26th of July

عزیزکان من سلام.

 

با عشق و دوستی زیاد نسبت به تک تکتون دارم این پست رو شروع میکنم.

بی اندازه سپاسگزار حضور و نظراتتون که خیلی اوقات ذهنم رو به سمت روشنایی میبره هستم.

 

خوب از چیزهایی که تعریف کردنشون رو جا انداختم بگم؟

 

اولیش اردوی مدرسه بود که اونهمه براش هیجان داشتیم.

 

ما رسیدیم به شهر زیبای بِلَک پوول (Blackpool )

 دیدن دریا و بو کشیدنش بی اندازه دل انگیز بود . از خیابون اصلی که میرفتی به سمت ساحل میرسیدی به یه راه پله ی خیلی بزرگ.

پایین پله ها ساحل شنی بود و کمی که قدم میزدی پاهات موجها رو لمس میکردن و قلبت آرووم میگرفت.

 

ما سه تا اتوبوس بودیم که یه معلم مدرسه توی اتوبوس ما بود. وقتی پیاده میشدیم گفت همگی ساعت پنج دم اتوبوس ها باشید وگرنه ما میریم .چون که اگه بیشتر بمونیم باید هزینه ی بیشتری از جیب مدرسه بدیم.

ما هم همراه جمعیت به سمت ساحل رفتیم.

یه مسیر پیاده روی پونزده دقیقه ای بود .

نهایتا بیست سی خانواده رفتیم دم ساحل و باقی روی پله ها فقط تماشا میکردن و یک سری هم از همون اول رفتن توی شهر.

شهری که پر بود از خانه ی بازی های سر پوشیده و مغازه های بستنی و شکلات و ابنبات و فیش اند چیپس .

توی شهر میتونستی با کالسکه های پرنسسی طور که اسبها میکشیدنش گشت بزنی .

و دو تا شهر بازی خیلی بزرگ سمت راست و چپ ساحل بود.

خلاصه که ما رفتیم لب آب. پایی به اب زدیم و نیم ساعت نشد که کوروش گفت میخوام دراز بکشم.

براش بساط پهن کردم و خودمم نشستم میوه بخورم و دریا رو تماشا کنم و موهای پسرمو نوازش کنم.

ولی دریا خیلی شیطون و بلا تر از این بود که به ما این اجازه رو بده.

شروع کرد جلو اومدن و اومدن. و من هر بار کوروشو بلند میکردم و ده قدم عقب تر پهن میکردیم بساطمون رو.

من اونجا یه لایو هم رفتم و خیلی هاتون دیدید کوروش داشت چرت میزد دیگه و اصلا حاضر نبود پاشه بازی کنه.

یکهو یه اقایی بلندگو به دست اومد تذکر داد که دریا داره کاملا بالا میاد و از ساحل متفرق شید.

یعنی من تا کوروش رو راضی کنم که بلند شه و بساطمون رو جمع کنم یهو دیدم با دو تا کوله پشتی و کفش ها به دست و کوروش به بغل کاملا تا کمر تو اب دارم به سمت پله ها میرم.

همه ی اینها رو جزء قسمت ماجراجویانه ی سفر تلقی کردم تا اینکه کوروش گفت نمیتونم وایسم. و زد زیر گریه که برگردیم خونه و من سرم درد میکنه و اینها.

اونجا سوار کالسکه کردمش که توی شهر بگردیم و باد به سرش بخوره و سرحال شه. ولی توی کالسکه خوابید :/

بعد شروع کردم دنبال معلم ها گشتن. و انقدر با اون کوله ها و بچه ی مریض این ور اونور شدم که اعصابم بهم ریخت.

هر چه کردم نتونستم پارکینگ اتوبوس ها رو پیدا کنم و کوروش هر لحظه بدتر میشد.

زنگ نزدم آمبولانس چون بهم گفت دیروز یخ در بهشت بلوبری خورده و من میدونستم اگه بیمارستان بریم هم کاری براش نمیکنن.اصلا اینجا نمیدونن فاویسم چی هست . یک آن احساس کردم آلیس در سرزمین عجایب هستم. وسط یه عالمه شکلات و ابنبات و چرخ فلک و ترن هوایی و سرسره ابی و فلان و بهمان با یه بچه هر چی گشتم هیچ اشنایی ندیدم.

بعید نبود که اون ساعت تو رستورانی چیزی باشن. ساعت یک و خرده ای بود و گرما وحشتناک بود. انقدر که من پیراهنم کاملا خشک شد.

هیچ والدینی. هیچ بچه ی اشنایی .هیچ معلمی ...

و من کم کم عصبی شدم که چرا این معلم ها بدون گذاشتن هیچ راه ارتباطی ما رو پیاذه کردن.

یعنی من تمان ذهنم تو اردوهای دسته جمعی ایران بود. کی معلم و مدیر ها میذاشتن جمعیت پراکنده بشه اخه ؟؟

خلاصه کنم من با حال نزار زنگ زدم پلیس و تقاضای کمک کردم. که اونها هم گفتن تو اون محدوده کلی پارکینگ هست و منم که جونم در خطر نیست بنابر این نمیتونن کمکی کنن و من باید خودم پارکینگ رو پیدا کنم.

حالا مسخره ترین چیز این بود که تیم فوتبال بلک پول اون روز بازی مهمی داشت و تو شهر غلغله بود. دختر و پسر های طرفدار با بطری های آبجو ریخته بودن بیرون. بارها و پاپ ها تا خرخره پر بودن از ادم های شنگولی که اواز میخوندن. بابت این شلوغی دو بار تلاش من برای اوبر گرفتن بی نتیجه موند.

قصه کوتاه اینکه من نهایتا با قطار شهری خودم رو رسوندم ایستگاه قطار و برگشتم برمینگام.

و کوروش بعد رو روز استراحت خوب شد اما معلمهاش رفتارشون بطور واضح باهامون عوض شد.

فکر کن ما ساعت دو بلک پول رو ترک کردیم و اونها تازه ساعت پنج دم اتوبوس گفتن عه اینا نیستن.زنگ زدن به پلیس و قبلش هم متاسفانه به سیاوش ! (چونکه تو قطار یه بخش هایی سیگنال موبایل من قطع شده بود)

 

اینجوری شد که بعد از تقریبا دو ماه سیاوش با من تماس گرفت.

بعد به این شکل که چی شده . من که براش تعریف کردم یه دونه از حرفام رو هم باور نکرد.گفت قصه میگی برام که گم شدی. هیچ هم نخواست با کوروش حرف بزنه و من فکر کردم واقعا انتخاب کرده که کلا قید کوروش رو هم بزنه.

قبلا توی خونه اش که در مورد جدایی حرف زدم گفته بود برمیگردم ایران اگه جدا شیم.

گفته بودم تو پدر بچه تی . بمون پدری کن براش .اون ربطی به داستان ما نداره که.

گفته بود تو بری نمیخوام کوروش رو هم ببینم .بابت همین من با خودم گفتم پس اون روز رسید...

تازه بهم یه یه دستی تمیز هم زد که اره معلما گفتن مگه تو نبودی باهاشون ؟ (یعنی تو با یه اقا بودی و اون من نبودم پس کی بوده )  بعد که با مدرسه چک کردم گفتن اصلا چنین چیزی نگفتن.

 

حالا اینها گذشت خلاصه.

روزهای بعدش به نوعی روزهای خیلی خوبی نبودن و بودن.

یعنی همونطور که تو پست قبل نوشتم این حس بزرگ و عاقل تر شدن باهامه.یه وقتهایی به زیر کشیده میشم اما ایمانم به اینکه همه چیز سر جاشه نجاتم میده.اون قرار مصاحبه برای خونه یه نقطه ی امید دیگه بود و صحبت کردن با لایف کوچم هم همینطور. یعنی میدونی ؟ اینکه بدونی حتی کند ولی داری به سمت و سوی درستی میری آرامش میده ...

 

با اینکه از درمانگر کوروش نا امید شدم ولی تونستم کمی شرایطمونو آروم تر کنم. با این وجود وقتی دوتایی هستیم خیلی بیشتر حس میکنم تو موقعیت درستی هستیم ولی وقتی جایی میریم واقعا کم میارم از دستش . میدونم خصلت مشترک تمام بچه هاست که توی جمع همیشه بالاخونه های مبارکشونو اجاره میدن ولی کوروش گاهی حتی منو خجالت زده و مضطرب میکنه.

این روزها به همه ی چیزهایی که بعنوان روانشناسی کودک خونده بودم شک میکنم.مگه قرار نبود بچه هایی توی جمع و بیرون از خونه کارهای غیر قابل کنترل بکنن که تو خونه خیلی محدود شدن ؟ پس کوروش دیگه چرا ؟؟؟

 

صادقانه اینه که تو یکی دو ماه اخیر چندباری این حس رو تجربه کردم که چقدر نامردیه که من تنها پسرم رو بزرگ میکنم. چند بار این حس رو تجربه کردم که چقدر بیشتر از اینکه شکر گزار بودنش باشم عملا دیده ام که تمام هویتم و مدل زندگیم و ارتباطاتم و آنده ام رو صرفا مادر بودنم تعیین میکنه نه مینا بودنم. این فکر که من فقط یه مادرم و خود خودم نمیتونم باشم عذابم میده گاهی .

ولی هیچوقت ارزو نکرده ام که نداشته بودمش .یا کاشکی با پدرش بود .مطلقا . فقط گاهی بیشتر از ظرفیتم انگار باید توجه کنم به این نقشی که دارم. مادر بودن !

 

هفته ی پیش دعوت شدیم که بریم کنار دریا .با اکیپ همیشگی.

خیلی دو دل بودم که برم یا نه.

ولی رفتم.

سفر خیلی خوب شروع شد.

بگو و بخند و برقص و بگرد ... عکس های خوب با گوشی های دوستام . کیف کردن کوروش.

گپ زدن ها. هیجان. لذت . جزیی از یه جمع بودن . دیدن جای جدید. خوب این رسما اولین سفر من بود دیگه .

شب اول که بچه ها خوابیدن دو تا بزرگتر موندن خونه و بقیه مون رفتیم لب دریا...

روی چمن های بین راه دراز کشیدم.

روی سنگهای لب ساحل دراز کشیدم.

به مستی سونیا و امیر خندیدم.

خیلی خاطره ی خوبی شد.

وقتی برگشتیم هم باز تا سه شب بیدار بودیم و گپ میزدیم .خوب قلیون هم بود و من هم میکشیدم. کتابمم برده بودم. مساله ی اسپینوزا از اروین یالوم و همون نیمه شب کتابمم خوندم .

خونه ای که گرفته بودیم چهار تا اتاق خواب داشت. هم تخت های یه نفره هم دو نفره .رفتن به اتاق زیرشیروونی خیلی سخت بود .ولی من ترجیح دادم برم اونجا. پنج صبح بیدار شدم. چی دیدم به نظرت ؟

پنجره اش به سمت دریا بود. دریایی که پشت یه عالمه خونه های دلبر بود . و نگم از صدای پرنده های دریایی...

خیلی خوب بود و رویایی...

بعدش رفتم کوروش رو چلوندم دوباره تو بغلم و خوابیدم .

همه چیز داشت خوشگل پیش میرفت.

روز دوم زدیم بیرون و هم تو شهر گشتیم هم یه فروشگاه رفتیم. من یه شورت جین و یه کت جین خریدم که یه ترکیب خفن شد.

دیگه بعدش تو شهر بودیم. اطراف ساحل . راستی اسم شهر بِلمونت بود .

داشتیم تو بازارچه قدم میزدیم .دنبال رستوران بودیم که گوشیم زنگ خورد. سیاوش بود...

اروم کوروش رو سپردم و از بقیه عقب تر رفتم.

عصبانی بود.

یکی بهش خبر داده بود که ما سفریم، که بعدا فهمیدم شوهرخواهرم بوده...

داد میزد که هر جا میخوای برو ولی حق نداری کوروشو ببری...

تو حق نداری کوروشو ببری بین آدمایی که من نمیشناسم.

معلوم نیست بچه شاهد چه چیزاییه اونجا .

 

من حس کردم که مایده داره تو ذهنم حرف میزنه . آروم موندم. گذاشتم بخش خردمند وجودم حرف بزنه.

با ارومی بهش گفتم بهت حق میدم. پدرشی. نگرانشی. ولی خوب منم مادرشم. بچه مونو جای بد و پیش آدم های بد نمیبرم.مواظبش هستم

قانع نمیشد. گفت از این به بعد حق نداری از برمینگام خارجش کنی . تو همش داری این ور اونور میچرخی ...

باز آروم موندم. تو سر خودم گفتم هیچکس این حق رو از من نمیتونه بگیره . پس بحث نداره.بذار شاخ و شونه بکشه...

ولی گفت دارم کارای قانونیشو میکنم که بگیرم و خودم بزرگش کنم و من قلبم تو سینه مچاله شد .

برای من بحث برنده و بازندگی نیست .

حتی عواطف خودم نیست.

من اگه میدونستم کوروش کتار سیاوش خوبه و اونجور که من تلاشمو میکنم باباشم میکنه نگران چیزی نبودم. ولی نه ، من نمیخوام کوروش رو ول کنم . البته این رو مطمئنم به لحاظ قانونی هرگز نمیتونه کوروش رو از من بگیره ولی از حرفش هم بدم میاد و قلبم مچاله میشه.

 

و البته اگه میدونستم باباش قصدش زمین زدن من نیست و واقعا میخواد بچه بزرگ کنه و کنارش باشه و نمیاد شش ماه دیگه اش بگه من پشیمون شدم خودت میدونی و بچه ات . من تو تمام اینها باید کوروش رو در نظر بگیرم.

الان داره میره سر کار. فقط دو روز آف داره. یعنی میاد از کار بیرون و مسیولیتی که من الان دارم رو به دوش میکشه ؟ میدونم که نمیکنه.

بعدش شروع کرد که تو به من و زندگیمون خیانت کردی .تو رو دوستات و خواهرت پر کردن که رفتی، من هر چی فکر میکنم میبینم هیچ تقصیری متوجه ام نیست . این جا دیگه مینای خردمند رو فراموش کردم و کاملا دستخوش احساس شدم، باز رفتم تو نقش توضیح دهنده ای که یارش باورش نمیکنه. بهش گفتم من از روانشناست خواستم ما تو جلسه مشترک زوجی حرف بزنیم که به جهت خوبی بریم. گفت من قبول نکردم و نمیکنم. نمیخوام باهات حرف بزنم. من دلیلش رو میدونم. میدونه که حرفهام رو روانشناسش درک میکنه و مثل خودش منو مقصر جلوه نمیده و نمیگه اون قربانی شده. بعدش دیگه با روانشناسش هم حرف نخواهد زد .

برای همینه که قبول نمیکنه.

برای همین پیشنهاد زوج درمانی منو با مایده وقتی زندگی میکردیم و من دست و پا میزدم نجات پیدا کنیم قبول نکرد .

بهش گفتم تو دو ماه نبودی که بیای اینها رو به من بگی ؟ بگی من یازده سال از بیخ دروغ کفتم و دوستت نداشتم ؟ بعدم گفت خودزنی کردم و سر و صورتم رو بخاطر تو داغون کردم و تیر نهایی رو زد....

 

دیگه شروع کردم گریه. کی میتونه منو سرزنش کنه ؟ من هزارتا از این حرفا شنیدم که اقا وقتی انتخاب کردی جدا شی نباید مرده و زنده اش هم برات فرق کنه. چرا من اینو درک نمیکنم ؟ من از تصور سر و صورتی که اونهمه بهش عشق و بوسه دادم ولی داغون شده کنترلم رو کاملا از دست دادم.

تلفن رو قطع کردیم ولی من وسط بازارچه ای که دو طرف پر از کتاب فروشی و کافه و بار بود و مردم از جلو پام رد میشدن به زمین نشستم و ضجه زدم. از ته قلبم گریه کردم. برای هر چیزی که از دستش دادیم. برای صورتش. برای قلبم . مثل کسی که سر مزار عزیزش گریه میکنه مویه کردم. تا دوستام رسیدن و جمعم کردن. دورمو گرفتن . باهام حرف زدن.ولی من وقتی برگشتم تا غروب توی اتاقم و حمام گریه کنان وقت گذروندم. ترسیده بودم از اینکه توی خلوت خودم نیستم، از اینکه پیش دیگرانم.

شب بساط مشروب چیده بودن و من تصمیم گرفتم بنوشم که سر خوش بشم. که بخندم . که یادم بره.

ولی واقعا گند خورد تو همه چیز. با سه تا پیک کوچک چپه شدم. چون نه نهار خورده بودم نه شام. تا چهار صبح توی سرویس سرم رو گرفته بودم توی توالت و بالا میاوردم و گریه میکردم.واقعا بدترین شب زندگیم بود.

فرداش روز برگشت بود. من با تمام توان بازیگریم سعی میکردم نشون بدم خوبم.

ولی نبودم. نهار به زور خوردم.و بعد از یه روز کامل گرسنگی خیلی چسبید ولی اصلا یه حال بدی بودم.

بین راه رفتیم شهر دووِر. ببین ؟؟؟ بهشت بود. من این زیبایی رو فقط تو فیلم دیده بودم. لب صخره میایستادی و دریای بیکران ابی اون زیر بود. با فانوس دریایی . با قایقهای بادبانی کوچولو کوچولو...

با یه عالم مردم توریست. با هوای خوب. با بوته های تمشک.

تو ماشین که نشستیم دوست داشتم فقط تموم شه و من به خلوت خودم برسم.

اگه اون تماس نبود شاید یکی از بهترین سفرهام میشد.

ولی من با یه کوله بار غم و نا امیدی برگشتم.با ترس برگشتم.چون سیاوش گفت میخواد چهارشنبه یا پنجشنبه کوروش رو ببینه ولی من نمیتونم اجازه بدم. میخوام تنها برم سر قرار . برای اینکه باهاش حرف بزنم. درمورد جدایی و اینکه بگم حق دیدن قانونی کوروش رو بگیره.

از همه ی اینها میترسم. چون میدونم چقدر داغونه .ولی چی کار میتونم بکنم؟  هفت ماه و نیمه که صلح کردم .ولی خوب زبان سیاوش این نیست. همش از من طلبکاره. من طلاقی رو میخوام که به اون بستگی داره .چرا معامله نکنم ؟مگه تو ایران زنها مهریه هاشون رو نمیبخشن و طلاق میگیرن ؟ چرا من نگم طلاقمو بده که بتونی بچه رو ببینی ؟؟

 

کاش خدا یه روحیه ی وحشی و یه اعصاب فولادی به من بده که بهش فکر نکنم و جگرم کباب نشه.

 

میدونی چند بار تو روز دوم و سوم و روز بعد سفر از ته دلم ارزوی مرگ خودمو کردم ؟؟؟  تحملم به صفر رسیده بود چونکه.

 

حرف زدن با مهسا کمی ارومم کرد. چون که اون تازه از همسرش جدا شده و منو وقتی گفتم از رفتن پشیمون نیستم اما وقتی عذاب اونو میبینم عذاب میکشم میفهمید عمیقا . تجربه های مشابه اش رو برام گفت و این خیلی نعمت بزرگیه که تو حس کنی چیزی که تجربه میکنی طبیعیه...  ولی دیگران به من حس غیر طبیعی بودن تحربه ام رو میدن و این منو مضطرب میکنه واقعا.

 

من فکر کنم تحربه ی عاطفی که با سیاوش داشتم همیشه توی قلب من یه گوشه خواهد بود و همیشه میگم صد حیف که به اینجا رسید.

ما میتونستیم الان کنار هم تو یه خونه باشیم و ابادش کنیم و لذت زندگی رو ببریم ...

 

یه اه بلند میکشم و اشکامو پاک میکنم و میرم نهار بخورم با پسر...

قیمه پختم. با گردن گوسفند. و شدیدا لذیذ شده. اولین قیمه توی انگلیس...

کنارش ترشی بادمجون و کلمی که انداختم رو میذارم و سعی میکنم بهتر باشم هر لحظه .

یه دختری بود به اسم مادام کاملیا. توی وبلاگش از جداییش از همسرش مینوشت. چقدر من اون روزها نمیفهمیدم چی میگه و چقدر این روزها بهش فکر میکنم. کسی ازش خبر داره ؟؟ چون که یهو غیب شد و رفت انگار...

 

بچه ها مواظب خودتون باشید. میدونم خیلی پستم طولانی شد ولی خوب دلم پر حرف بود.مرسی که خوندید. بوس به همتون

۰۴ مرداد ۱۸:۲۶ نرگس بیانستان

مینای عزیزعزیزعزیزم... 

 

نرگس جانم :)

سلام مینا جان امیدوارم حالت خوب باشه

چقدر دپرس شدم مینا

دوس داشتم اونجا تو بازار اصلا جوابشو نمیدادی

اون انقدر بی رحمه آخه چرا تو دلت براش رحم میاد جرا انقد ناراحتش میشی

وای از دست شوهر خواهرت چقد وقتی اسمش میاد حرص میخورم عه عه عجب آدمیه 

 

 

میدونستم گوشی رو بردارم داستان میشه . یه دلم میگفت برندار

اما اون یکی دلم گفت شاید واقعا بالاخره تونسته چهارکلوم حرف حساب اماده کنه برای زدن و یه پله تو این مسیر جلو تر بریم .

بی رحم نیست . با من بی رحمی میکنه چون جور دیگه ای بلد نیست رفتار کنه . 
حالا اینو نگفتم دفاع کنم البته . گفتم که بگم من درک میکنمش.میبینم پشت این کارهاش چی هست . 

خیلی عجب آدمیه بخدا . درمورد اونم باز میخواستم یه چیز بنویسم یادم رفت . تو پست بعدی میگم

مینا جونم خودت بغل کن احساس تو واقعی چون با عشق به سیاوش زندگی کردی از ته دلت دوستش داشتی برات سخته ناراحتیش من کاملا اینو درک میکنم ولی باید بپذیری این آدم مریض هست شکاک هست و نمیخواد درمان بشه خودش دوست نداره پس سعی کن بیشتر خودت ببینی، بعد اون شوهر خواهر دو به هم زن 😬 چرا باید از سفر تو اطلاع داشته باشه؟ 

چه خوب اوایل صحبتت از بالغ خودت کمک گرفتی، لطفا خودت را بیشتر دوست داشته باش مراقب خودت باش مراقب مینای سر خوش که راه میره باد تو موهایش میرقصه و شعر میخونه و سرمسته باش اون مینا را بچسب 

سونیای عزیزم مرسی از کامنت آرامبخشت .


میپذیرم اینها رو . تمامش رو درک کردم که از خونه بیرون اومدم . من میدونستم و الانم میدونم درست نمیشه . اون موقع آدمها فکر میکردن من از کم تحملی و خامی و عجله و هیجان تصمیم گرفتم . الان کسایی که داستان ما رو میبینن تازه میفهمن عه نه مینا بر اساس شناختش تصمیم گرفت ما فکر کردیم خودمون اون وسطیم . هرچند که من این رو هم درک میکنم بسیاری از داستانهای جدایی کاملا دو طرفه ان . 
شوهر خواهرم یا از خواهرم شنیده یا استوری اینستامو دیده ولی احتمالا مورد اول . به هر حال من پیجم رو بستم بخاطرش. 

سعی ام رو میکنم سونیای مهربانم . بوس بهت

مینای عزیزم،مینای قوی ،به خودت افتخار کن،واقعا واقعا سخته تنهایی بچه بزرگ کردن و درکت میکنم وقتی فکر میکنی چقدر ظلمه در حقت،خیلی خیلی زیاد 

مینا من در تو یه ادم قوی میبینم،درست میگی ،تو اروم اروم تو مسیر درست که تهش ارامشه داری نیری و گاهی سینه خیز خودتو میکشی چون رمقی نمیمونه ،اما چون قوی هستی پیش میری ،کم نیار مینا پیش برو،

منتظر اون نقطه پایان و رسیدن به ارامش هستیم برات

مرسی زهره که بدون قضاوت حرفمو فهمیدی. گفتنش خیلی سخت بود.

ممنونم. الهی آمین

سلام مینا جونم

با اینکه اینستا کنارتم اما خوندن نوشته هات یه جور دیگه ای بهم میچسبه...

 

مینا خیلی قشنگ همه چیز رو توصیف میکنی ،من همه ی اینایی رو که میگی مثل فیلم میبینم...

عزیزم من واقعا تورو تحسین وتشویق میکنم ...که تنهایی بار مسئولیت وتربیت کوروش رو به دوش میکشی...من خودم بچه دارم ومیدونم چقدر سخته...خدا قوت

 

متاسفم که روز اردو بهت خوش نگذشت ونیمه کاره برگشتی...من خیلی خوشحال بودم که بعد این همه دوری به دریا رسیدی...کوروش توجیه هست که چه چیزایی رو نباید بخوره تا حالش بد نشه؟

بعدشم ینی تو انگلیس اصلا فاویسم وجود نداره؟مگه میشه؟چه عجیب...

 

الان به من بگو اینکه آقای شوهر خواهر به بابای کوروش اطلاع داد مسافرتی،چه سودی داشت براش ؟قصدش محافظت ازت ونگرانی بود یا...

 

امیدوارم به زودی خونه ی مستقلت رو ببینیم و ذوق وشوقت برای خریدای خونه...

 

سلام گلم

ممنونم .بی اندازه . من همیشه اهمیت کارهام یادم میره . وقتی یکی بهم یادآوری میکنه تازه به خودم میگم عه من خیلی هم بد نیستم انگار...

کوروش توجیهه اما ظاهرا چشم دیده و مغز گفته چرا چیزی که همه ی بچه ها میخورن و حالش رو میبرن من نمیتونم بخورم؟ و شد آنچه شد...

نمیشه وجوئ نداشته باشه. چون فاویسم یه بیماری ژنتیکیه . ولی خوب هیچکس نمیدونه چیه :/

نه قصدش عوضی بازی به معنای واقعی بود.

الهی آمین . این واقعا خوشحالم میکنه

مینای قشنگم دورت بگردم چقدر از ته قلبم ناراحت شدم از دست تنها بودنت وقتی کوروش حالش بد شد از بی منطق بودن سیاوش ..☹️ اما از عمق دلم میگم آفرین بهت دختر تو خیلی خیلی قوی هستی که داری همت اینارو باهم مدیریت میکنی ..مینا واقعا هرکسی نمیتونه ..تروخدا مراقب خودت پسرت باش مطمئنم میرسه روزای آرامشت روزی که رها بشی و آزاد از اینهمه دغدغه🥹🥹

منم فکر میکنم اون روز باید برسه.

مرسی ازت

۰۵ مرداد ۱۰:۵۲ سارا رشتی

سلام...حقیقتا قلبم مچاله شد....آخ آلیس در دنیای عجایب.....

مینا تو حقیقتا سرشار از احساسات و عشقی...انقدر زیاد که در تایم کوتاهی که همو دیدیم موج عشق و احساس رو توی چشمهات می دیدم...عشقت خیلی معصومانه و صادقانه اس....دنیای تو باید پر از صلح و آرامش و شادی باشه...اما خب کی و کجا دنیا به ما همچین قولی،داده؟

میفهمم چقدر برات سخته که نقش مینا رو فراموش کردی و غالب اوقات در نقش مادر کوروش به سر میبری....میفهمم چقدر سخته که دست و پا بزنی تا طرف فقط یک کلمه از حرفت رو بفهمه اما عمیقا قلبت رو نشونه بگیره....خواستم بگم اگه شدنیه واست همون خاطرات شیرین روزگار با سباوش بودن رو هم فراموش کن...لااقل به روی خودت نیار...اما اصلا نمیدونم این کار شدنیه؟؟من که با کفشهای تو راه نرفتم...اما کاری که از دستم بر میاد واست اینه که برات دعای خیر و شادی کنم و بگم هرررر جااا که باشی و هر جا که باشم همیشه حاضرم بهت کمک کنم تا جایی که بتونم...خیلی روزها به یادتم و خیلی جاها برام الگویی و از خدا خیلی سپاسگزارم که تو رو به من نشون داد....

در جهت فراموش کردن خاطرات خوش واقعا لازم نیست من تلاشی بکنم. انقدر بدی ها چربیده به خوبی ها که اغلب فکرم درگیر بدیهاست...

ولی خوب آدمم دیگه . دلم تنگ میشه برای یه احساسات و تجربه های خوبی که دیگه ندارمشون

عزیزم عزیرکم مرسی

۰۵ مرداد ۱۰:۵۳ فاطمه ۲۵

سلام مینا جانم 

چقدر روزهای سختی داشتی .. درواقع روزهای سخت وسط قشنگی ها داشتی این دردناکه ..

امان از شوهرخواهرت دلم میخواد خفش کنم !!! 

.

راجبه مادام کاملیا من دنبالش میکنم منتها چندین بار ادرسش رو عوض کرده الان هم وبلاگش بصورت رمزی هست ینی حتی وارد شدن به وبلاگش. من بهش خبر میدم و اگر اجازه داد ادرسش رو برات تو اینستا میذارم ❤️

سلام عزیزم.
درست میگی . من واقعا گاهی فکر میکنم انقدر درگیر گردم خودم رو اصلا نتونستم از زندگی جدید تو جای جدید لذت واقعی ببرم

ممنونم بی اندازه. ما همو پیدا کردیم

مینا چرا شب قبلش کوروشو زود نخوابوندی ک اینجوری نشه؟ اونجا ک لب آب داشت خوابش می‌برد توی کالسکه در کل خیلی شل عمل کردی بهتر نبود ی تذکر سخت میدادی و بهش میگفتی باید صبر کنه تا بتونی ب جایی برسونیش ک بتونه بخوابه؟یا میگفتی مجبوره خودش راه بره و نمیتونی بغلش کنی؟ یک لحظه پیش خودم فکر کردم اگه حمید باهاتون بود چقدر آسونتر میشد. و در مورد سیاوش سرم داره از دستت سوت میکشه. خود زنی کرده؟ این آدم فقط دنبال جلب توجه و جلب ترحم توعه. میخواد باز از این راه ها تو بری سمتش. خودتم میدونی یک مردی ب سن سیاوش و مردی ک بالغ شده باشه این کار ازش خیلی بعیده. من ک بعید میدونم خودزنی کرده باشه. مینا چرا نمیبینی؟؟؟؟؟واقعا نشستی واسه این مرد گریه کردی؟ کسی ک ب هر حیله ی کثیفی دست میزنه ک مثلا بهت ی دستی بزنه ک تو با مرد بودی؟ کسی ک دردغگوعه، وسواسیه و فکر می‌کنم مشکلات دیگم داشته باشه. واقعا فکر میکنی زهرمار کردن مسافرتت کار درستی بود یا سیاوش ارزششو داشت؟ اون اگر تورو دوست داشت سعی نمی‌کرد این حجم عذاب وجدانو بهت وارد کنه تا فقط بهت خوش نگذره. اون اگه دوست داشت ب این راحتی بهت تهمت نمیزد. اون فقط ب تو نیاز داره. همین. نیازشم ب خاطر خودشه نه تو. بزار برگرده ایران. ببخشید ک اینجوری میگم ولی کوروش از بودن این پدر بیشتر آسیب میبینه تا نبودنش. ب نظرم اصلا خودت تا جای ممکن باید تا میتونی از سیاوش دور شی. چشماتو باز کن اون فقط داره ب تو و کوروش آسیب میزنه. تا حالا این رفتارای سیاوشو نگفته بودی واقعا هم عجیب بود هم خیلی عصبی شدم 

اوم من توشتم شب قبلش کوروش تا دیروقت بیدار موند ؟
 عزیزم کوروش داشت از حال بد غش میکرد نه که چرت نیم روزیش گرفته باشه . من چجوری به بچه ی مریضم تذکر سخت میدادم ؟ یه چیزی او بدنش درجریان بود که دست خودش نبود .

:) چی بگم

سلام عزیزم خداقوت

میدونی کاش یه مسافرت ایران می اومدی وبازسرصبربه مهاجرت فکرمیکردی.یادته وقتی ایران بودی چقدرشادتربودی وکورش چقدرحالش بهتربود وازشیرین زبونیاش مینوشتی؟

حتما باید انگلیس باشی؟توروخدابرگرد.احساس میکنم هردواینجا اوکی تربودید

عزیزم سلام و تشکر.

مساله اصلا مکان من نیست. ایران شاد تر بودم  چون یه امید بزرگ توی قلبم زنده بود . هر چند کورکورانه .
اینجا شادیم رفت جون واقعیت زندگیم کوبیده شد تو صورتم.
الان برگردم و خودم رو درگیر زندگی تو ایران با اون اوضاع کنم خوشبخت میشم یعنی؟

اینجا سعی میکنم از فرصت های واقعی برای رشدم استفاده کنم. این حال بد هم از سرم میگذره بالاخره

سلام گلم 

خیلی ناراحت شدم برات توی غربت ولی وقتی وضع ایران می ببینم غصه بخوری خیلی بهتر برگردی این خراب شده که هر روز وضعیتش مبهم تر میشه

ببین مینا بهت اولش گفتم برای طلاق عجله نکن اونجا دست تنهایییی

عجله کردی حالا ام در سراشیبی افتادی به نظر من توافق کن باهاش یا خلاص شو یا بمون

 

اون انرژی که سر طلاق از دست بدی خیلی بیشتره 

بازم میگم اول تکلیف طلاقتو معلوم کن

بعدشم برو سرکار پول شادی میاره

سلام عزیز

اووم برگشت اصلا تو فکرم نیست. چه به ایران چه به خونه ی همسر

اوهوم باشه :)

۱۳ مرداد ۱۴:۲۲ متانویا ...

سلام مینا جانم چقدر ازت بی خبر بودم...

یه مدت بود وبلاگا رو نمیخوندم و الان واقعا شوکه شدم از غمت ولی میدونی چیه؟ اصلا غیر طبیعی نیست اصلا و ابدا حتی یک ذره حتی ممکنه عین مادر من بعد از ۲۰ سال اعتراف کنی هنوزم دوستش داری و اگه اون یه ذره فلان یا بیسار بود میموندی میساختی ولی خب برات آرزو میکنم اگه تصمیمت جداییه مهرش از دلت بره که اذیت نشی سخته آدم هنوز دوست داشته باشه ولی به جایی برسه که بخواد ببره و بذاره بره.

 

سلام دوستم .
کاش خودتو معرفی میکردی من بشناسم آخه :)

مرسی عزیز. الهی که همین بشه

می دونی من فقط اون قسمت رو متوجه نشدم که چرا بچه ای که حال نداره بلوبری خورده نمی تونه رو پاش وایسه و سرش درد می کنه باید با کالسکه بره تو شهر بچرخه به جای اینکه به معلم هاش اطلاع داده بشه و بره تو اتوبوس استراحت کنه؟ 

 

تو ایران هم اگر بچه ای رو با خانواده اش ببرن اردو، مسئولیت موندن کنار تیم مدرسه و حواسشون جمع تیم و مدرسه و اعضای بقیه ی گروه بودن به عهده ی خانواده است. خانواده است که باید دائم حواسش باشه بقیه کجا هستن و نزدیکشون بمونه و یه سره چک کنه که بقیه دارن چه کار می کنن و همراه باشه 

 

ضمن اینکه شماره ی معلم ها و کسی که مسئول اون اردو هست هم آدم خودش باید حتما داشته باشه تا اگر مشکلی پیش اومد به اونها زنگ بزنه 

 

وقتی از سهل انگاری حرف می زنم منظورم دقیقا اینهاست که تو استادش هستی

 

گذاشتم یه مدت از پست بگذره بعد بیام کامنت منفیم رو بذارم که به هم ریخته ات نکنه فقط تلنگر باشه که مسئولیت رفتارهای خودت رو خودت بپذیر وگرنه شریط هر روز بدتر میشه 

 

و در مورد سیاوش و تهدیدش به گرفتن کوروش کوچکترین ضعفی نشون بدی همینو میکنه دستاویز جدید برای چزوندن تو 

باید خیلی ریلکس و آروم میگفتی نیاز به اقدام قانونی نیست همین الان بیا و کوروش رو ببر و یک هفته پیشت باشه من میخوام برم سفر تنهایی اگر تونستی بدون اینکه کوچکترین آسیب روحی و جسمی به بچه بخوره ازش مراقبت کنی می تونی با خیال راحت و بدون جنگ و دعوا کوروش رو نگه داری و من هم دائم میام بهش سر می زنم 

ولی اگر کوچکترین آسیبی به بچه وارد بشه ازت شکایت می کنم و تا ابد حضانتش رو ازت می گیرم.

یاد بگیر از جای قدرت حرف بزنی مینا وگرنه سیاوش که سهله هر آدم دیگه ای تو مسیر زندگی تو قرار بگیه یک عالمه اتو پیدا می کنه برای چزوندنت  

 

سلام نسیم .
خوب اون کالسکه سوار شدن برای عشق و حال نبود. درواقع چون شهر بابت اون بازی فوتبال خیلی شلوغ بود و کوروش هم خیلی بی حال بود راه نمیومد کالسکه گرفتیم که بریم سمت دیگه ی ساحل دنبال معلم ها.فکر کردم این یه موقغیتی عم میشه که کوروش سرحال و هوشیار بشه.

من تو ایران واقعا نه با خانوادم اردو رفتم نه هیچ ادمی از نزدیکانم رفته بود . با این وجود هتوز فکر میکنم روشن کردن دقیق طریقه ی اردو و در نظر گرفتن پیشامد های احتمالی مسیولیت پرسنل مدرسه بود. ما دسته جمعی رفتیم به سمت مجموعه ی ساحلی و اصلا نفهمیدم معلم ها کدوم ور غیب شدن بعدش که برگشتم فهمیدم من میتونم از مدرسه حتی شکایت کنم و غرامت بگیرم .

اوووم میدونی که من اجازه ی قانونی ندارم بگم بیا کوروشو ببر. اگه بگه باشه چی ؟

ولی متوجه مغز حرفت شدم. اره من نرمش بی جا که باعث سو تفاهم شد و بعد دودش تو چشم خودم رفت زیاد خرج دادم .

از قدیم می شناسمت میناجان و تا الان کامنتی تو وبلاگت نذاشتم.ولی چیزی که باعث شد الان نظرمو بگم خوندن نظر بعضی از دوستان بود. فقط برام جالب بود و سوال شد که این حجم از گستاخی از کجا میاد؟ یا کی به ما گفته اگر کسی راجع به زندگی شخصیش و اتفاقاتش مینویسه ما مختاریم تا هرجا که باید و احساس میکنیم میتونیم نظرمونو با میخ بکنیم تو مغز طرف. اینکه راحت از سهل انگاری و تصمیماتی که برای بچه ت تو اردو گرفتی مینویسن باعث میشه شاخ هام دربیاد که مگه شما از مادرش دلسوز ترین؟ یا اینکه وسط یه بحران عاطفی و جدایی گیر افتاده باشی و بیای از حالت بنویسی که با اینکه دلت نمیخواد و میدونی عقل چی میگه اما احساست دست خودت نیست وقتی میدونی باید جدا شی  میان مینویسن زود تصمیم گرفتی برای جدایی و برگرد ایران! اصلا میفهمن اینکه آدم تو این برزخه و داره تلاش میکنه با شرایطش کنار بیاد و این حرف برگرد ایران مسخره رو میشنوه چه حسی بهش دست میده؟؟؟ اصن فکر میکنن وقتی میخوان نظر بدن؟ یا هرجا احساس کردن هیچ مانعی نیست فقط میخوان هرچی تو مغزشون میگذره رو بریزن بیرون. ببخشید اگر رک گفتم ولی امیدوارم این دوره رو با موفقیت پشت سر بگذاری. میدونی خوبی زندگی به اینه که اگر به سختی های لحظه ایش اهمیت ندی و رو به جلو پیشرفت کنی بعد از تموم شدن سختی هاش، زمانی که به آرامش و خوشبختی میرسی دیگه هیچ کدوم ازون سختی ها به چشمت نمیان. پس چه بهتر که اگر سختی و ناراحتی تو این راه داری فقط ازش بگذری و نذاری روحت و آزرده کنه. میبوسمت و برات آرزوی بهترین ها رو دارم مینا جان

سلام قشنگ.
ببین من یه مدتیه فهمیدم کاری که میتونم انجام بدم اینه که نگاه کنم ببینم هر کامنتی چه چیز خوبی برام داره و برش دارم. که البته خیلی نکته های خوبی هم نصیبم شده با این نگاه. و بعد اینکه چیزایی که آزارم میدن، باورم به خودم رو نشونه گرفتن و خوشایندم نیستن رو نادیده بگیرم بچسبم به همون قسمت های خوب.
برای همین من کلا خیلی الان میتونم نود درصد کامنتهایی که بار منفی دارن رو به راحتی بخونم و چیزی که دلم نمیخواد رو اصلا به خودم نگیرم.
حتی صمیمی ترین دوستان هم واقعا چون تو شرایط ادم نیستن هیچوقت نمیدونن ادم ممکنه چقدر شکننده باشه .این طبیعیه

بعضی ها هم عامدانه میان یه چیزی بگن جیگر ادم رو خون کنن. از اونجا که من نمیدونم تو چه شرایطی هستن ممکنه جواب بدم ولی از اون ها هم دیگه ناراحت نمیشم. شاید اگه یه سال پیش بود فرق میکرد. الان واقعا از این مرحله رد شدم.

در تلاشم. ممنون عزیز

مینا منم خیلییی وقته دنبال وبلاگ مادام کاملیا بودم، میشه لطفا ازشون بخوای اگه قبپل کرد رمزشم به من بدی؟

عزیزم دوباره بست وبلاگش رو

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان