفا لطفااا

میشه از طرف من کوروش رو یک بوس محکم کنی 

اخه بچههه اینقد باکمالات مگه داریمممم

قشنگ مشخصه دست یه مامان لطیف تربیت شده نه یک مامان خشن 

اخخخخخ مردم براش 😘😘😍😍😍😍

ممنونم عزیز دل.

خیلی دعای خیرت برام ارزشمنده

مرسی جانم.حتما میشه...

مینا اشک ریختم برای اون حرف کوروش، آخه خودم جای تو گذاشتم کوروش جای پسرم که اگه آیت حرف بهم بگه دلم میخواد برای این شجاعتش این همه استواری تا جون در بدن دارم زندگی خوبی براش بسازم ،مینا من دلم روشن براااااات 

اینکه حرکتت و خوشحالیم رو وابسته همسرت نکردی مرحبا داره اینکه مسئولیت زندگیت رو قبول کردی مرحبا داره 

از همین الان سلام کن به روزهای قشنگت

وای مهتاب انقدر این کامنت برای من الها بخش و قشنگ و پر معنی بود که حد نداره ...

ممنونم ازت عزیز

سلام عزیزم

چ جالب خداروشکر ک مدرسه پسرتون خوبه اینها همه مهارتهای زندگی هست ک توی مدارس یاد میدن متاسفانه درسهای ما مهارتی وکاربردی نیستن امیدوارم به یاری خدا روزی بیاد ک ب جایگاهی ک شایسته اش هستی برسی بدون اغراق شخصیت شما خیلی قویه من همیشه میخونمت و ازت یاد میگیرم

سلام مجدد


آره همینطوره .
ممنونم از مهرت 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان